*یاد جبهه و جنگ*
زندگینامه شهید علی اکبر بشینجی

ﻋﻠﻰ اﻛﺒﺮ ﺑﺸﻨﻴﺠﻰ - ﻓﺮزﻧﺪﺑﺮاﺗﻌﻠﻰ - در ﺗﺎرﻳﺦ دوم اردﻳﺒﻬﺸﺖ ﻣﺎه ﺳﺎل 1340 ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺟﻬﺎن ﮔﺸﻮد.
ﺑﻪ ﻣﻜﺘﺐ ﺧﺎﻧﻪ رﻓﺖ و ﻗﺮآن را آﻣﻮﺧﺖ. ﻛﻮدﻛﻰ ﻓﻌﺎل ﺑﻮد. در ﻛﺎرﻫﺎ ﻛﻤﻚﻣﻰﻛﺮد. ﮔﻮﺳـﻔﻨﺪﻫﺎ را ﺑـﺮاى
ﭼﺮا ﺑﻪ ﺻﺤﺮا ﻣﻰﺑﺮد. در درو ﻛﺮدن، ﺧﺮﻣﻦ ﻛﻮﺑﻰ و در ﻣﺠﻤﻮع ﻛﺎرﻫﺎى ﻛﺸﺎورزى ﻛﻤﻚ ﻣﻰﻛﺮد.
دورهى اﺑﺘﺪاﻳﻰ را در ﻣﺪرﺳﻪى ﻗﻄﻦ آﺑﺎد روﺳﺘﺎى ﻋﺸﻖ آﺑﺎد ﺷﻬﺮﺳﺘﺎن ﻧﻴﺸﺎﺑﻮر و دورهى راﻫﻨﻤﺎﻳﻰ
را در ﻣﺪرﺳﻪى رﺿﻮان ﮔﺬراﻧﺪ. ﺳﺎل اول ﻣﺘﻮﺳﻄﻪ را در دﺑﻴﺮﺳﺘﺎن ﻓﺮدوﺳﻰ ﺑﻪ اﺗﻤﺎم رﺳﺎﻧﺪ و ﺑﻌﺪ
از آن ﺗﺮك ﺗﺤﺼﻴﻞ ﻛﺮد و ﺑﻪ ﺳﭙﺎه ﭘﻴﻮﺳﺖ.
ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎزى را در ﺳﭙﺎه ﮔﺬراﻧﺪ. او ﺑﺴﻴﺎر ﺳﺨﺎوﺗﻤﻨﺪ ﺑﻮد. ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪى اﻣﺎم ﺻـﺎدق(ع) ﻛـﻪ ﻓﺮﻣﻮدﻧـﺪ:
ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﺎل و ﺳﺮﻣﺎﻳﻪى ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﻃﻮرى ﺑﺎﺷﻴﺪ ﻛﻪ در ﺻﻮرت ﻧﻴـﺎز از ﻣـﺎل دوﺳـﺖ ﺧـﻮد اﺳـﺘﻔﺎده
ﻛﻨﻴﺪ. ﻋﻤﻞ ﻣﻰﻛﺮد و ﺑﺎرﻫﺎ ﺑﻪ دوﺳﺘﺎن ﺧﻮد ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد: اﮔﺮ ﻣﺸﻜﻠﻰ دارﻳﺪ ﺣﺘﻤﺎً ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﻳﻴﺪ.
در اوﻗﺎت ﺑﻴﻜﺎرى ﺑﻴﺸﺘﺮ رﺳﺎﻟﻪى اﻣﺎم ﺧﻤﻴﻨﻰ را ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻣﻰﻛﺮد. ﺷﺐﻫﺎى ﻣﺤﺮّم ﺑﻪ ﺳﻴﻨﻪزﻧﻰ ﻣﻰرﻓﺖ.
ﺻﻠﻪى رﺣﻢ را ﺑﻪ ﺟﺎﻣﻰآورد. ﺑﻪ دﻳﺪن اﻗﻮام و ﺑﺴﺘﮕﺎن ﻣﻰرﻓﺖ. ﻛﺘﺎبﻫﺎى ﻣـﺬﻫﺒﻰ و اﺻـﻮل ﻛـﺎﻓﻰ را
ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻣﻰﻧﻤﻮد.
ﻋﻠﻰاﻛﺒﺮ ﺑﺸﻨﻴﺠﻰ در 18 ﺳﺎﻟﮕﻰ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﻃـﺎﻫﺮه دهﺣﺒـﻪاى ﭘﻴﻤـﺎن ازدواج ﺑـﺴﺖ ﻛـﻪ ﻣـﺪت زﻧـﺪﮔﻰ
ﻣﺸﺘﺮك آن ﻫﺎ 2 ﺳﺎل ﺑﻮد. ﺛﻤﺮهى اﻳﻦ ازدواج ﻳﻚ دﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﻧﺎم زﻳﻨﺐ - ﻣﺘﻮﻟّﺪ ﺳﻮم ﺧـﺮداد ﻣـﺎه ﺳـﺎل
1362 ﻣﺘﻮﻟﺪ - ﻣﻰﺑﺎﺷﺪ.
ﺷﻬﻴﺪ دوﺳﺖ داﺷﺖ اﮔﺮﻓﺮزﻧﺪش دﺧﺘﺮ ﺑﺎﺷﺪ، اﺳﻢ او را زﻳﻨﺐ ﺑﮕﺬارد و اﮔﺮ ﭘﺴﺮ ﺑﻮد، ﻋﻠﻰاﻛﺒﺮ. او آرزو
داﺷﺖ ﻗﺒﻞ از ﺷﻬﺎدت اﻣﺎم را و ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ دوﺳﺖ داﺷﺖ ﻛﻪ ﻓﺮزﻧﺪش را ﻫﺮﭼـﻪ زودﺗـﺮ ﺑﺒﻴﻨـﺪ. ﻃـﺎﻫﺮه
دهﺣﺒﻪاى - ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻬﻴﺪ - ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: او ﺑﺴﻴﺎر ﺑﺎ ﺗﻘﻮا ﺑﻮد و اﻧﻘﻼب را دوﺳﺖ داﺷﺖ. رﻓﺘـﺎرش ﺧﻴﻠـﻰ
ﺧﻮب ﺑﻮد. واﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ اﻧﻘﻼب و اﺳﻼم ﺑﻮد. در ﻛﺎرﻫﺎى ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﻴﺎر ﻛﻤﻚ ﻣﻰﻛﺮد و ﻏﺬا ﻣﻰﭘﺨﺖ.
ﻗﺒﻞ از اﻧﻘﻼب در ﺗﻈﺎﻫﺮات ﺷﺮﻛﺖ ﻣﻰﻛﺮد. ﺗﻤﺎم ﻋﻜﺲﻫـﺎى ﺷـﺎه را آﺗـﺶ زده ﺑـﻮد. در روزﻫـﺎى اول
ﭘﻴﺮوزى اﻧﻘﻼب - ﻛﻪﮔﺮوﻫﻚﻫـﺎى ﻣﻨـﺎﻓﻖ، از ﺟﻤﻠـﻪ ﺳـﺎزﻣﺎن ﻣﺠﺎﻫـﺪﻳﻦ ﺧﻠـﻖ ﻓﻌـﺎل ﺑﻮدﻧـﺪ - او در
ﻛﺎرﺧﺎﻧﻪاى در ﺧﻮزﺳﺘﺎن ﻣﺸﻐﻮل ﺑﻪ ﻛﺎر ﺑـﻮد ﻛـﻪ از ﻧﺎﺣﻴـﻪى ﺟﻨـﺒﺶ ﻧﺎﺳﻴﻮﻧﺎﻟﻴـﺴﻢ ﻏﺮﺑـﻰ اﻋﺘـﺮاض و
ﺷﻮرشﻫﺎى ﻛﺎرﮔﺮى اﻧﺠﺎم ﻣﻰﺷﺪ، اﻳﺸﺎن ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺷﺪﻳﺪى ﺑﺎ اﻳﻦ ﺷﻮرشﻫﺎ ﻣﻰﻛﺮد.
ﺑﻌﺪ از ﭘﻴﻮﺳﺘﻦ ﺑﻪ ﺳﭙﺎه آﻣﻮزشﻫﺎى ﻣﺨﺘﻠﻔـﻰ را دﻳـﺪ. ﺳـﭙﺲ در روﺳـﺘﺎ ﺑـﺴﻴﺞ را ﺗـﺸﻜﻴﻞ داد و ﺑـﻪ
آﻣﻮزش ﻧﻴﺮوﻫﺎى ﺑﺴﻴﺠﻰﭘﺮداﺧﺖ.
ﺑﺎ ﺷﺮوع ﺟﻨﮓ ﺗﺤﻤﻴﻠﻰﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻋﺸﻘﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﺪا، اﺳﻼم، اﻣﺎم، ﻣﻴﻬﻦ و دﻓﺎع از ﻣﺮز اﻳﺮان داﺷﺖ، ﺑـﻪ
ﺟﺒﻬﻪﻫﺎى ﺣﻖ ﻋﻠﻴﻪ ﺑﺎﻃﻞﺷﺘﺎﻓﺖ.
در ﺟﺒﻬﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪهى ﮔﺮدان ﻧﺼﺮاﻟﻠّﻪ از ﺗﻴﭗ 18 ﺟﻮاداﻻﺋﻤﻪ(ع) ﺑﻮد. در ﭘﺸﺖ ﺟﺒﻬﻪ در ﻛﻤﻴﺘﻪى اﻧﻘﻼب
اﺳﻼﻣﻰ ﻓﻌﺎﻟﻴﺖﻣﻰﻛﺮد و ﺟﺰو ﻧﻴﺮوﻫﺎى ﺑﺴﻴﺞ ﻫﻢ ﺑﻮد. زﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪهى ﻛﻤﻴﺘﻪ اﻧﻘﻼب اﺳﻼﻣﻰ ﺑﻮد،
ﭘﺸﺖ ﻣﻴﺰ ﻧﻤﻰﻧﺸﺴﺖ و ﻣﻰﮔﻔﺖ: ﺑﺮادرﻫﺎى ﻣﻦ در ﺟﺒﻬـﻪ ﺑـﺎ دﺷـﻤﻦ ﻣـﻰﺟﻨﮕﻨـﺪ، ﻣـﻦ ﭘـﺸﺖ ﻣﻴـﺰ
ﺑﻨﺸﻴﻨﻢ.
او ﻣﺮدم را ﺑﺮاى رﻓﺘﻦﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﺗﺸﻮﻳﻖ ﻣﻰﻛﺮد. از ﻛﺴﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ اﻣﺎم و اﻧﻘـﻼب ﺑـﺪ ﻣـﻰﮔﻔﺘﻨـﺪ، ﺗﻨﻔّـﺮ
داﺷﺖ.
ﺗﺎﺑﻊ دﺳﺘﻮرات اﻣﺎم ﺑﻮد. زﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ اﻣﺎم ﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ: ﺗﺨﻠّﻒ از ﻗﻮاﻧﻴﻦ راﻧﻨﺪﮔﻰ ﺣﺮام اﺳﺖ ﺷﻬﻴﺪ ﻣﺎﺷﻴﻦ
داﺷﺖ و ﺑﻪ دﻟﻴﻞ ﻧﺪاﺷﺘﻦﮔﻮاﻫﻴﻨﺎﻣﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﺎﺷﻴﻦ را ﻓﺮوﺧﺖ و ﺑﺪون ﮔﻮاﻫﻴﻨﺎﻣـﻪ ﻣﺎﺷـﻴﻦ را روﺷـﻦ
ﻧﻜﺮد. ﺟﺒﻬﻪ را ﺑﺮ ﻫﻤﻪﭼﻴﺰ ﺗﺮﺟﻴﺞ داد. ﺑﻪ او ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻣﺎدرت ﻣﺮﻳﺾ اﺳﺖ، ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻧﺮو. ﮔﻔﺖ: ﻣـﻦ
ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻣﻰروم.
ﻋﻠﻰ اﺻﻐﺮ اﺻﻐﺮى - ﻫﻤﺮزم ﺷﻬﻴﺪ - ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: زﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ او ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻣﻰرﻓﺖ، ﻣـﺎدر ﺧـﺎﻧﻤﺶ ﺑـﺴﻴﺎر
ﺑﻰﺗﺎﺑﻰ ﻣﻰﻛﺮد. ﺷﻬﻴﺪﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮدى و ﺑﺎ ﺻﺒﺮ ﺑﻪ او ﮔﻔﺖ: اﮔﺮ ﻣﺮا از رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﺑﺎز دارﻳـﺪ، ﺑـﺎ ﺷـﻤﺎ
ﻗﻄﻊ راﺑﻄﻪ ﻣﻰﻛﻨﻢ. ﻣﻦ رﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ را ﺑﺮ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺗﺮﺟﻴﺢ ﻣﻰدﻫﻢ
ﺻﻐﺮى ﺑﺸﻨﻴﺠﻰ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﻳﻚ ﺑﺎر ﻛﻪ از ﺟﺒﻬﻪ ﺑﺮ ﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮد و زﺧﻤﻰ ﺷـﺪه ﺑـﻮد، وﻗﺘـﻰ از او ﺳـﺆال
ﻛﺮدم: ﭼﻪ ﺷﺪه اﺳﺖ؟ ﮔﻔﺖ: ﭼﻴﺰى ﻧﻴﺴﺖ. ﻣﻦ ﺑﺮاى ﻫﺪف و آرﻣﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻣﻰروم.
ﺣﺴﻴﻦ ﺷﺒﻴﺮىﻧﮋاد ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: روزﻫﺎى اوﻟﻰ ﻛﻪ ﭘﺎﺳﺪار ﺷﺪﻳﻢ و ﻗﺮار ﺑﻮد ﻟﺒﺎس ﭘﺎﺳﺪارى ﺑﺮ ﺗﻦ ﻛﻨـﻴﻢ،
او ﻗﺒﻞ از اﻳﻦ ﻛﻪ ﻟﺒﺎس ﺑﭙﻮﺷﺪ، دو رﻛﻌﺖ ﻧﻤﺎز ﺷﻜﺮ ﺧﻮاﻧﺪ و ﺑﻌﺪ ﻟﺒﺎس را ﺑﺮ ﺗـﻦ ﻛـﺮد. واﺟﺒـﺎت را ﺑـﻪ
ﺧﻮﺑﻰ اﻧﺠﺎم ﻣﻰداد و ﺗﺎ ﻣﻰﺗﻮاﻧﺴﺖ ﻣﺴﺘﺤﺒﺎت را ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﻰآورد. در ﺷﺐﻫﺎى ﮔﺮم آﺑﺎدان ﻧﻤﺎز ﺷـﺐ
را ﻓﺮاﻣﻮش ﻧﻤﻰﻛﺮد.
ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: در ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺸﻜﻼت ﺻﺒﺮ داﺷﺖ و ﺧﻮﻧﺴﺮد ﺑﻮد در ﺳﺨﺖﺗﺮﻳﻦ ﺷﺮاﻳﻂ ﺟﻨﮓ - ﻛﻪ
آﺗﺶ دﺷﻤﻦ ﺷﺪﻳﺪ ﺑﻮد ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﻰ ﮔﺮدان را ﺑﺮ ﻋﻬﺪه داﺷﺖ. اﺳﻠﺤﻪ ژ3 را ﻣﺜﻞ ﻳﻚ ﭼـﻮب دﺳـﺘﻰ روى
دوﺷﺶ اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮد. ﭼﻮن اﻣﻜﺎﻧﺎت ﻧﺪاﺷﺘﻴﻢ، او ﺟﻠﻮ ﻣﻰرﻓـﺖ و ﻣـﺎ ﭘـﺸﺖ ﺳـﺮش ﺑـﻮدﻳﻢ. در ﻳﻜـﻰ از
ﺳﻨﮕﺮﻫﺎ ﻛﻪ ﻳﻚ ﺑﺴﻴﺠﻰﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪه ﺑﻮد و ﻋﺮاﻗﻰﻫﺎ ﺑﺎ ﺗﻔﻨﮓﻫﺎى دورﺑﻴﻦدار ﺑﻪ ﻧﻴﺮوﻫﺎ ﺷﻠﻴﻚ ﻣﻰﻛﺮدﻧـﺪ،
ﺷﻬﻴﺪ ﺑﻪ آن ﺑﺴﻴﺠﻰ ﮔﻔﺖ: ﺑﻴﺎ ﭘﺎﻳﻴﻦ. او ﭘﺎﻳﻴﻦ آﻣﺪ و ﺧﻮد ﺑﺎﻻ رﻓﺖ و اﻳﺴﺘﺎد. آن ﺑﺴﻴﺠﻰ ﮔﻔﺖ: ﭼﺮا ﺑﻪ
ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻰ ﺑﻴﺎ ﭘﺎﻳﻴﻦ و ﺧﻮدت ﺑﺎﻻ اﻳﺴﺘﺎدى؟ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ اﻋﺘﻘﺎد دارم ﻛﻪ ﻋﻤﺮ دﺳـﺖ ﺧﺪاﺳـﺖ؛ ﺗـﺎ وﻗﺘـﻰ
ﺧﺪا ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﻛﺴﻰ را ﭘﻴﺶ ﺧﻮد ﻧﻤﻰﺑﺮد. ﮔﻔﺘﻢ ﺷﺎﻳﺪ ﺗﻮ ﭼﻨﻴﻦ اﻋﺘﻘﺎدى ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻰ.
ﻃﺎﻫﺮه دهﺣﺒﻪاى - ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻬﻴﺪ - ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: دﻓﻌﻪى آﺧﺮى ﻛﻪ از ﺟﺒﻬﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪﺑـﻮد، ﺑـﺎ ﺗﻌـﺪادى از
دوﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﻓﻀﻞ رﻓﺘﻴﻢ. اﻳﺸﺎن در ﻳﻜﻰ از ﺗﺎﺑﻮتﻫﺎ دراز ﻛﺸﻴﺪ و ﮔﻔـﺖ: ﺑﻴﺎﻳﻴـﺪ، ﺑﺒﻴﻨﻴـﺪ اﮔـﺮ
ﺷﻬﻴﺪ ﺷﺪم ﻣﻰﺗﻮاﻧﻴﺪﻣﺮا ﺑﻠﻨﺪ ﻛﻨﻴﺪ.
ﻋﻠﻰ اﻛﺒﺮ ﺑﺸﻨﻴﺠﻰ آرزو داﺷﺖ ﻛﻪ ﺷﻬﻴﺪ ﺷﻮد. ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮادهاش ﻣﻰﮔﻔﺖ: اﮔﺮ دﻋﺎ ﻛﻨﻴﺪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳـﻼﻣﺖ
ﺑﺮﺳﻢ، راﺿﻰ ﻧﻴﺴﺘﻢ. دﻋﺎ ﻛﻨﻴﺪ ﺷﻬﻴﺪ ﺷﻮم و اﺳﻴﺮ ﻧﺸﻮم ﻛﻪ ﺟﻨﺎزه ام ﺑﻪ دﺳﺖ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺳﺪ.
او ﻫﻤﻴﺸﻪ در ﻣﻮرد ﺣﻔﻆﺣﺠﺎب و ﺗﻘﻮا ﺳﻔﺎرش ﻣﻰﻛﺮد و ﻣﻰﮔﻔﺖ: ﺣﻀﺮت ﻓﺎﻃﻤﻪ(س) را اﻟﮕﻮ ﻗـﺮار
دﻫﻴﺪ و راه آنﻫﺎ را اداﻣﻪ دﻫﻴﺪ و زﻳﻨﺐوار ﺑﺎﺷﻴﺪ. ﻧﻤﺎز اول وﻗﺖ ﺑﺨﻮاﻧﻴﺪ.
ﻋﻼﻗﻪى زﻳﺎدى ﺑﻪ ﻫﻢﺳﻦّ و ﺳﺎلﻫﺎى ﺧﻮد داﺷﺖ. اﻓﺮاد ﻣﺠﺬوب اﺧﻼق و رﻓﺘﺎر او ﻣﻰﺷﺪﻧﺪ.
ﺑﻪ ﻳﻜﺮﻧﮕﻰ و ﺧﻮﺷﺮوﻳﻰﺑﺴﻴﺎر ﺗﻮﺻﻴﻪ ﻣﻰﻛﺮد. ﻗﺒﻞ از ﺷﻬﺎدﺗﺶ ﺑﻪ اﻓﺮاد ﺗﻮﺻﻴﻪ ﻣـﻰﻛـﺮد: در ﺟﻨـﮓ
ﺣﻀﻮر داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ. ﭘﺎﻓﺸﺎرى ﺧﺎﺻﻰ ﺑﺮاى ﺣﻀﻮر در ﺟﻨﮓ داﺷﺖ. او ﻣﻰﮔﻔﺖ: ﻛﺴﺎﻧﻰ ﻛﻪ از ﺣﻀﻮر
در ﺟﻨﮓ ﻛﻮﺗﺎﻫﻰ ﻣﻰﻛﻨﻨﺪﻣﺪﻳﻮن ﺧﻮن ﺷﻬﺪا ﻫﺴﺘﻨﺪ. او ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ وﺿﻮ ﺑﻮد. ﺑﺪون وﺿﻮ ﺑـﻪ آﺳـﻤﺎن
ﻧﮕﺎه ﻧﻤﻰﻛﺮد.
وﻗﺘﻰ از او ﺳﺆال ﻣﻰﺷﺪ: ﻛﻰ از ﺟﺒﻬﻪ ﺑﺮ ﻣﻰﮔﺮدى؟ ﻣﻰﮔﻔﺖ: ﺗﺎ اﻧﻘﻼب ﻣﻬﺪى. وﻗﺘﻰ ﻣﻰﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﺗﺎ ﻛﻰ در ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺴﺘﻰ؟ ﻣﻰﮔﻔﺖ: ﺗﺎ اﻧﻘﻼب ﻣﻬﺪى.
او ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪى ﺣﻀﺮت ﻋﻠﻰ(ع) دﻧﻴﺎ را ﺳﻪ ﻃﻼﻗﻪ ﻛﺮده ﺑﻮد. ﻛﻼم ﺣﻀﺮت رﺳﻮل(ص) ﻛـﻪ دوﺳـﺘﻰ ﺑـﺎ
دﻧﻴﺎ ﻣﻨﺸﺄ ﺗﻤﺎم ﺧﻄﺎﻫﺎﺳﺖ را ﻧﺼﺐ اﻟﻌﻴﻦ ﺧﻮد ﻗـﺮار داده ﺑـﻮد. در ﺟﺒﻬـﻪ ﺑـﻪ ﻋﻨـﻮان ﺣـﻼّل ﻣـﺸﻜﻞ
رزﻣﻨﺪﮔﺎن و ﻣﺮﻫﻢ ﮔﺬراﻧﺪه ى ﻗﻠﺐ ﺧﺴﺘﻪى آنﻫﺎ ﺑﻮد.
در ﺣﻤﻠﻪى رﻣﻀﺎن، ﺷﺠﺎﻋﺎﻧﻪﺑﺮ ﻗﻠﺐ دﺷﻤﻦ ﺗﺎﺧﺖ و ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﺧﻂ ﺷﻜﻦ ﻧﺘـﺮس ﻓﺮﻣﺎﻧـﺪﻫ ﻰ ﻟﻘـﺐ
ﮔﺮﻓﺖ. در ﻋﻤﻠﻴﺎت واﻟﻔﺠﺮ، وﻗﺘﻰ ﻛﻪ ﺗﻴﺮ ﺧﻮرد، ﺑﻪ او ﮔﻔﺘﻨﺪ: اﺳـﺘﺮاﺣﺖﻛـﻦ ﮔﻔـﺖ: اﮔـﺮ دﺳـﺖ و
ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ را ﻗﻄﻊ ﻛﻨﻨﺪ، ﻣﻰﻏﻠﺘﻢ و ﺑﺮ دﺷﻤﻦ ﻣﻰﺗﺎزم. ﻛﻪ ﺑﺎر دوم ﺗﺮﻛﺶ ﺧﻮرد و ﺑﻪ ﺷﻬﺎدت رﺳﻴﺪ.
ﻋﻠﻰاﻛﺒﺮ ﺑﺸﻨﻴﺠﻰ در26/1/1363 در ﻋﻤﻠﻴﺎت واﻟﻔﺠﺮ ﻳﻚ در ﺟﺒﻬﻪى ﺷﺮﻫﺎﻧﻰ ﺑﺮ اﺛﺮ اﺻﺎﺑﺖ ﺗﺮﻛﺶ ﺑﻪ
ﻧﺎﺣﻴﻪى ﺳﺮ ﺑﻪ درﺟﻪ رﻓﻴﻊ ﺷﻬﺎدت ﻧﺎﻳﻞ ﮔﺮدﻳﺪ.
ﭘﻴﻜﺮ ﻣﻄﻬﺮ او را ﭘﺲ از ﺣﻤﻞ ﺑﻪ زادﮔﺎﻫﺶ در ﺑﻬﺸﺖ ﻓﻀﻞ ﻧﻴﺸﺎﺑﻮر ﺑﻪ ﺧﺎك ﺳﭙﺮدﻧﺪ.
ﻫﻤﺮزم ﺷﻬﻴﺪ - ﻋﻠﻰ اﺻﻐﺮ اﺻﻐﺮى - ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: زﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺟﻨﺎزهى ﺷﻬﻴﺪ را آوردﻧﺪ، ﺑﻪ ﻗـﺪرى ﻧـﻮراﻧﻰ
ﺑﻮد ﻛﻪ اﻧﮕﺎر ﺧﻮاﺑﻴﺪه اﺳﺖ. وﻗﺘﻰ ﺟﻮرابﻫﺎﻳﺶ را از ﭘﺎﻳﺶ در آوردﻧﺪ، ﻫﻨﻮز ﺷﻦﻫﺎ ﺗﻮى ﺟﻮرابﻫـﺎﻳﺶ
ﺑﻮدﻧﺪ. او ﻛﻪ ﺑﺎ ﭘﺎى ﺑﺮﻫﻨﻪﮔﺮدان را ﻫﺪاﻳﺖ ﻣﻰﻛﺮد، ﭘﺎﻫﺎﻳﺶ آﺑﻠﻪ زده ﺑﻮد.
ﺷﻬﻴﺪ در وﺻﻴﺖﻧﺎﻣﻪى ﺧﻮد اﻳﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: دﻧﻴﺎ ﺑﻪ آﺧﺮ ﻣﻰرﺳﺪ. ﭘﺲﺳﻌﻰ ﻛﻨﻴﺪ ﻛـﻪ ﺑـﻪ دﻧﻴـﺎ
دل ﻧﺒﻨﺪﻳﺪ و ﺧﻮد را ﻣﻬﻴﺎى ﺳﻔﺮ آﺧﺮت ﻛﻨﻴﺪ. ﻗﺪر اﻳﻦ اﺑﺮ ﻣﺮد را ﺑﺪاﻧﻴﺪ و از ﺑﻴﺎﻧﺎت ﮔﻬﺮﺑﺎرش اﺳـﺘﻔﺎده
ﻛﻨﻴﺪ.
ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﻫﻴﻬﺎت ﻛﻪ 20 ﺳﺎل از ﻋﻤﺮم ﮔﺬﺷﺖ و ﻫﻨﻮز اﻧﺪرﺧﻢ ﻳﻚ ﻛﻮﭼـﻪام؛ زﻳـﺮا ﻛـﻪ در
ﺑﺮاﺑﺮ ﻧﻌﻤﺖﻫﺎى ﭘﺮوردﮔﺎر ﺳﭙﺎﺳﮕﺰارى ﻧﻜﺮدهام و ﺷﺮﻣﻨﺪهام. و اﻣﻴﺪوارم اﮔﺮ در زﻧﺪﮔﻰ ﺧﺪﻣﺘﻰ ﺑﻪ اﺳﻼم
ﻧﻜﺮدهام، ﻣﺮﮔﻢ ﻳﻚ ﻣﺮگ ﻃﺒﻴﻌﻰ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﺧﺪﻣﺘﻰ ﻛﺮده ﺑﺎﺷﻢ. ﭘﺲ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻛﻪ ﻧﻤﻰﺗﻮاﻧـﺴﺘﻢ
در ﺑﺴﺘﺮ و ﺑﻪ ﻣﺮگ ﻃﺒﻴﻌﻰﺑﻤﻴﺮم و از اﻳﻦﻛﻪ ﺣﺲ ﻣﻰﻛﺮدم در ﻣﻜﺎﻧﻰ راﺣﺖ ﻗـﺮار ﺑﮕﻴـﺮم و در ﺳـﻨﮕﺮ
ﻧﺒﺎﺷﻢ ﻏﻤﮕﻴﻦ ﺑﻮدم.
ﭘﺪر و ﻣﺎدرم، ﭼﮕﻮﻧﻪﻣﻦ ﻣﻰﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﻣﺸﺎﻫﺪه ﻛﻨﻢ ﻛﻪ ﻫـﺮ روز ﻋـﺪهاى از ﺑﻬﺘـﺮﻳﻦ ﺟﻮاﻧـﺎن ﻣـﺎ ﺷـﻬﻴﺪ
ﻣﻰﺷﺪﻧﺪ و ﻣﻦ ﺑﻪ ﻛﺎرﻫﺎى روزﻣﺮّه ﻣﺸﻐﻮل ﺑﺎﺷﻢ. ﭘﺲ ﭘﺪر و ﻣﺎدر ﻋﺰﻳﺰ، ﻣﻤﻜﻦ اﺳﺖ ﻛـﻪ ﻛـﺸﺘﻪ ﺷـﺪن
ﻣﻦ ﺑﺮاى ﺷﻤﺎ ﻛﻤﻰ ﺳﻨﮕﻴﻦﺑﺎﺷﺪ وﻟﻰ ﺑﺎﻳﺪ ﺷﻤﺎ ﻫﻴﭻ ﻧﺎراﺣﺖ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ و ﻫﻤﭽﻮن ﻛﻮﻫﻰ اﺳﺘﻮار ﺑﺎﺷـﻴﺪ و
ﻣﺜﻞ دژى ﻣﺤﻜﻢ، ﺷﻤﺎﻧﻴﺰ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﺻﺒﺮ و ﺑﺮدﺑﺎرى ﻣﺸﺖ ﻣﺤﻜﻤﻰ ﺑـﺮ دﻫـﺎن اﻳـﻦ ﻣﻨـﺎﻓﻘﻴﻦ ﺑﺰﻧﻴـﺪ ﻛـﻪ
ﺧﻮاﻫﻴﺪ زد. ﭘﺪر و ﻣﺎدرم، ﻣﻦ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻓﻜﺮ ﻛﺮدم، دﻳﺪم ﻛﻪ ﺧﻮن ﻣﻦ رﻧﮕﻴﻦﺗـﺮ از ﺧـﻮن اﻳـﻦ ﺟﻮاﻧـﺎن و
رﻧﮕﻴﻦﺗﺮ از ﺧﻮن ﺣﻀﺮت ﻋﻠﻰاﻛﺒﺮ(ع) و ﻋﻠﻰاﺻﻐﺮ(ع)ﻧﺒﻮد.
و در ﺟﺎﻳﻰ دﻳﮕﺮ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﺑﺮادرم، ﺗﻮ ﻧﮕﺬارى ﺳﻼﺣﻢ ﺑﻪ زﻣﻴﻦ اﻓﺘﺪ و ﺟﺎى ﻣﻦ را در ﺳﻨﮕﺮ ﭘﺮ ﻛﻨـﻰ.
ﺧﻮاﻫﺮاﻧﻢ، ﻫﻤﺎن ﻃﻮر ﻛﻪ ﻣﺎ در ﺟﺒﻬﻪﻫﺎ ﺑﺎ اﻳﻦ دﺷﻤﻨﺎن ﻛﺎﻓﺮ ﻣﻰﺟﻨﮕﻴﻢ، ﺷﻤﺎ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﻧﻮﺑﻪى ﺧﻮد ﺑﺎ ﺻﺒﺮ
و ﺑﺮدﺑﺎرى و ﺑﺎ ﺣﺠﺎب ﺧﻮد ﺑﺎ دﺷﻤﻨﺎن داﺧﻠﻰ ﺑﺠﻨﮕﻴﺪ؛ ﭼﻮن ﭘﻴﺮوزى از آن ﻣﺎﺳﺖ.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
و هرگز گمان مبر آنها که در راه خدا کشته شده اند مردگانند,بلکه آنها زندگانی هستند که نزد پروردگارشان روزی داده می شوند(آیه 169 آل عمران)و هرگز گمان مبر آنها که در راه خدا کشته شده اند مردگانند,بلکه آنها زندگانی هستند که نزد پروردگارشان روزی داده می شوند(آیه 169 آل عمران)
شهید علیاکبر بشنیجی
به این منظور روزی به پدرش گفت: پدر، اگر من شهید شدم، دوست ندارم فلانی در تشییع جنازة من شرکت کند. روز چهلم شهید بود که ما از روستا به قصد بهشت فضل حرکت کردیم. آن بندة خدا هم می دانست که شهید به خانواده اش سپرده که نگذارند او در تشییع جنازة علی اکبر شرکت کند. ولی او به هر حال با ماشین خودش پشت ستون بقیة ماشینها حرکت کرد. از روستا که خارج شدیم حدود پانصد متر به روستای قطی آباد بودیم که متوجه شدم ستون ماشینها توقف دارد. من با موتور به عقب ستون آمدم که دلیل این توقف را بدانم
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
وقتی چشم هایت را بر حرام می بندی ...
وقتی با آهنگ نجابت و وقار ...
از جاده تلخ گناه
پیروزمندانه میگذری ...
وقتی پاکی وجودت را ...
از نگاه های چرکین می پوشانی!
آنگاه ; پیشکش توست بلندای آسمان ها
که حیایت , فریاد" لبیک یا مهدی" سر می دهد....
و تو می مانی و ♥حس زیبای بندگی♥
حجاب یعنی حیای جوان باعفت.
حجاب یعنی وقار فاطمه (س).
شهید «علی اکبر بشنیجی»:
«خواهرانم! همانطور که ما در جبههها با این دشمن کافر میجنگیم، شما نیز به نوبه خود با صبر و بردباری و با حجاب و پوشش خود با دشمنان داخلی بجنگید، زیرا پیروزی از آن ماست
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
ثواب اعمال امروز کانال رو هدیه میکنیم به روح شهید بزرگوار، شهید علی اکبر بشنیجی
🕊🕯🕊🕯🕊🕯🕊
شادی روح شهدا صلوات.
قـرارگـاه شـهـداء🇮🇷🇱🇧🇵🇸
حجاب یعنی حیای جوان باعفت. حجاب یعنی وقار فاطمه (س). شهید «علی اکبر بشنیجی»: «خواهرانم! همانطور
آخرین دلگویه مون :) 🥀
ممنون از صبوریتون 🌻 ان الله یحب الصابرین✨
بمونید برامون 🙏
مطمئن باشید حضورتون اتفاقی نیست
دعوت شده شهدا هستید😍❤️
آخرین قلم 🍃
التماس دعا🕊
پست آخر
شبتون شهدایی
•|سـرشرابریدنـدوزیرلبگفت
•|فداۍسرتسـرکھقـابلنـدارد
🌻___________
↳🥀🕊』
#تودعوتشدھیشهیدِبےسرۍ💌••
[WWW.FOTROS.IR]Dehati_5807948750982742440.mp3
8.07M
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی
که جز وِلای تواَم نیست هیچ دست آویز
#شهادت_امام_رضا علیه السلام
خودسازی:
💠 #حریص
🔹 امام باقر علیه السلام:
شخص حریص به دنیا، مانند کرم ابریشم است که هر چه بیشتر ابریشم به دور خود می تند، راه بیرون شدنش را مشکل تر می کند، تا اینکه از غم و اندوه بمیرد.
✨ مَثَل الْحَریصِ عَلی الدُّنیا مَثَلُ دُودَةِ القَزِّ، کُلَّما ازْدادَت مِنَ القَزِّ عَلی نَفسِها لَفّاً کانَ اَبعَدَ لَها مِنَ الخُروجِ حَتّی تَموتَ غَمّاً
📚 کافی/ج2/ص316
آن شنیدستى که در اقصاى غور
بار سالارى بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیا دوست را
یاقناعت پر کند یا خاک گور
#احادیث_روزانه
هدایت شده از ایــنــتــر اشـــرار🥷
💢 هشدار عجیب روسها: جام جهانی برگزار نخواهد شد
🔻 دبیر شورای امنیت روسیه در اظهار نظری جنجالی و شوک آور اعلام کرد که امسال جام جهانی۲۰۲۲ قطر وجود نخواهد داشت. در هفتههای اخیر همه چیز تغییر خواهد کرد.
🔻 فیفا تیم ملی فوتبال روسیه را به خاطر حمله این کشور به اوکراین از پلی آف جام جهانی ۲۰۲۲ کنار گذاشت تا در نهایت این تیم ملی فوتبال ولز باشد که با شکست اوکراین راهی مرحله گروهی جام جهانی شود.
#قانون_جنگل
#استاد_عباسی
🌷 خاطرات همت:
🌿 حاجی داشت حرف میزد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی میکرد.
هنوز قاشق اول را نخورده، رو به عبادیان کرد و پرسید: عبادی! بچه ها شام چی داشتن؟
گفت: همینو
-واقعا؟جون حاجی؟
نگاهش را دزدید و گفت: ماهی رو فردا ظهر میدیم
حاجی قاشق را برگرداند
بخدا فردا بهشون میدیم
حاجی همین طور که کنار میکشید گفت:
به خدا منم فردا ظهر می خورم!