👮🏻♂
بعد از ازدواج، پنج سال در خوزستان مشغول به کار شد. همسرش در خرمآباد، این پنج سال را با دلخوشی وجود احمد گذراند.
گذشت تا قرعه به اسم ساوه افتاد. ساوه دور بود و سختی رفتوآمد، احمد را مجبور کرد بیتا را با خود به غربت ببرد.
نزدیک ساوه، تصادف سنگین، نه تنها جهاز دست نخوردهی عروس را ناکارآمد کرد، که علاوه بر آسیبی که به کمر و لگن بیتا زد، سر احمد را هم شکست.
احمد که انگار کل راه، بیتا را لای پر قو آورده باشد که خراشی رویش ننشیند، جوری با سر شکسته، و خونی که از صورتش میچکید دور بیتا میچرخید و حواسش به او بود که اصلا متوجه نشد تمام تن و بدن بیتا آغشته به خون سر او شده است.
پرستارها در بدن بیتا بهدنبال جراحت میگشتند اما متوجه شدند خون، متعلق به مردی است که پشت در بخش زنان داد و هوار راه انداخته که: «من باید زنم را ببینم.» به همین خاطر هر پزشکی که نزدیکش میشد اجازه معاینه نمیداد.
مراقب همه بود؛ اما اول از همه بیتا و بعد از او حسین! نور چشمی که خدا بعد سالها انتظار، به بیتا و احمد هدیه داده بود.
روز تولد حسین، با همه مشکلات مالی که داشت، پلاک و زنجیری طلا برای بیتا خرید. حس شادی و استرس و افتخار، باهم از چشمها و حرکاتش میبارید...
بیتا با دیدن اشک شوقش و تعریفی که از حسین جلوی همه میکرد: «خدا قشنگترین هدیهاش را به ما داده بیتا! اگر بدانی چقدر زیباست!» با خودش فکر میکرد، چقدر پدر بودن به احمد میآید...
حسین را مثل خودش بار آورد. همیشه میگفت: «باید مرد شود. روی پای خودش بتواند بایستد. به کسی نباید تکیه کند.»
🥀
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#شهید_احمد_کشوری_نیا
#شهدای_مدافع_وطن
#شهدای_امنیت
#شهدای_استان_لرستان
#روز_پنجم
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
👮🏻♂
شجاعتش بین همکارانش، مثالزدنی بود.
یک روز، با اسلحه خالی به دنبال خلافکار بودند. رفتند تا رسیدند به لانه اصلیشان. اسلحه خالی را جوری گرفته بود که انگار گلولههایش تمام نمیشوند و جوری عربده میکشید که کسی جرأت نزدیک شدن پیدا نکند. با اسلحهی خالی، خلافکار را گرفتند.
همین جسارتها بود که دور و بر ساعت ۳ بعدازظهر ۱۷ام دی ماه، کار دست همسر و فرزند و کس و کارش داد.
احمد، از پنجره ماشین تعقیب و گریز به بیرون پرت شد. سرش، که در تصادف قبلی، دندان بر جگر گذاشته بود و به احمد فرصت داده بود تا آنطور که لیاقتش را دارد و خدایش برایش میخواهد با این دنیا خداحافظی کند، مجددا ضربه خورد.
دعا و استغاثه فایده نکرد. بعد آن همه اتفاق، بعد بارها گذشتن از دهن مرگ، الان وقتش بود!
الان که حسین دیگر راه و رسم زندگی را از پدر یاد گرفته بود و میتوانست همه ویژگیهای او را به خاطر آورد. الان که بیتا میتوانست به مرد کوچکش تکیه کند. الان که بعضی از زندانیهایش از جرم و جنایت به خاطر حمایتهای برادرانه حاج احمد دست کشیده و راه درست را در پیش گرفته بودند!
الان میتوانست، به مراد دلش برسد.
🥀
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#شهید_احمد_کشوری_نیا
#شهدای_مدافع_وطن
#شهدای_امنیت
#شهدای_استان_لرستان
#روز_پنجم
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
👮🏻♂
وقتش رسیده بود آخرین مأموریتش را انجام دهد. به هرکه هرچه نیاز دارد از کلیه و کبد تا چشمهای همیشه مهربانش را ببخشد.
الان شاید کسی از اعضای خانوادهاش تاب خداحافظی نداشت؛ شاید کسی نمیتوانست دنیا را بدون او تصور کند. شاید چنین پدر و عمویی را دنیا کم به خودش دیده بود. شاید داشتن چنین همسری کمنظیر بود. اما؛ وقتش رسیده بود.
احمد، با همه شجاعت و حمایتگری و بیادعا بودنش، امتحانش را کامل پس داده بود. حالا خسته بود. از این تکالیف زندگی و مأموریتها. نیاز به استراحت داشت و چه استراحتی بالاتر از پرواز به سمت خدا...
عاقبت همانطور شد که همیشه دوست داشت و همیشه میگفت.
او کاری کرد که اسمش با جسمش دفن نشود.
🥀
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#شهید_احمد_کشوری_نیا
#شهدای_مدافع_وطن
#شهدای_امنیت
#شهدای_استان_لرستان
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
👮🏻♂
خاطرهای از محمد کشورینیا برادر شهید🎤
چند سال پیش بنابر اتفاقاتی بیکار شده بودم و از همه دنیا ناامید بودم. احمد که از وضعیت من باخبر شد سریع بهمن زنگ زد و گفت در شهر ساوه برای من کار پیدا کرده است. منزل من در کرج بود. برای مشغول بهکار شدن باید در ساوه میماندم. به او پیشنهاد کردم که اجازه بدهد خانهای اجاره کنم تا بار زحمتم روی دوش او و خانوادهاش نباشد؛ که البته با پاسخ منفی او مواجه شدم. در مدتی که کنار آنها بودم همیشه مورد لطف و احترامشان قرار داشتم. احمد و همسرش برای من مانند پدر و مادر بودند. معمولا آخر هفته که شرکت تعطیل میشد من به کرج برمیگشتم.
یکبار در همین رفت و آمد پول زیادی همراهم نبود. روی گفتن به احمد را هم نداشتم. با خودم گفتم پناه بر خدا و از خانه بیرون آمدم. تقریبا دو سه کوچه که از خانه احمد گذشتم دستم را در جیبم کردم و در کمال تعجب دیدم که توی جیبم مقداری پول هست. فهمیدم کار، کار احمد است.
سریع به او زنگ زدم و گفتم: «داداش این چه کاری بود کردی؟!» اول کتمان کرد و بعد گفت: «برو داداش! بهفکر هیچی نباش!» اشک توی چشمانم حلقه زد. خوشحال بودم از اینکه برادری دارم که مثل کوه پشت و پناهم است.
🥀
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#شهید_احمد_کشوری_نیا
#شهدای_مدافع_وطن
#شهدای_امنیت
#شهدای_استان_لرستان
#روز_پنجم
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
9.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤲🏻دعای روز پنجم ماه مبارک رمضان
یادمان شهدای طلائیه🇮🇷
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
ثواب فعالیت امروز کانال هدیه به روح مطهر
#شهید_احمد_کشوری نیا
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
ان شاءالله شفاعتشون شامل حال تک تکمون
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
شادی روح شهدا صلوات.
🕊🍀🥀🕊☘🥀🕊☘🥀