وصیتنامهای هم از صدیقه در دست است؟
بله، دستنوشته و توصیهنامههای زیادی را در متنهای بجا مانده از او میتوانیم ببینیم. در یکی از نامهها به یکی از دوستانش او را به اسلام و خدا فرا میخواند و از خدا و حقانیت اسلام برایش مینویسد. از دوستش میخواهد قرآن را یاد بگیرد و جای خالی او را پر کند.
اگر امکان دارد ما را مهمان خاطرهای از شهیده صدیقه رودباری کنید؟
کتابی به نام «راز یاسهای کبود» به همت عصمت گیویان به نگارش در آمده است. در این کتاب، شرح ایثار، صبر، شجاعت، ایمان و مقاومت ۱۱ زن شهیده؛ شهیدان فوزیه شیردل، حاجیه منور کفاییزاده، نازبیگم حسین میرزایی، اقدس فراهانی، فهیمه سیاری، شهناز حاجیزاده، طاهر اشرف گنجوی، فاطمه قزوینی، نسرین افضل، افسانه ذوالقدری و صدیقه رودباری به صورت داستان گونه به نگارش در آمده است. در این کتاب خاطرهای زیبا از آخرین عکسی که صدیقه دلش میخواست بعد از شهادتش استفاده شود را برایتان میخوانم: «مادر تازه از بازار برگشته بود خانه. خسته بود. روی پلهها نشست.
صغری گفت: صدیقه جان! آبجی یه لیوان آب برای مادر بیار. صدیقه به حرف خواهر بزرگترش با لیوان آب کنار مادر آمد و گفت: برای چی هر روز، هر روز راه میافتید میرید بازار خودتون رو خسته میکنید؟ بازار چه خبره؟ چکار دارید اونجا؟ خواهر گفت: آدم که دختر دم بخت داره، باید از قبل آماده باشه. دختر جهیزیه میخواد. مادر باید از حالا به فکر باشه. مادر گفت: الهی خیر ببینی صدیقه جان! دختر دم بخت مادر، جعبهها را ببر توی انباری، قوطی برای قند و شکر و چای کنار سماور خریدم، ببین خوشت میآید مادر؟ رنگش رو دوست داری؟ صدیقه میان حرف مادر دوید و گفت: جهیزیه من تفنگه. مادر روسریاش را باز کرد و گفت: من که نمیگذارم تو بری سربازی. بری سپاه دانش شاه بشی، خدمت کنی. من بچهام رو دوست دارم، نمیگذارم اینطور جاها بره. صدیقه کنار خواهرش نشست و گفت: اونجا رو که خودم هم قبول ندارم، من سربازه آقا هستم.
مادر دستش را روی زانو گذاشت و در دل گفت: آقا خودشون گفتن سربازهای من توی قنداق هستن، راست میگفتن، همونا که بزرگ شدن، همونا چیز فهم شدن و بلند رو به صدیقه گفت: حالا کو تا شر شاه از سر ما کم بشه و لازم باشه تو تفنگ دست بگیری و به فکر اینجور چیزها باشی، تو حالا ۱۴ سال بیشتر نداری، اینجور حرفها رو هم نزن، از کی یاد گرفتی؟ ... خواهرش صغری از کنار صدیقه بلند شد و گفت: پاشو، پاشو میخواهیم تا سه راه بریم. بریم یک عکس بگیریم، پاشو، بیا تو هم یه عکس بنداز. صدیقه گفت: آره بیام یه عکس بندازم برای شهادتم! صغری اخمهایش را درهم دواند و گفت: حالا کو تا انقلاب، حالا کو تا شهادت. صدیقه بلند شد و کنار حوض راه رفت و خواند: «سپیده منتظر است که پردههای سرخ خورشید دریایی بسازد تا قایقش را روان کند. صبح نزدیک، نوید انقلاب را چلچلههای مهاجر از سرزمین دوست ارمغان آوردهاند.» صغری گفت: باز شروع کردی؟ میآیی عکس بگیری یا نه؟ صدیقه به طرف اتاق رفت و گفت: اگر قبول داری این عکس را برای شهادتم استفاده کنید، آمادهام...»
از دومین شهید خانواده بگویید. عبدالحمید چند سال داشت که شهید شد؟
حمید بهمن ماه سال ۱۳۳۸ به دنیا آمد. تولد برادرم از همان ابتدا مایه خیر و برکت بود. از همان دوران حمید از نوجوانی دست به قلم بود. پدر و مادر سعی کردند با تعلیم و تربیت اسلامی ضمیر پاک برادرم را از پلیدیهایی که آن زمان در جامعه وجود داشت، مصون نگه دارند.
در همین دوران به واسطه جلساتی از قرآن که در منزلمان برگزار میشد مجید با قرآن آشنا شد. شهید پس از پشت سر گذاشتن دوران راهنمایی مشغول کار شد و به پدرمان کمک میکرد.
گویا در فعالیتهای انقلابی با خواهرتان همراه بودند؟
دوران سربازی عبدالحمید مقارن با دوران انقلاب بود. همان زمانی که به دستور امام ایشان و دیگر سربازها از خدمت فرار کردند، برادرم همراه صدیقه در راهپیماییها و تظاهرات علیه شاه مانند ماجرای خونین ۱۷ شهریور و ۱۳ آبان شرکت کرد. برادرم در ۲۱ بهمن ۱۳۵۷ در درگیری گارد شاه با نیروی هوایی شرکت داشت. او فعالیتهای خود را همراه خواهرم صدیقه تا پیروزی انقلاب اسلامی و بازگشت حضرت امام خمینی (ره) به وطن که تحقق همان آرزویی بود که حمید آن را بزرگترین سعادت برای خود میدانست، ادامه داد.
در ماجرای کردستان حمید و صدیقه با هم بودند؟
بله، عبدالحمید پس از پیروزی انقلاب فعالیتهای خود را همگام با صدیقه در کردستان آغاز کرد. برادرم در جنگهای نامنظم کردستان شرکت فعالانه داشت. پس از شهادت صدیقه بیصبرانه در تب و تاب وصال به خواهرمان بود و از خدا تمنای شهادت داشت.
عبدالحمید بعد از شهادت صدیقه مصممتر در پیشگاه خدا عهد کرد راه شهدا به ویژه خواهرش را در مبارزات ادامه دهد. برادرم در سال ۱۳۶۰ به خواستگاری دختری مؤمن و معتقد رفت و ازدواج کرد. بعد از ازدواج هم راهی میدان
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
وصیتنامهای هم از صدیقه در دست است؟ بله، دستنوشته و توصیهنامههای زیادی را در متنهای بجا مانده ا
جهاد شد. ابتدا به عنوان راننده آمبولانس وارد جبهه شد. برای او شهادت مطلوب و محبوب بود، نهایت آرزو و آمالش همین بود. جگرش هزار بار در جراحت هر مجروح زخم برمیداشت. شنیدن نالههای عرش لرزان یا حسین، یا زهرا و یا مهدی مجروحان در لحظات آخر شهادتشان برای او شهادت هفتاد باره بود. هر بار که به مرخصی میآمد، برای رفتن آرام و قرار نداشت. شوق پرواز او را هر بار بیتابتر از بار پیش میکرد و آخرین بار عشق معبود بهانهاش شد تا او از عشق پسر سه ساله و دختر هفت ماههاش بگذرد.
بعد از شهادت صدیقه خانواده مخالفتی با حضور او در جبهه نداشت؟
بعد از شهادت صدیقه، خانواده مصممتر و آمادهتر از قبل در مسیر دفاع از انقلاب و اسلام قدم برداشت. نه تنها پدر و مادرم بلکه همسر و فرزندانش هم مانع اراده او نشدند و با اتکا به صبر و ایمانی شگفت او را در این راه لحظه به لحظه ترغیب و هدایت کردند. در نهایت ۱۶ تیر ۱۳۶۵، برادرم در آخرین مأموریتش درحالیکه به یاری یارانش به خط مقدم رفته بود ترکشهای توپ دشمن بعثی سینهاش را شکافت و عاشقانه به دیدار محبوب خویش آنچنانکه خود میخواست، نائل شد.
فرازی از وصیتنامه شهید حمید خطاب به فرزندش:
پسرشیرین بابا، باباجان یادت است که گفتم بروم جبهه شهید بشوم گفتی نه بابا شهید نشو، ولی قسمت بابایت اینطور بود که قبل از همه به آرزویش که همان دیدار خواهرش (صدیقه) بود، برسد. پسرم امیدوارم اینقدر خانوادهام و مادرت به تو محبت کنند که اصلاً بهانه بابا را نگیری. من تو را به خدا میسپارم و از فرسنگها راه دور و از دل سنگر میبوسمت، هم اکنون که این وصیت را مینویسم به خاطر دو فرزندم به شدت بغض گلویم را میفشارد و اشکم در آمده است.
خطاب به همسرش اینگونه نوشت: همسرى که بعد از من طفلهایم را باید بزرگ کنى، خدا میداند هر وقت فکر شما سه نفر را میکنم آه میکشم و بر خدا پناه میبرم و از خدا کمک میخواهم که وسیله خوشبختى شما به دست خودش جور شود. هرچه تو خواهى نه آن میشود/ هرچه خدا خواست همان میشود.
نواختن سیلی به گوش مامور شاه
یک روز سربازان شاه به درون دبیرستان حمله کردند، فرمانده کلمات توهینآمیزی نسبت به امام بکار برد که مورد اعتراص صدیقه قرار گرفت و فرمانده با فریاد خواست که صاحب صدا خودش را معرفی کند. همه بچهها دور صدیقه را گرفتند که شناخته نشود و همه اعلام کردند که من بودم؛ از جمله خود من.
صدیقه با لبخند نگاه عمیقی به من انداخت و زیر لب گفت: مبارک باشه انقلابی... و در یک لحظه از میان جمعیت بیرون پرید و خودش را به فرمانده معرفی کرد، او شروع به فحاشی و توهین کرد که ناگهان صدای سیلی که صدیقه بهصورت او نواخت، مانند دیوار صوتی فضای دبیرستان را شکست و مأموران ریختند که صدیقه را بگیرند، که جمعیت به هم ریخت و صدیقه در حالی که دست من را گرفته بود شروع به دویدن کرد و من هم پا به پایش شروع به دویدن کردم.
اما جلوی نانوایی ما را گرفتند و در کامیون ارتش انداختند و به دنبال دستگیری بقیه تظاهرکنندگان رفتند که ناگهان یکی از سربازها به ما گفت تا افسر نیامده از قسمت عقب فرار کنید. ما هم بیرون رفتیم و دویدیم که دبیرمان خانم زکی خانی که شاهد ماجرا بود، با ماشین خودش آمد دنبالمان و ما را از معرکه نجات داد.
یادداشت شهیده رودباری که در تاریخ ۶ مرداد ۱۳۵۹، درست چند روز قبل از شهادتش نوشته شده است:
«خدایا! در هنگام شهادت، در هنگام رفتن و از دنیای زشتیها بریدن، در هنگام دل کندن از این بودنها، یادم باش.
خدایا! در این شب تنهایی با تو میگویم با تو که تنهاییهایم را پر، دردم را درمان و هر نبودنی را با بودنی پر میکنی، با بودنی که بهترین بودنهاست.
معبودا! به دخترک عزیز از دست داده، به مادران در راه نشسته، به پدران رخ زغم چروکیده، با یاران هم سنگر، به... بینهایت همراه، به هرچه که میدانی هست و برای بندههایت عزیز است، به قلم که مینویسند، به شب که میآید و به فجر که از دل سیاه امشب تیره، راه روشنی را طی میکند، به خوبی و نیکی و... قسمت میدهم که پاسداران ما را نگهدار و انقلاب را تداوم و امام ما را طول عمر و مردم ما را صبر و شکیبایی و امت را ایمان و دشمنان ما را روسیاهی و پلیدی عطا کن.»
کلام آخر
صدیقه رودباری و صدیقهها، نه برای یک دور و یک زمان که برای همیشه تاریخ الگو هستند، کسانی که آمدند تا انسانیت را به منصه ظهور برسانند و نشان دهند میتوان در اوج جوانی پاک و طاهر ماند، و چراغ راه دیگران شد...
ورود به انجمن اسلامی مخابرات
صدیقه یاد میداد و من با ولع میآموختم، مسیر زندگیم عوض شده بود، ملاکها و علایق و انتخاباتم همه و همه تغییر کرده بود؛ حتی دیگر دوستانم را نمیفهمیدم. آنچه میدیدم این بود که چقدر نیاموخته بودم. تمام وقتم با عزیزم و استادم میگذشت. اولین اعلامیه را با او پخش کردم و چقدر برایم لذتبخش بود. تا زمان تسخیر لانه جاسوسی که کنار هم بودیم و آخر شب به منزل مادربزرگم رفتیم و تا صبح او میگفت و من میشنیدم. صدای خندههایش وقتی من یاد میگرفتم هنوز در گوشم است. وقتی از یاد گرفتن من خیلی خوشحال بود، میخندید و میگفت: «وای افسانه این بالاترین جایزه برای من بود.»
تمام زندگیمان در هم خلاصه میشد؛ حتی لحظهای دوری را نمیتوانستیم تحمل کنیم و بالاخره انقلاب به پیروزی رسید و ما در انجمن اسلامی مخابرات به کار جهادی مشغول شدیم و در امورات مخابرات مرکز دخیل شدیم. تا اینکه انجمن اسلامی مخابرات برای رسیدگی و فعالیت در مناطق محروم کردستان تیمی را اعزام کرد که مهمترین عضو این تیم صدیقه عزیز بود که با شرایط خطرناک وقت کردستان که عناصر کومله بر آن تسلط داشتند، بیمحابا روستا به روستا و خانه به خانه میرفت و به مردم محروم خدمت میکرد. بهطوری که در تمام کردستان نامش شناخته شد.
اوضاع کردستان به حدی خراب بود که خواهران را شبها در زندان سنندج نگه میداشتند. بعد صدیقه به بانه رفت و کار آموزش را آنجا شروع کرد. تا اینکه در شبی که قرار بود فردایش به تهران بازگردد به دست یکی از عناصر منافق از ناحیه قلبش مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به درجه رفیع شهادت رسید و مفتخر شد بهعنوان اولین شهیده جهاد سازندگی؛ ولی ما را در فقدانش به عزا نشاند. و بنده اذعان میکنم که هر آنچه آموختم، از صدیقه رودباری بود. او بهترین معلم زندگیام بود و یاد و حضورش برای همیشه در زندگیام خالی است.
عشق پاکی که به شهادت ختم شد...
وقتی صدیقه در سپاه بانه بود، فرمانده اطلاعات سپاه بانه، شهید محمود خادمیکم کم به او علاقهمند شد. محمود که قبل از آن در جواب به دوستانش که پرسیده بودند که «چرا ازدواج نمیکنی؟» گفته بود: «هنوز همسری را که میخواهم برای خودم انتخاب کنم پیدا نکردهام. من کسی را میخواهم که پا به پای من در تمام فراز و نشیبها، حتی در جنگ با دشمن هم رزم من باشد و مرا در راه خدا یاری دهد...»ولی محمود بعد از آشنایی با صدیقه رودباری تصمیم گرفت با او ازدواج کند.
اما مدت زیادی نگذشت که صدیقه هدف اصابت گلوله منافقان قرار گرفت و محمود خادمیخود پیکر نیمه جان صدیقه را به بیمارستان رساند. پس از چند ساعت که از آن اتفاق دلخراش میگذشت، محمود با چهرهای غمگین و برافروخته به جمع سپاهیان برگشت و با حالت خاصی خبر شهادت او را اعلام کرد و در آن جمع گفت: «بچهها من هم دیگه عمری نخواهم داشت.»
حدود دو ماه بعد، در ۱۴ مهر سال ۵۹، محمود خادمیفرمانده اطلاعات سپاه بانه، در حالی که داوطلب شده بود که دوست بیمارش را به بیمارستان برساند، توسط ضدانقلاب هدف حمله قرار گرفت. او تا آخرین گلوله خود مقاومت کرد.
افراد مهاجم، غافل از اینکه او راننده ماشین نیست؛ بلکه محمود خادمی فرمانده اطلاعات سپاه بانه است، پس از به شهادت رساندن وی برای خاموش کردن آتش خشم وکینه خود، قسمتی از صورت او را نیز با شلیک گلولههای تخم مرغی از بین بردند.
خداحافظ خداحافظ
چند روز قبل از شهادتش هم خواب عجیبی دیدم؛ خواب دیدم، عدهای دور هم نشستهاند، همه از بزرگانند، آدمهای مهمیاند، نورانیاند، نمیدانم کی هستند، اما میدانم جمع با اهمیتی هستند، من از پشت در میبینم، یکی از بین آن جمع بلند شد. گفتن، آقا امام زمان(عج) هستند. دست صدیقه را گرفت و انگار از در، از دیوار، رد شدند و به آسمان رفتند.
وقتی این خواب را برای چند نفر تعریف کردیم گفتند که خواب خوبی است و به این معنی است که سربازی او مورد قبول امام زمان(عج) واقع شده است.
پرندهای که از قفسگریخت
دفعه دومی که رفت کردستان حس میکردم مانند پرندهای است که از قفسگریخته و به سوی آزادی پر گشوده است. البته اینبار با مخالفت پدر و مادرم روبهرو شد ولی آنقدرگریه و بیتابی کرد که بالاخره مجبور شدند به رفتنش رضایت دهند. به خوبی به یاد دارم که موقع رفتن میگفت: اینبار حتما شهید خواهم شد.
در اواسط تیرماه دوباره راهی کردستان شد و اینبار به بانه رفت و در آنجا تمام نیرویش را در راه فعالیتهای فرهنگی گذاشت. در تلفنهایی که به خانه میکرد از نحوه برخورد مردم با خود و همچنین کارهایی که انجام میداد حرف میزد. فعالیتهایش تا جایی ادامه یافت که از طرف ضدانقلاب بهعنوان یک عضو فعال و خطرناک مورد شناسایی قرار گرفت.
در سنندج مدتی عهدهدار زندان زنان شهر شده بود. در همان مدت کم آنقدر با زندانیان صحبت میکند و آنچنان در دلشان جای میگیرد که ضدانقلاب در نامه تهدیدآمیزی برایش مینویسد: و مپندار که ما نیز با تو همین رفتاری را میکنیم که تو با ما کردی و بدان که در صورت دستگیری، لحظهای زنده ات نخواهیم گذاشت و پوست تنت را با کاه پر خواهیم کرد. بعدها از توابین منافق شنیدیم که بعد از ترور صدیقه، رجوی در پادگاناشرف عکسش را بلند کرده و گفته: ما اینجور آدمها را میکشیم.
در بانه جذب سپاه و جهاد میشود و به مناطق مختلف میرود و آموزش مردمی که در اثر تبلیغات ضدانقلاب دور از هرگونه تبلیغات اسلامی گرفته بودند به عهده میگیرد.
در آخرین تماس تلفنی گفت هیچگاه تا این اندازه به شهادت نزدیک نبوده ام، بعد هم این شعر را خواند:
شهیدم من شهیدم من
خدا را روسفیدم من
به کام خود رسیدم من
گر تو را مادر ندیدم من
دعای نیمه شب برای شهادت
مریم خواهر صدیقه، که پنج سال از او کوچکتر است و نزدیکترین فرد خانواده به صدیقه محسوب میشود میگوید: زمانی که دختر کوچکی بودم به یاد دارم که او را در آرزوی رسیدن به هدفی مشتاق و بیتاب میدیدم. بهنظر میرسید که از همان روزی که قدم در این راه گذاشت میدانست که به شهادت خواهد رسید.
شبها چراغ اتاقش تا نیمه شب روشن بود، صبح که میرفتم میدیدم کتابها دورش ریخته و تمام حرفهایش را روی کاغذ آورده.
اکثر شبها نماز شب میخواند و هر شب بعد از نماز شب، ساعتها با خدا راز و نیاز میکرد و از او شهادت میطلبید. و از من نیز میخواست که دعا کنم تا او شهید شود. ما اصلا نمیدانستیم او طبع شعر هم دارد. تکههای جالب ادبی دارد که در مورد امام و انقلاب و شهادت است و این مسائل از اوایل انقلاب در فکر او بوده و از ابتدا هم به فکر شهادت بوده است.
دغدغه هدایت دوستان تا آخرین لحظات زندگی
صدیقه حدود یک ماه قبل از شهادتش در نامهای به یکی از دوستانش که افکار انحرافی داشت نوشته بود که وقتی این نامه به دست شما میرسد من دیگر در این دنیا نیستم و...
این نامه به شرح زیر است:
«سلام خواهرم الان من در سقز هستم احتمال هر برنامهای هست صددرصد وقتی نامه رسید بدستت،من نیستم و به عبارتی دیگر بنا به عقیده خودم روحم از جسم ناچیزم اوج میگیره و به خدا میرسد.
امّا چرا گفتم خدا؟ چون میخوام بگم خدا وجود داره نه وجودی که من و تو داریم که خیلی عظیمتر و بزرگتر از آن چیزی که میدونیم و هستیم. بارها میخواستم در مورد خدا باهات حرف بزنم و هر بار دیدم سدی فراراهمان است ،آنقدر پاک و بزرگ و عظیم بودی برایم ،که باور این مسئله که تو خدا را نفی میکنی برایم غیرقابل فهم و قبول بود،گفتی خدا نیست پس باید چیزی باشد که تو بگویی نیست که آن هم میشود انکار.
مثل اینکه من درختی را میبینم و میگویم درختی نیست. این یک حقیقت است، در ضمن به تو میگویم که پرستش خدا و کلا پرستش در ذات و فطرت هر انسانی است، چرا که وقتی خدا را برداشتیم و جایش علم را گذاشتیم و حتی هگل در گفتههای مشهور خود به وضوح این مسئله را روشن میکند که تاریخ را به جای خدا گذاشته است. خواهر خوبم میبخشی که اینقدر پرچونگی کردم، باور کن که آرزو داشتم که با هم بودیم و مسایل این جا را با چشم میدیدی و خیانتهایی که شده و بهنظرت خدمت آمده است را از جلو میدیدی چون میدانم آنقدر صداقت داری که با دیدی بازتر و جدا از چارچوب زندانی سازمانت، دیدگاههایت را تشریح کنی.
خب شاید وقت خداحافظی رسیده آری باید از دوستیها برید، دلبستگیها را دور ریخت اما مثل پرندهای که میمیرد، پروازش را بهخاطر داشته باشیم، چرا که شاید لحظهای از پرواز او را نظارهگر بودهایم امّا من از دوست خوبم و خواهر مهربونم میخوام که به وصیت من عمل کنه و بره و خدا را بشناسه، ببینه که چیه که به ما قدرت میده، چیه که ما رو از خونه بریده و ما رو به اجر آخرت پیوند ابدی داده. خواهر برای مناشک نریز و بدان من لحظهای آرام میخوابم که جای خالیم را به وسیله تو پر ببینم و صدای اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسولالله را بشنوم.
قرآن من رو از مادرم میگیری و همیشه با خودت نگهدار»
در آخر نامهاش هم برای ما نوشته بود که هر وقت دوستش شهادت را گفت یک قرآن که نزدمان هست به او بدهیم.
شهادت به دست منافقان
چند نیروی خانم دیگر وارد شهر بانه شده بودند و به گروه جهاد ملحق میشوند. درست روز ۲۸ مرداد سال ۱۳۵۹ بود و صدیقه در اتاقش مشغول تعلیم اسلحه به این گروه جدید بوده که ناگهان یکی از آنها تیری به سمت او شلیک میکند. او هم بدون اینکه داد و فریادی بکند، در حالی که خون از چادرش بر روی زمین جاری شده بوده، از اتاق خارج میشود و وقتی برادران سپاهی میپرسند چه اتفاقی افتاده میگوید: چیزی نشده، نترسید! من تیر خوردهام!
بلافاصله او را به بیمارستان میبرند و در آنجا هم به همه روحیه میداده و دائم میگفته چیزی نیست نگران نباشید. حدود دو ساعت بعد هم قلم و کاغذ میخواهد و وصیت نامهاش را مینویسد و بعد به شهادت میرسد.
به گفته دوستانش، آن شب همه سپاه بانه تا صبحگریه میکردند و فردای آن روز هم وقتی مردم بانه متوجه قضیه میشوند ناله و فریادشان به آسمان بلند میشود، گویا فرزند خودشان را از دست داده بودند.
ترس ضدانقلاب از بانوی جوان مسلح
طبق گفته این فرمانده، صدیقه علاوهبر شهامت و شجاعت فوقالعاده، از هوش و ذکاوت و معلومات اسلامی خوبی برخوردار بوده و همین مسائل هم باعث شده بود که بتواند کلاسهای عقیدتی و فرهنگی را به خوبی اداره کند و کلاسهای متعددی در سطح بانه داشته باشد. صدیقه در اکثر روزها به خانه شاگردانش میرفت و از نزدیک با فرهنگ مردم کرد آشنا میشد و سعی میکرد حتی در حل مشکلات خانوادگی نیز به آنها کمک کند.
به گفته فرماندهشان او همیشه هنگام حرکت در شهر یک کلاشنیکف قنداق تاشو و دو نارنجک به همراه داشت و آنها را زیر چادرش پنهان میکرد، بهگونهای که هیچکس حتی فکرش را هم نمیکرد. حتی دو بار ضدانقلاب تصمیم به حمله مسلحانه به خانمها میگیرد؛ ولی وقتی میفهمند که او مسلح است وحشت کرده و جرات کوچکترین حرکتی را پیدا نمیکنند.