eitaa logo
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
40.4هزار عکس
17.6هزار ویدیو
346 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🙏🌹🙏 داستان زیبا ...! *"ننه نخودی !"* بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم! اولین چیزی هم که میخواستم بخرم یک یخچال برای "ننه‌نخودی" بود. ننه‌نخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچ‌وقت بچه‌دار نشده بود. می‌گفتند جوان که بود شاداب و سرحال بود و برای بقیه نخود می‌ریخته و فال می‌گرفته. پیر که شد، دیگر نخود برای کسی نریخته ؛ اما "نخودی" مانده بود تهِ اسمش. زمستان و تابستان آب‌یخ می‌خورد، ولی یخچال نداشت. ننه ، شبها راه می‌افتاد می‌آمد درِ خانه‌ی ما را می‌زد و یک قالب بزرگ یخ می‌گرفت. توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش "کاسه‌ی ننه‌نخودی" بود. ننه با خانه‌ی ما ندار بود. درِ خانه اگر باز بود بی‌در زدن می‌آمد تو ، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم می‌آوردیم برای او. با بابا رفیق بود! برایش شال‌گردن و جوراب پشمی می‌بافت و باهاش که حرف می‌زد توی هر جمله یک "پسرم" می‌گفت. یک شبِ تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم ؛ ننه، پرده را کنار زد و آمد تو. بچه‌ی فامیل که از ورود یکباره‌ی یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود ، جیغ زد و گریه کرد. ننه به بچه‌ آبنبات داد. نگرفت، بیشتر جیغ زد. بچه‌ را آرام کردیم و کاسه‌ی ننه نخودی را از توی جایخی آوردیم. بابا وقتی قالب یخ را می‌انداخت توی زنبیل ننه، آرام گفت: "ننه! از این به‌بعد در بزن!" ننه، مکث کرد. به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بی‌حرف رفت. و بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد. کاسه‌ی ننه‌نخودی ماند توی جایخی و روی یخش، یک لایه برفک نشست. یک شب، کاسه را برداشتیم و با بابا رفتیم درِ خانه‌ی ننه. در را باز کرد. به بابا نگاه کرد. گفت: "دیگه آبِ یخ نمی‌خورم، پسرم!" قهر نکرده بود؛ ولی نگاهش به بابا غریبه شده بود. او توی خانه‌ی ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک "پسر". یک در ، یک درِ آهنی ناقابل ، یک در نزدن و حرف پدر ننه را پرت کرد به دنیای خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که "پسرش" پسرش نبوده! ننه‌نخودی یک روز داغ تابستان مُرد. توی تشییع‌جنازه‌اش کاسه‌ی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادرمرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد. یک حرف، یک عکس العمل، یک نگاه،... چقدر آثاربه همراه دارد.... کاسه یخ ؛ انگار بهانه ی عشق و مهربانی بود .. خدا میدونه کاسه یخ هر کدوم از ما کی؟ کجا؟ در یخچال دل چه کسانی ؟ هزار بار برفک گرفت و شکست و پرت شد و دیده نشد ! حواسمون به یکدیگر باشد،در پیچ و خم این روزگار ،یکدیگر را فراموش نکنیم و محبت و مهربانی را به بوته فراموشی نسپاریم.نگذاریم گل محبت،در پشت درب نامهربانی پژمرده شود.! ❤️🙏❤️
💐 📚 *چشمان لیلا* برگی از جعبه‌ی دستمال کاغذی روی داشبورد برداشت و بی‌آنکه محمد بفهمد اشک‌هایش را از پشت عینک آفتابی‌اش پاک کرد. از یک ساعت پیش خیلی سبک‌تر شده بود. دوباره اسم و چهره آن شهید را در ذهنش مرور کرد. حس غریبی داشت. چیزی توی وجودش موج می‌زد. گوشی‌اش را از زیپ جلوی کیفش درآورد و قفل آن را باز کرد.‌ در صفحه گوگل جستجو کرد: شهید سیدروح‌الله گلستان هاشمی... صفحه باز شد. به عکسی که او را از زیارت شهید محمدخانی منصرف کرده و نشانده بود پای قبر خودش، خیره ماند. دلیل این مهمانی ناخوانده را نمی‌فهمید! لرزش تلفنش او را به خودش آورد. عکس مامان افتاده بود روی گوشی‌. _ الو جانم مامان، سلام! _سلام دخترم! خوبی؟ خوابی یا بیدار؟! _ بیدارم مامان، صبح زود با محمد اومدم بهشت زهرا. الانم داریم برمی‌گردیم. بچه‌ها خونه خوابن. _ مادر من! با اینهمه کار واسه امشب، واجب بود امروز بری بهشت زهرا؟! _ آره مامان، نذرمو باید قبل هیئت ادا می‌کردم قربونت برم. _ برا امشب کاری نداری؟ بیام کمکت زودتر؟ _ نه مامان! خورشتم رو دیشب بار گذاشتم، برنج رو هم خیسوندم، خونه هم تمیزه. فقط قربون دستت داری میای اون عکس بزرگه دایی مجید رو بیار با خودت. مامان، جون من دیر نیایین‌ها. مداح سر ساعت ۸ شروع می‌کنه. به سعید و نرگس هم یادآوری کن زودتر بیان نکنه خونه‌ام خالی بمونه! _ باشه دخترم! چیزی خواستی زنگ بزن. کاری نداری؟! نفهمید کی خداحافظی کرد و گوشی را قطع کرد. همه ذهنش پیش آن شهید بود. نیت کرده بود صبح جمعه نذرش را در کنار شهدای مدافع حرم قطعه ۵۳ ادا کند اما پای مزار آن شهید میخکوب شده بود و همانجا نشسته بود. از آن شهید خواسته بود امشب مهمان هیئت خانه‌شان شود. شب حضرت قاسم... شیرینی آن چند دقیقه، با بوق پیاپی ماشین محمد به یکباره تمام شده بود. *** به خاطر جلوگیری از شیوع ویروس کرونا، تعداد محدودی از بچه‌های هیئت بنی‌‌فاطمه، مهمان خانه‌اش می‌شدند. به تعداد کم عزاداران که نگاه می‌کرد دلش بیشتر می‌سوخت از اینکه نشد مجلسی در شأن اهل‌بیت برگزار کند. بالای مجلس، عکس شهیدان حججی، سیاح طاهری، عبدالله اسکندری، بلباسی به همراه شهید حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی و دایی مجیدش کنار شمع‌های روشن و گل‌های نرگس، صفای خاصی به جمع داده بود. روضه که شروع شد پائین مجلس گوشه‌ای در زنانه نشست. صدای گریه غریبانه‌اش در صدای بلندگو و مداح و ضجه و ناله و سینه‌زنی مهمانان امام حسین علیه‌السلام گم شده بود. دعای آخر که تمام شد، لیلا دوست قدیمی‌اش او را صدا زد و به کناری کشید. بعد از سال‌ها برای اولین بار بود که به خانه‌اش می‌آمد. آنقدر گریه کرده بود که نمی‌توانست چشم‌هایش را باز نگه دارد. مژه‌هایش خیس و بینی‌اش قرمز بود. مریم به خانم‌های داخل آشپزخانه سپرد چای بریزند تا برگردد. با نگاهی متعجب لیلا را تا اتاقش همراهی کرد تا آنجا راحت‌تر بتواند حرف بزند. دستش را روی شانه لیلا گذاشت و گفت: «به خونه خودت خوش اومدی عزیزم ولی با این مدل گریه‌‌ کردنت نگرانم کردی دختر!» _ مریم جون! وقت داری پنج دقیقه باهات حرف بزنم؟! _ چرا که نه، بگو عزیزم. _ دیشب خوابی دیدم گفتم بذار بیام اول خونه‌ات رو ببینم بعد برا خودت تعریف کنم. _ خیر باشه عزیزم، چی دیدی؟! دوباره بغض لیلا ترکید. با دستمال خیسی که در دست داشت بینی‌اش را گرفت و با گریه گفت: «باورت نمی‌شه مریم! توی خواب هم خونه‌ات دقیقا همینی بود که الان هست! جمعیت توی خونه‌ موج می‌زد. پر از جوون‌هایی که لباس بسیجی تنشون بود. همه برای حضرت قاسم به سر و سینه‌ می‌زدن و عزاداری می‌کردن. چندتا از همون جوونا، بیرون جلوی در ایستاده بودن و به مهمونات خوشامد می‌گفتن. کفش‌ها رو جفت و گلاب تعارف می‌کردن. بین اونا دایی مجیدت رو دیدم. همونی که عکسش جلوی مجلسه. خود خودش بود. حواسش جمع بود تا نکنه کسی پذیرایی نشه! من هاج و واج همه رو نگاه می‌کردم و توی دلم می‌گفتم خوش به حال مریم چه مهمونایی داره امشب! همون موقع آقای نورانی‌ای با عمامه سبز، وارد مجلس شد و بین جمعیت ایستاد. همون بسیجی‌ها دایره‌وار دور ایشون چنتا حلقه زدن و همگی دستاشون به سمت اون آقا دراز بود. ایشون هم به هرکدوم چیزی می‌داد. از یکی از اون بسیجی‌ها پرسیدم: «این آقا کی هستن و شما از ایشون چی طلب می‌کنید؟» جوون بسیجی که صورتش رو خوب یادمه گفت: «ایشون حضرت مولا امیرالمومنین علیه‌السلام هستن که رزق اشک بر اباعبدالله رو بین عزاداران فرزندشون تقسیم می‌کنن. ما هم از بقیه مهمانان بر گرفتن این رزق از ایشون سبقت گرفتیم چون از گروه السّابقونیم. شما از شهدا حاجاتتون رو بگیرید که ان‌شاءالله برآورده به خیر میشه.» مریم! این دو جمله‌ آخرش توی سرم از عصر داره هی تکرار میشه. آخرش هم گفت: به دوستتون بگی
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
💐 📚 *چشمان لیلا* برگی از جعبه‌ی دستمال کاغذی روی داشبورد برداشت و بی‌آنکه محمد بفهمد اشک‌هایش را از
د شما ما رو به مادرمون قسم دادی خدا به آبروی ایشون حاجت دلتون رو داد!» مریم و لیلا مثل ابر بهاریدر آغوش هم اشک می‌ریختند. مریم با هق‌هق گفت: «اما لیلا! تو دیشب خواب دیدی و من امروز صبح رفتم بهشت زهرا!» گوشی‌اش را از توی کیفش درآورد. دوباره اسم شهید سیدروح‌الله را جستجو کرد. عکسش را مقابل چشمان لیلا گرفت و گفت: «اون بسیجی همین نبود؟!» چشمان لیلا گرد شد. _ پناه بر خدا! به حضرت زهرا قسم خود خودش بود! مریم تازه داشت حکمت مهمانی ناخوانده‌اش را می‌فهمید... 🕊 * این داستان براساس برداشتی از یک واقعیت نگاشته شده است.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
💐 نام و نام خانوادگی: سیدروح‌الله گلستان هاشمی تولد: ۱۳۴۷/۴/۱۹، تهران. شهادت: ۱۳۶۵/۴/۱۲، مهران، عملیات کربلای ۱. گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام‌الله علیها، قطعه ۵۳، ردیف ۱۳۴، شماره ۱۸. 🕊🕊 ۵۳
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
💐 سیدروح‌الله، در نوزدهم تیر ۱۳۴۷، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش سیدجمال و مادرش معصومه نام داشت. تا پایان سوم راهنمایی درس خواند. میوه فروش بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. دوازدهم تیر ۱۳۶۵، در مهران بر اثر اصابت گلوله به سر، توسط نیروهای عراقی شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران، قطعه ۵۳ واقع است. 🕊 ۵۳
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
خوشا به حال کسی که، تو را به خواب ببیند چو سائلی به تو روی آورد، جواب ببیند خوش آن که چون تو رفیقی بلند مرتبه دارد ز سوی تو مددی ، اوج اضطراب ببیند
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
ثواب اعمال امروزکانال روهدیه میکنیم به روح شهیدبزرگوار، شهیدروح الله گلستان هاشمی 🌷🌷🕊🕊🕊 شادی روحشون صلوات.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
شبتون شهدایی ✨ وضوقبل‌خواب‌یادتون نره🙂✨ حلال‌کنید اگه‌خستتون‌کردیم🦋 التماس‌دعا🌿 یاعلی✋🏻🙂✨
🧡 📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا طَامِسَ آثَارِ الزَّیْغِ وَ الْأَهْوَاءِ... ▫️🌱سلام بر تو ای مولایی که تنفس هوای بودنت، آلودگی تمام هواهای نفسانی را از آسمان تاریک دلها پاک می کند. سلام بر تو و بر روزی که خورشید نگاهت، آثار شب را از پیشانی جهان پاک خواهد کرد! 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610. 🥀═┅┄ 🥀 زلال نامتان که می‌بارد، شهر دلم غرق امید می‌شود ... ... دلواپسی‌ها می‌روند و بی‌قراری‌ها رنگ می‌بازند ... چه خوشبختم من، که مولایی همچون شما دارم.🥀
❣ 📖 السَّلَامُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَيَّام... 🌱 سلام بر تو ای مولایی که صفای آمدنت، زمستان دلها را بهار خواهد کرد و طراوت مهربانیت روزگار را نو. 🌱سلام برتو و بر بهار آمدنت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺خُــ💕ــدایا...🙏 🌸چنان کن.. ڪہ روزهاۍ عمرم.. در انجام دادن کارۍ سپری شود🌸 🌺👌که مرا برای آن آفریدی... 🌺 ─━━━━⊱🖋⊰━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 اَجــرِ‌‌کسے‌‌که ‌قدرٺ‌بر 'هرزگی' داره اما خودش رو عفیفانه حفظ‌ مۍ‌کنه، ✋🏿'