eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.6هزار عکس
17.7هزار ویدیو
349 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴 نام و نام خانوادگی: *سیدعلی اندرزگو* تولد: ۱۳ رجب ۱۳۱۸ شمسی. شهادت: ۱۹ رمضان برابر با ۲ شهریور ۱۳۵۷ شمسی. گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام الله علیها، قطعه ۳۹، ردیف ۷۲، شماره ۵۵. 🕯 🕯
🏴 📚 *هزار صورت و یک سیرت* توی دلم رخت می‌شستند. از بس پشت پنجره آمده و رفته بودم کلافه بودم. همه‌ی لباس‌های آقاسید را که نیاز داشت، شسته و اتو کشیده، آویزان کرده بودم توی کمد. برای شام، از بعدازظهر عدسی بار گذاشته بودم. خانه را جارو و گردگیری کرده بودم. کهنه‌های سیدمرتضی و لباس چرک‌های بچه‌ها را در طشتی توی حمام خیسانده بودم تا سر فرصت بشویمشان. بچه‌ها باهم بازی می‌کردند و توی سر و کله هم می‌زدند. خودم را مشغول کتابی کرده بودم که چند شب پیش آقاسید برایم آورده بود. ترجمه الغدیر علامه امینی. تقریبا همه چیز مرتب و سرجایش بود. حتی عقربه‌های ساعت، که از جای خود تکان نمی‌خوردند. تا صدایی از کوچه توجهم را جلب می‌کرد، سیدمهدی را صدا می‌زدم که: «پسرم! بدو ببین باباست یا نه؟» اما... باران شدیدی گرفته بود. نگران آقاسید بودم مبادا خیس شود و سرما بخورد. شام بچه‌ها را دادم و یکی‌یکی خواباندمشان. سیدمهدی و سیدمحمود، منتظر بودند خانه تاریک شود تا بیهوش شوند؛ سیدمحسن را روی بالشت، روی پاهایم تکان می‌دادم. سیدمرتضی هم توی بغلم بود. بچه‌ها که خوابیدند تمام کهنه‌ها و لباس کثیف‌هایشان را توی حمام شستم. از پشت گردنم تا گودی کمرم به شدت تیر می‌کشید. لگن پر از لباس را بردم توی حیاط. با زورِ کمی که برایم باقیمانده بود لباس‌ها را چلاندم و روی بند، زیر سقف ایوان باریک حیاط پهن کردم تا آبشان که رفت ببرم و بیندازم روی بند بالای بخاری توی اتاق تا بچه‌ها برای فردا لباس خشک داشته باشند. و این کار هر روزم بود. چراغ‌ خانه‌‌ی همسایه‌ها، یکی‌ پس از دیگری خاموش می‌شد و هنوز از آقاسید خبری نبود. با اینکه عادت به این وضع داشتم، اما نمی‌دانم چرا آن‌شب دلم قرار نمی‌گرفت. چراغ والور را از نفت پر کردم. چای را دم کردم و گذاشتم روی کتری روی چراغ و کنار بچه‌ها دراز کشیدم. روی کتاب خوابم برده بود که با صدای در، از خواب پریدم. آقاسید بود. مثل موش آبکشیده، یواش طوری که ما را بیدار نکند آمده بود توی خانه. بی‌معطلی خودم را به او رساندم. همین‌طور که پالتویش را از تنش درمی‌آوردم گفتم: _«سلام آقاسید! وایسا کمکت کنم.» _«سلام کبری جان! دیدی چه بارون بی‌گمونی گرف یهو! اصلا فکرشم نمی‌کردم! نه چتری! نه مرکبی!» _ای وای! پس موتورت؟ _دادمش به اصغر شریفی! راهش از من خیلی دورتر بود. پاپاخ کلفت روی سرش، شلاپ آب شده بود. بنده خدا همه راه را پیاده آمده بود. از میدان شاه تا بازار سرشور راه کمی نبود. از پایین پالتویش آب قطره قطره می‌چکید. کمکش کردم لباس‌هایش را عوض کند. نشاندمش کنار والور و شعله چراغ را بالا کشیدم. پتو را انداختم دورش. یک حوله آوردم تا سرش را خشک کنم. موهای کم پشتش به هم چسبیده بود. پوست صورتش یخ کرده بود. حوله را گذاشتم روی سرش و برایش یک استکان چای داغ ریختم. انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش از درد پشت و کمر عاجز باشم، تند تند از این طرف به آن طرف می‌دویدم تا با دیدن آرامش در صورت آقاسید، خستگی‌هایم در برود. لباس‌های خیسش را از در حمام آویزان کردم تا آبش فرش را خیس نکند. تا آقاسید چائی‌اش را بخورد رفتم توی آشپزخانه. چندتا ملاقه عدسی داغ ریختم توی دوتا بشقاب گود، رویش گلپر پاشیدم و با قاشق و نمکدان و یک تکه نان سنگک گذاشتم توی سینی. یک پیاز کوچک هم پوست کندم و گذاشتم تنگش. آوردمش روی زمین، پیش آقاسید روی زمین گذاشتم و گفتم: «حالت جا اومد آقا؟» لبخند آرامی زد. گوشه چشمانش به پایین متمایل شد و گفت: «مگه می‌شه کنار کبری جان حالم خوب نباشه؟ داشتم به بچه‌ها نگاه می‌کردم، خدا عزتت بده زن! تو این غربت بدون هیچ کس و کاری زندگی منو می‌چرخونی.» نشستم روبروی آقاسید و گفتم: «سایه سرم که تو باشی و خدا که بالای سر هممون، من دیگه کیو می‌خوام؟! شکر خدا که تو رو دارم آقا. عدسی رو بخور تا از دهن نیفتاده. بمیرم الهی یخ کردی...» نگذاشت حرفم را ادامه بدهم. قاشق را از توی سینی برداشت و گفت: «کبری جان! چرا شام نخوردی تا این وقت شب! تو بچه شیر می‌دی، نکن اینجور با من.» نان را دادم دستش. خندیدم و گفتم: «عدسی‌ات رو بخور گرم شی، نگران من نباش آقا. منم مثل خودت کارمو بلدم.» کم پیش می‌آمد دوتایی باهم شام بخوریم و حرف بزنیم. دوست داشتم از تک‌تک برنامه‌هایی که داشت برایم تعریف کند. حتی از ساواک و کارهایشان که حالم را بد می‌کرد. از وقتی طرح ترور نخست‌وزیر حسنعلی‌منصور را عملی کرده بود در به در این شهر و آن شهر شده بودیم. سختی‌های افغانستان و زابل به کنار، به سال نمی‌کشید خانه عوض می‌کردیم. با داشتن چهارتا پسر قد و نیم قد، کار سختی بود، اما برایم شیرین بود اینکه ببینم آقاسید راضی است و با خیال راحت به کارهایش می‌رسد. صدایش مرا به خودم آورد. «کبری خانم! معلومه کجایی؟ بیا تو باغ ما. اینجا آب و هواش خیلی
⏫⏫ غذایش را خورده بود و من هنوز حتی یک قاشق هم نخورده بودم. از اینکه غرق در افکارم شده بودم و متوجه او نبودم خجالت کشیدم. آقاسید که معلوم بود گرم شده، از چراغ والور فاصله گرفت. خودش را کشید کنار دیوار، تکیه داد و گفت: «نگران نباش خانم! سختی‌های زندگی ما هم بالاخره تموم می‌شه، بالاخره شاه را با همه دبدبه و کبکبه‌اش به زیر می‌کشونیم! این شاه یا با دست من از بین خواهد رفت، یا با خون من!» من که اصلا دوست نداشتم حرف از رفتن بزند، پریدم توی حرفش و گفتم: «این مبارزه، به امثال تو نیاز داره که روی پا بمونه، شما هرجای این دنیا که می‌خوای بری برو، فقط سایه‌ات رو از رو سر ما کم نکن .خب؟» نگاه مهربانی به من انداخت و گفت: «نه! خانم من، همه ما خدا رو داریم. اگه روزی من نباشم خدا خودش ازتون سرپرستی می‌کنه، آزمایشات سختی در پیش داریم عزیزجان.» از حرف‌هایش تنم می‌لرزید اما قلبم آرام می‌گرفت. آنقدر که آرامش داشت و ایمانش به کلماتی که از زبانش برمی‌خاست روح می‌داد. می‌دانستم چای دوست دارد، یک چای دیگر برایش ریختم و دستش دادم. انگار که می‌خواهد مثل قندی که بین لب‌هایش گذاشته، تمام بشود، زل زده بودم به او. چایی را توی نعلبکی ریخت و برگرداند توی استکان. یک قلپ چای هورت کشید و گفت: «به زودی ورق برمی‌گرده، انقلاب پیروز می‌شه، امام رهبر می‌شه و سیدعلی نامی رئیس جمهور خواهد شد.» خنده بلندی کردم و گفتم: «آقا سید پیشگو شدیا! خب حتما سیدعلی خودتی دیگه!» نفس عمیقی کشید و گفت: «نه عزیزجان! اونروز من نخواهم بود. من به این انقلاب نمی‌رسم، ولی هروقت اون سیدعلی نام، رئیس جمهور شد ظهور نزدیکه. خودت و بچه‌ها رو برای اونروز آماده کن.» مات ومبهوت چشم انداخته بودم به دستانش. به انگشتر عقیقش. توی دلم غبطه می‌خوردم به ایمان و یقینی که داشت. به آرامشی که از همان ایمان قلبش را لبریز کرده بود. به عشقی که شعله‌های آن از وجودش زبانه می‌کشید. 💠💠💠 یک سال بعد، وقتی سنگ قبری را نشانم دادند و گفتند این قبر آقاسید توست، وقتی سر خاکش نشستم، وقتی به اسمش چشم دوختم، به آن یقین رسیدم. یقین به هرآن چه که باید. به همان عشقی که از او یک انسان واقعی ساخت. عشقی که از روز میلاد تا شهادت مولایش امیرمومنان، در جانش موج زد و سیدعلی را برای بشریت ساخت تا امروز در غربتش بنشینم و پیشگوئی‌هایش را، که یک به یک به واقعیت بدل می‌شد نظاره‌گر باشم. همو که امام خمینی در دیدار خصوصی که با او داشتم به من گفت: «اگر ده تن مثل او داشتیم دنیا اینک زیر سلطه اسلام بود.» آری! روزهای سختی را در پیش دارم؛ باید خودم و یادگاران سیدعلی را، برای آن روزها آماده کنم. 🕯 🕯
🏴 💢تولد و کودکی در ظهر سیزدهمین روز‌ از ماه رجب سال ۱۳۱۸ در تهران متولد شد. اسمش را با خودش آورد. سیدعلی در محله میدان «شوش» پایین خیابان «صفاری» به دنیا آمد و بزرگ شد. از همان کودکی پر جنب و جوش و بازیگوش بود. هفت ساله بود که به مدرسه رفت و دوران ابتدایی را در مدرسه «فرخی» تهران گذراند. ۱۲ ساله که شد در یک کارگاه نجاری، کنار برادرش مشغول کار شد و هم زمان، تحصیلات طلبگی‌اش را در مدرسه «هرندی» آغاز کرد. 🕯 🕯
💢آشنایی با فدائیان اسلام دوران نوجوانی‌اش این‌گونه می­‌گذشت که در ۱۶ سالگی با حاج «صادق امانی» آشنا شد. بهانه این آشنایی حضور در جلسات هفتگی هیأتی بود که در خانه‌­ای در خیابان «لرزاده» برگزار می‌شد. در این جلسات اعضای «فداییان اسلام» حضور داشتند و او که روحیه‌­ای ظلم‌ستیز داشت و از نابرابری­‌ها رنج می‌برد، خیلی زود با فدائیان اسلام ارتباط برقرار کرد و در مبارزات آن‌ها همراه‌شان شد. در ایام درگیری­‌های قیام ۱۵ خرداد او را به همراه چند تن دیگر دستگیر و زندانی کردند. اما او در زندان لب به هیچ اعتراضی باز نکرد. سرانجام بازجو‌ها چیزی برای محکومیت او نیافته، آزادش کردند. پس از آزادی از زندان، «اندرزگو» فعالیت جدی خود را در جرگه «فداییان اسلام» آغاز کرد. نخستین حرکت او در جمع فداییان اسلام، مشارکت در ترور «حسنعلی منصور» نخست وزیر وقت بود. 🕯 🕯
🏴 💢هجرت به عراق و ملاقات با امام خمینی (ره) بعد از ترور منصور، دستگاه ساواک با تمام قدرت در پی یافتن عوامل این اقدام جسورانه برآمد. (شهیدان) «بخارایی»، «هرندی»، «نیک نژاد» و «امانی» در زمانی نسبتاً کوتاه دستگیر و در یک دادگاه نظامی به اعدام محکوم شدند؛ اما «سیدعلی اندرزگو» با زیرکی گریخت و در قم زندگی مخفیانه‌­ای را شروع کرد. مدتی بعد ساواک ردپای او را شناسایی کرد و در صدد دستگیر کردن او برآمد، اما او این‌بار نیز توانست به موقع فرار کند و مخفیانه به عراق برود. «اندرزگو» در آن‌جا با امام خمینی(ره) رهبر نهضت اسلامی که در تبعید به‌سر می‌برد ملاقات کرد. در سال ۱۳۴۵ «اندرزگو» با گذرنامه جعلی به ایران بازگشت و دوباره راهی قم شد. در قم او همچنان فعالیت‌های انقلابی­‌اش را از پخش اعلامیه گرفته تا تهیه اسلحه برای مبارزان از سر گرفت. اما این‌بار هم ساواک از وجود او باخبر شد و در پی دستگیری‌اش برآمد. سپس در سال ۱۳۴۹ راهی تهران شد و با چهره و ظاهری دیگر در مدرسه علمیه «چیذر» به تحصیل مشغول شد. در همین سال «اندرزگو» شریک زندگی پرتلاطم خود را یافت. پیش‌نماز مسجد «چیذر»، خانم «کبری سیل سه پور» را که از خانواده‌ای اصیل و مذهبی بود به او معرفی کرد. این ۲ یکدیگر را در فضایی ساده و صمیمی دیدند و در روز میلاد حضرت فاطمه زهرا (س) با یکدیگر ازدواج کردند.🌺🌸 🕯 🕯
🏴 💢سفر به مشهد و ادامه تحصیل در سال ۱۳۵۱ ساواک یک بار دیگر نشانی «سیدعلی اندرزگو» را پیدا کرد و او بار دیگر به «قم» رفت. در «قم» نام مستعاری برای خود برگزید و در یک اتاق اجاره‌ای، زندگی‌­اش را از سر گرفت. ساواک این‌بار هم او را پیدا کرد، ولی همچون همیشه گریخت و مقصد بعدی­‌اش را «مشهد» انتخاب کرد. در مشهد مقدماتی فراهم کرد تا توانست از طریق «زاهدان» و «زابل» به «افغانستان» فرار کند. مدتی کوتاه در «افغانستان» ماند و مجددا به «مشهد» بازگشت. این بار اقامتش در «مشهد» طولانی شد؛ لذا می­‌توانست تحصیل علوم دینی را ادامه دهد. در «مشهد» بار‌ها خانه عوض کرد تا شناسایی نشود. یک بار پنهانی به حج رفت و بازگشت. مجدداً عازم عمره شد. این بار از «عربستان» به «عراق» و «نجف» رفت و بار دیگر با امام راحل ملاقات کرد. مقصد بعدی او «سوریه» و «لبنان» بود. او در «لبنان» یک دوره کامل آموزش نظامی را فرا گرفت و خود را برای مبارزه‌­ای سنگین‌تر با رژیم شاه آماده کرد. 🕯 🕯
🏴 💢عروج در نوزدهم رمضان روز هجدهم رمضان، سید در «تهران» با یکی از دوستانش تلفنی تماس گرفت و به او اطلاع داد که فردا افطار به منزل او خواهد رفت. ساواک از این مکالمه باخبر شد. مأموران غروب روز بعد یعنی نوزدهم رمضان که مصادف بود با دوم شهریور سال ۱۳۵۷، نزدیک افطار در محل قرار حاضر شدند و او را محاصره کردند. سید که نمی­‌خواست زنده به دست ساواک بیفتد به گونه‌­ای حرکت کرد که مأموران فکر کنند مسلح است و قصد تیراندازی دارد. پس رگبار گلوله را به سویش گشودند و او در زیر آخرین اشعه‌های خورشید خون رنگ نوزدهم رمضان، در خون خود غلتید. در آخرین لحظات حیات چند برگ از نوشته­‌های محرمانه دفترچه یادداشتش را در دهان گذاشت و فرو داد تا به دست ساواک نیفتد.‌ روحش شاد و یاد و خاطرش گرامی و پر رهرو باد.🕊 🕯 🕯
🏴 📖 حجت‌الاسلام عبدالمجید معادیخواه 🎤 *چهارده سال مبارزه در خفا* او، چون قصد خود را در کاری با کسی در میان نمی‌­گذاشت، هیچ‌کس نمی‌­توانست او را از کاری که می‌خواهد انجام دهد، باز دارد. در مدت ۱۴ سال، افراد زیادی با وی در تماس بودند، ولی از کارهایش سر در نمی‌­آوردند. هنگام تردد در مناطق و کوچه‌های مختلف، همیشه محل را بررسی می‌کرد تا کسی او را تعقیب نکند و متوجه او نشود. گاهی مدت‌های طولانی ناپدید می­‌شد تا هیچ‌کس سرنخی درباره زمان و نحوه ملاقات‌هایش به دست ساواک ندهد. هیچ‌گاه معلوم نشد با چه کسانی ارتباط دارد. تنها بعد از دستگیری و زندانی شدن دوستش بود که مشخص می‌شد افراد زیادی با او ارتباط داشته‌اند. بیشتر ملاقات­‌های او بدون قرار و هماهنگی قبلی بود. 🕯 🕯
‌🏴 💢شهادت طلبی «اندرزگو» همیشه آماده شهادت بود. از جمله دعا‌های او این بود که «خدایا به ما لیاقت شهادت بده»؛ چنان که از ۱۹ سالگی و از زمان شهادت «نواب صفوی»، با خود و با خدای خود عهد شهادت بسته و این عهد را با حضور بر مزار شهید «نواب صفوی» امضا کرده بود. وی می‌گفت: *«من دلخوش در آرزوی فرا رسیدن لحظات شیرین پرافتخار شهادت هستم. آرزومندم مسلمان­‌ها به پیروزی برسند، اما هرگز غرضم این نیست که بعد از پیروزی رسیدن آن‌ها، افتخاری برای خودم کسب کنم. دوست دارم روزی فرا برسد که در خدمت به این ملت فنا شوم».* در اکثر مجالس دینی حضور می­‌یافت. در مسجد، عابد، و در صحنه سیاست، بهترین سیاستمدار بود. در مبارزه، قهرمان جنگ و در مدرسه و محیط دانش، بهترین شاگرد درس‌خوان بود. 🕯 🕯
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
*امام خمینی ره: «شهید اندرزگو نیمی از انقلاب بود، تمام فعالیت‌ها و زحمت‌های زندانیان و مبلّغین انقلابی در یک طرف و در طرف مقابل این شهید است.»* 🕯
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
با شهادت این مجاهد انقلابی، امام خمینی(ره)، در مدح و منقبت جایگاه این روحانی توانمند فرمودند *«اگر ۱۰ تن مانند اندرزگو داشتیم دنیا اینک زیر سلطه اسلام بود.»* 🏴🕯 🕯
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
وسايل برجا مانده از شهيد سيد علی اندرزگو به هنگام شهادت.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
با شهادت این مجاهد انقلابی، امام خمینی(ره)، در مدح و منقبت جایگاه این روحانی توانمند فرمودند *«اگر ۱
🏴 نحوه شهادت شهید سیدعلی اندرزگو🥀 از آن جایی كه ماموران ساواک به طور دائم در جستجوی وی بودند، توانستند اطلاعاتی حین شكنجه تعدادی از مبارزان اسلامی، از اندرزگو به دست آورند. ساواكی‌ها در چارچوب این اطلاعات تلفن‌های قسمت وسیعی از شهر تهران را تحت كنترل گرفتند تا توانستند، رد مكالمات او را به دست آورند و پی بردند كه شهید اندرزگو روز ۱۹ ماه مبارک رمضان، افطار را در منزل یكی از دوستانش خواهد بود. شهید اندرزگو، نزدیكی غروب آن روز، با یک موتور گازی، راهی منزل دوستش شد؛ ماموران ساواک قبلاً منطقه را به محاصره در آورده بودند. وی پس از ورود به خیابان سقاباشی، متوجه حضور ماموران شد، اما برای فرار از مهلكه، دیگر دیر شده بود. وی با پناه گرفتن در پشت یک اتومبیل، سعی در گمراه كردن ماموران داشت، اما ماموران رژیم، از فاصله دور پاهای او را هدف قرار دادند. شهید اندرزگو در حالی كه به شدت از پاهایش خون جاری بود، توانست تعدادی از اسنادی را كه در جیب داشت در دهان گذاشته و بجود و تعداد دیگر را نیز با خون خود آغشته كرد تا به دست ماموران ساواک نیفتد. دژخیمان رژیم كه سخت از این چریک مسلمان، وحشت داشتند از فاصله دور او را به گلوله بستند و از این باک داشتند كه اندرزگو به خودش مواد منفجره بسته باشد. آن‌ها وقتی مطمئن شدند كه اندرزگو قادر به انجام حركتی نیست به وی نزدیک و او را روی برانكارد قرار دادند، اما سّید با تكانی خود را از روی برانكارد به داخل جوی آب انداخت. لحظه شهادت فرا رسیده بود و او در روز ضربت خوردن مولایش امیرالمومنین امام علی(ع) و در حالی كه روزه بود و روزه خود را با خوردن اسناد باز كرد، به لقای پروردگارش شتافت. سیّد همواره گفته بود كه: «زنده مرا نخواهند یافت» و سرانجام نیز چنین شد. شهید اندرزگو چریكی بود كه دامنه مبارزاتش، از لبنان تا افغانستان گسترده بود. او در مدّت اقامتش در لبنان، در تشكل بخشیدن به گروه‌های بسیاری از مبارزان پراكنده فلسطینی موفقیت‌هایی كسب كرد. ساواک ۱۵ سال سایه‌وار دنبال او می‌گشت، لكن هروقت به مخفیگاه وی می‌رسید، سیّد توانسته بود از دام ماموران بگریزد. عبدالكریم سپهرنیا، دكتر حسینی، شیخ عباس تهرانی، ابوالحسن نحوی، سیّد ابوالقاسم واسعی، محمد حسین الجوهرچی، نام‌هایی بودند كه سید از آن‌ها استفاده می‌كرد و مناسب هر نام، به چهره‌ای ظاهر می‌گردید. 🕯 🕯
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
دست‌نوشته‌ باقی‌مانده از شهيد سيدعلی اندرزگو هنگام شهادت