eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
41.5هزار عکس
18هزار ویدیو
359 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
✋✋نیت کنید که مهمان امشب ما حاجت میــده ان شاءالله😊 🌷 👇 🌹 همه مهمان این عزیز هستیم✋ 🔵 حاجت ها رو از شهدا طلب کنید ، مرام و معرفتشون زیاده حتما دستگیرمون میشن😔 🌺هر کسی با هر شهیدی خو گرفت روز محشر آبرو از او گرفت 🌺 ═══✼🍃🌹🍃✼══ ‌‌‌
🇮🇶🇮🇷 نام و نام خانوادگی: جمال محمدعلی ابراهیمی معروف به *ابومهدی المهندس* تولد: ۱ ژوئیه ۱۹۵۴، برابر با ۱۳۳۲ هجری شمسی، بصره، عراق. شهادت: ۳ ژانویه ۲۰۲۰، برابر با ۱۳۹۸/۱۰/۱۳، بغداد، عراق. گلزار شهید: وادی‌السلام، نجف. 🇮🇷🇮🇶 🕯@martyrscomp قرارگاه شهدا
🇮🇶🇮🇷 📚منار هرچه می‌رفت نمی‌رسید. دل توی دلش نبود. باید زودتر منار را می‌دید. همراه شب‌های تنهائی‌اش، این روزها حال خوشی نداشت. باید او را در آغوش می‌فشرد. باید غم سنگینی که روی دل او نشسته بود را تسکین می‌بخشید. ماشین‌های جلویی آنقدر آرام و بی‌خیال می‌راندند، که ماند پشت چراغ قرمز بعدی. از اینکه بماند پشت چراغ بی‌زار بود. به نشان اعتراض، دستش را گذاشت روی بوق و ول نکرد. بی‌فایده بود. عقربه‌های ساعت به دنبال هم می‌دویدند، اما ثانیه‌های چراغ قرمز خیال تکان خوردن نداشتند. ۱۸۰ بار دیگر، باید می‌شمردشان تا سبز شوند. نگران بود دیر برسد به مراسم ختم پدر منار. گوشی‌ را از توی کیفش درآورد و صفحه پروفایل منار را باز کرد. همان صورت مهربان با گونه‌های برجسته استخوانی و لبخند همیشگی، و عینکی که صورتش را خواستنی‌تر می‌کرد. طنین صدایش دوباره در گوشش پیچید. آوای دلنوازی که در روزهای بحرانی و پر تنش پس از بازگشت از استرالیا و طلاقش، برایش شعر و داستان خوانده بود؛ بی‌آنکه خبر داشته باشد چطور بهار با شنیدن آن، تلخی‌های آن روزهایش را حتی برای دقایقی فراموش می‌کند. دوستش طوبی، او را با منار آشنا کرده بود. منار خیلی زیبا داستان می‌خواند و بهار را هم، شریک این حس خوبش می‌کرد. بهار، منار را ندیده دوست داشت. شاید برای منار، این یک کار ساده بود، اما برای بهار که شرایط سختی را می‌گذراند، شنیدن این صدا و داستان‌های شبانه، حالش را عوض می‌کرد. یاد اولین دیدارش با او افتاد. بعد از برگشتن به ایران، منار خواسته بود او را ببیند. آن روز، برخلاف روزهای قبل، حال خوبی داشت. تا با یک دسته گل رز سرخ، برسد به کافه ویونای خیابان پاسداران، و بنشیند به انتظار منار، بارها و بارها چهره‌ی صاحب آن صدای روح‌انگیز را در ذهن خود مجسّم کرده و به انتظار تماشای آن نشسته بود. کمی بعد، منار از در آمد تو. دختری محجبه با پوستی گندمگون با مانتویی بلند و روسری لبنانی مقابلش ایستاده بود و به او سلام می‌داد. روسری‌‌اش را طوری بسته بود که صورتش ریزنقش جلوه می‌کرد. با عینک بی‌قاب و گونه‌های استخوانی، و لبخندی که انگار روی صورتش نقش زده بودند. با اینکه مثل بهار چادری نبود، اما متانت و وقارش تمام و کمال بود‌. آن روز، ساعت‌ها حرف زدند و گذشت زمان برایشان معنایی نداشت. بهار از خودش و شرایط جدید زندگی‌اش در ایران گفت، و منار از خواهرها و دانشگاه و تز دکترا و کارهای ترجمه‌اش. از رابطه خوب بین اعضای خانواده‌اش. از عشق ناب بین پدر و مادرش که همتایی چون آن هیچ کجا سراغ نداشت. از پدری که برایش اسطوره بود. قهرمان بود. از بزرگترین مرد زندگی‌اش. الگوی تمام و کمالش... صدای بوق ماشین‌های پشت سرش، او را از خاطرات شیرینش پرت کرد وسط چهارراه. دنده را جا زد و دوباره راه افتاد. مانده بود چه کند؟! با مناری که حالا در غم از دست دادن این پدر، مثل شمع آب می‌شود، چطور باید روبرو می‌شد؟! به میدان نزدیک مسجد که رسید تعجب کرد. ترافیک ماشین‌ها در یک محل خلوت، خیلی بیشتر از حد تصور و انتظار بود. کوچه پس کوچه‌های اطراف را چندین بار دور زد تا توانست به هر سختی ماشین را پارک کند و خودش را به مسجد برساند. از در مسجد که وارد حیاط شد، به ناگاه خشکش زد. پاهایش سست شد و بالای پله‌ها ایستاد. قدرت پائین رفتن از ده پانزده پله حیاط را نداشت. از آن بالا به مسجد و فضای حیاط خیره شد. دور تا دور، پر بود از عکس‌های دونفره حاج قاسم و شهید ابومهدی المهندس. با پلاکاردها و بنرهای تسلیت که تقریبا همه دیوارها را پر کرده بودند. چندین خبرنگار با دوربین‌هایشان پی دریافت گزارش مراسم از مدعوّین خاص بودند. نگاهش روی بنر بزرگ شهید ابومهدی المهندس قفل شد. این چشم‌ها، این گونه‌ها، این پیشانی بلند، این لبخند، این نگاه و عینک، این صلابت و مهربانی، همه را از قبل خیلی خوب می‌شناخت. اما مگر ممکن بود چیزی که تصورش را می‌کرد؟! منار چطور توانسته بود از پدرش آنقدر سربسته برایش بگوید؟! مگر منار می‌توانست دختر فرمانده حشدالشعبی عراق باشد و دم برنیاورد؟! آن طرف‌تر پلاکارد تسلیت به منار، همه شک‌هایش را به یقین تبدیل کرد. سرکار خانم دکتر منار ابراهیمی! شهادت پدر بزرگوارتان، شهید جمال ابراهیمی(ابومهدی المهندس) فرمانده غیور حشدالشعبی را خدمت حضرت بقیه‌الله عجل‌الله تعالی فرجه الشریف، رهبر فرزانه انقلاب، شما و خانواده محترم جنابعالی تبریک و تسلیت عرض می‌نمائیم. از طرف دانش آموختگان غیرایرانی، در دانشگاه صنعتی شریف بهار حیران و پریشان به طرف قسمت زنانه مسجد دوید. دل توی دلش نبود. باید زودتر منار را می‌دید. باید او را در آغوش می‌فشرد. باید غم سنگینی که روی دلش نشسته بود را تسکین می‌بخشید. 🇮🇷🇮🇶 🕯@martyrscomp قرارگاه شهدا
مصاحبه‌ی سرکار خانم دکتر منار ابراهیمی دختر"شهید ابومهدی مهندس" درباره سردار شهید حاج قاسم سلیمانی و پدرش🎤 🇮🇶🇮🇷 🕯@martyrscomp قرارگاه شهدا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇶🇮🇷 جمال محمد ابراهیمی، در سال ۱۹۵۳ میلادی برابر با ۱۱ تیر ۱۳۳۲ شمسی در بصره، از پدری عراقی و مادری ایرانی متولد شد. ابومهدی المهندس در سال ۱۹۷۳ وارد دانشگاه پلی‌تکنیک بغداد شد و به تحصیل در رشته راه و ساختمان پرداخت، رشته‌ تحصیلی که بعدها لقبش را هم از همان گرفت. در سال ۱۹۷۷ تحصیلات دانشگاهی خود را در مقطع لیسانس، از همان دانشگاه به پایان برد. او بعدها در تهران در رشته روابط بین‌الملل، فوق لیسانس و دکتری گرفت. در کویت همسری ایرانی اختیار کرد و صاحب چهار فرزند دختر شد که به گفته خودش، یکی از آنها دکترای روابط بین­ الملل دارد، دیگری فوق لیسانس معماری، بعدی فوق لیسانس مهندسی شیمی و آخری هم دانشجو است. ابومهدی در سال ۱۹۷۰ میلادی به «الدعوةالاسلامیه» عراق پیوست. در دهه ۱۹۷۰ با افزایش نفوذ این حزب در میان جوانان و شخصیت‌های مذهبی و سرکوب آن از سوی حکومت حزب بعث، الدعوه به یک جریان انقلابی تبدیل شد که به مقاومت مسلحانه در برابر حکومت می‌پرداخت. حاکمان بعثی عراق در سال ۱۹۷۵ پنج تن از اعضای حزب الدعوه را اعدام کردند. در سال ۱۹۸۰ نیز، شبانه شهید «سید محمدباقر صدر» را تیرباران کردند. شهید ابومهدی خود می‌گوید: «تا این تاریخ ۹۵ درصد از دوستانم که در محله و مساجد به حزب الدعوه تردد داشتند، اعدام شدند».  🇮🇷🇮🇶 🕯@martyrscomp قرارگاه شهدا
🇮🇶🇮🇷 شهید ابومهدی در سال ۱۹۸۰ موفق شد به کویت برود و در کویت همراه با دیگر نزدیکان خود، ابتدا حزب الدعوه و بعدها یک گروه جهادی را پایه‌گذاری کند. در کویت بود که برای اولین بار نام او در اقداماتی علیه آمریکا مطرح شد. ابومهدی المهندس در خصوص فعالیت­‌هایش در کویت می‌گوید: «در کویت ازدواج کردم و همان­جا به اعدام محکوم شدم». در واقع علت محکومیت شهید ابومهدی به اعدام، فعالیت‌های جهادی همراه با شهید «مصطفی بدرالدین»بود. شهید ابومهدی در این‌باره می‌گوید: «بعد از انفجارهایی که در سفارت آمریکا و سفارت فرانسه در کویت رخ داد، عراقی‌هایی که مقیم کویت بودند، بازداشت شدند. اسم من نیز در فهرست متّهمین مشارکت در این انفجارها وارد شده بود، با وجود اینکه من در این قضیه بی‌گناه بودم». شهید ابومهدی در سال ۱۳۶۳ به تهران سفر کرد و در رشته روابط بین‌الملل ادامه تحصیل داد. پس از آنکه شهید بدرالدین در سال ۱۹۹۰ از زندان کویت آزاد شد، به همراه او در دوایر حساس امنیتی و نظامی مقاومت، که بعدها اسم «بدر» بر آن نهادند، فعالیت­‌های جهادی و مبارزاتی خود را ادامه دادند. شهید «اسماعیل دقایقی» به ­عنوان اولین فرمانده تیپ مستقل بدر (که بعدها لشکر بدر شد) انتخاب شد و بعدها در سال ۲۰۰۱ میلادی، ابومهدی المهندس به فرماندهی سپاه بدر رسید. 🇮🇷🇮🇶 🕯@martyrscomp قرارگاه شهدا