🔴 شهید عباس عربنژاد
🔅قسمتی از زندگینامه شهید در کلام همرزمانش
🔸گفتم: آقای عربنژاد ، هر کس میخواهد از این نقطه رد شود، سریع حرکت میکند، چون دشمن دید دارد.
شما چطور با اطمینان ایستادهاید؟ فکر نمیکنید مورد هدف قرار بگیرید؟
جواب داد:...
#عکس_نوشته | #خاطرات_شهید
🆔️ @masaf_kerman
🔴 شهید محمد مشایخی
🔅قسمتی از زندگینامه شهید در کلام همرزمانش
🔸شب وداع، وقتی همهٔ چراغ ها را خاموش کرده بودند، ناگهان محمد گفت: چراغ ها را روشن کنید، من می خواهم چیزی بگویم.
اشک می ریخت و می گفت: ...
#عکس_نوشته | #خاطرات_شهید
🆔️ @masaf_kerman
🔴 شهید حسین آتش افروز
🔅قسمتی از زندگینامه شهید در کلام همرزمانش
🔸راکت شیمیایی مستقیم آمد روی سنگر اطلاعات. حسین ماسکها را داد به آنهایی که زیر آوار بودند، آخرین ماسک را هم داد به شهید راجی. خودش هم یک چفیه بست روی صورتش و دوید...
#عکس_نوشته | #خاطرات_شهید
🆔️ @masaf_kerman
🔴 شهید دادالله برزخ
🔅قسمتی از زندگینامه شهید در کلام همرزمانش
🔸در بسیج ثبت نام کردم. موقع برگشتن از پایگاه بسیج، من را هم سوار دوچرخهاش کرد. بین راه گفت: از الآن باید کارهایی انجام بدهی که در شأن بسیجی بودن تو باشد. اگر...
#عکس_نوشته | #خاطرات_شهید
🆔️ @masaf_kerman
🔴 شهید مهدی کازرونی
🔅قسمتی از زندگینامه شهید در کلام همرزمانش
🔸داشتم همراه حاج مهدی میرفتم. صدای زوزهٔ خمپاره که آمد، خودم را پرت کردم روی زمین. وقتی بلند شدم دیدم حاج مهدی چند قدم جلوتر از من است و دارد به راهش ادامه میدهد. وقتی...
#عکس_نوشته | #خاطرات_شهید
🆔️ @masaf_kerman
🔴 شهید احمد عبداللهی
🔅قسمتی از زندگینامه شهید در کلام خانوادهاش
🔸روز جمعه، وقتی از گلزار شهدا برگشت، چهرهاش برافروخته بود. با ناراحتی و عصبانیت در حیاط قدم میزد. پرسیدم: چی شده؟ چرا ناراحتی؟ وقتی اصرار کردم، گفت...
#عکس_نوشته | #خاطرات_شهید
🆔️ @masaf_kerman
🔴 شهید مهدی طیاری
🔅قسمتی از زندگینامه شهید در کلام همرزمانش
🔸با سروصدای اسرا از سنگرش بیرون آمد، و از تشنگی اسرا با خبر شد. قمقمه اش را در آورد و به طرف اسیرها گرفت. بچهها به محض مشاهدهی آن صحنه جلو دویدند و گفتند: حاجی، چه کار میکنی؟ مجروحان خودمان آب ندارند بخورند، شما به اسیران دشمن آب میدهی؟ در حالی که...
#عکس_نوشته | #خاطرات_شهید
🆔️ @masaf_kerman
🔴 شهید محمد افضلی
🔅قسمتی از زندگینامه شهید در کلام دوستانش
🔸گرم صحبت بودیم که موضوع جبهه رفتنش را مطرح کرد. دخترش تازه به دنیا آمده بود و همین باعث تعجّب من شد که چرا می خواهد با این اوضاع به جبهه برود. وقتی دلیل رفتنش را پرسیدم، گفت: چند روز دیگر عملیات است. صدام به پشتیبانی آمریکا و اسرائیل به ما حمله کرده. اگر من و امثال من نرویم به جبهه...
#عکس_نوشته | #خاطرات_شهید
🆔️ @masaf_kerman
🔴 شهید غلامحسین خزاعی
🔅قسمتی از زندگینامه شهید در کلام همرزمانش
🔸حسین موتور را می راند و من پشت سرش نشسته بودم. ناگهان وسط تپّه های زلیجان ایستاد. پرسیدم: چی شد؟ چرا ایستادی؟!
از موتور پیاده شد و گفت: تو بنشین جلو و رانندگی کن. گفتم: چرا؟
گفت: احساس می کنم دچار غرور شدم.
تعجّب کردم.وسط دشت و تپّه های زلیجان، جایی که کسی ما را نمی دید، چگونه چنین احساسی پیدا کرده بود؟! وقتی...
#عکس_نوشته | #خاطرات_شهید
🆔️ @masaf_kerman
🔴 شهید ناصر احمدی پور
🔅قسمتی از زندگینامه شهید در کلام دوستانش
🔸چند روزی بود که رفتارش عوض شده بود. زمان رفت و آمدش هم تغییر کرده بود. گویی سعی میکرد چیزی را از همه مخفی کند. وقتی اصرار کردیم که بگوید چه شده، گفت با یک دانشجو آشنا شده که از لحاظ مالی مشکل دارد. این روزها گاهوبیگاه به کمک او میرود، تا شاید بتواند گرهی از مشکلات او باز کند. وقتی این جریان را گفت، اصرار کرد به کسی چیزی نگوییم، تا از اجر کارش کم نشود.
#عکس_نوشته | #خاطرات_شهید
🆔️ @masaf_kerman
🔴 شهید حسین حسینی
🔅قسمتی از زندگینامه شهید در کلام مادرش
🔸وسایلش را جمع میکرد تا برای گذراندن دوره خلبانی، به آمریکا برود. به مادر نگاه کرد و گفت: مادر، سجاده،مهر نماز، قرآن و مفاتیح را حتماً توی ساک بگذارید؛ اینها را فراموش نکنید که بردنشان از همه چیز واجب تر است.
#عکس_نوشته | #خاطرات_شهید
🆔️ @masaf_kerman
🔴 شهید محمد نصرالهی
🔅قسمتی از زندگینامه شهید در کلام همرزمانش
🔸نیمهشب بود. وقتی دیدمش، خسته و خاکی و با چشمهای خون گرفته داشت بند پوتین هاش را باز میکرد. گفتم: درنیاور، بلندشو که اوضاع خیلی خراب است. خیره شد به چشمهایم و در یک چشم بههم زدن بند پوتینها را محکم بست و بلند شد تا مهمات را به خط برساند. وقتی رفت، یکی از بچهها پرسید...
#عکس_نوشته | #خاطرات_شهید
🆔️ @masaf_kerman