eitaa logo
کانال جامع سخنرانی اساتید انقلابی
14هزار دنبال‌کننده
24.5هزار عکس
34.6هزار ویدیو
310 فایل
eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf نشر ازاد 📛اخبارداغ‌محرمانه‌سیاسی‌ما‌اینجاست!👇👇👇 @Masafe_akhar تبلیغات↙️ @masaf_tabligh ☘مطالب زیبا و انسان ساز عرفا☘
مشاهده در ایتا
دانلود
💡 در گذشته ، در زمان دعوا و شکایت یا بحث و مناظره ، اگر یکی از طرفین سند و مدرکی قاطع وغیرقابل ایراد ارائه می کرد که مخاطب یا طرف دیگر دعوی را تحت تاثیر قرار می داد، اصطلاحاً می گفتند :" فلانی کله گرگی نشان داد " یعنی، مدرکی ارائه کرد که نفی و رد آن به هیچ وجه امکان پذیر نیست. مثل کله گرگی بیشتر بین عوام الناس بخصوص حشم داران وگله داران مصطلح است و ریشه تاریخی آن به این شرح است که : همانطور که می دانیم زندگی گله داران و چوپانان به وجود گوسفندان و سلامت و پرواری آنها بستگی دارد و در گذشته به غیر از بیماریهای مختلف که باعث مرگ گوسفندان می شد ، دشمن اصلی گوسفندان ، گرگهای گرسنه بوده اند که در نیمه های شب به گله ها حمله می کردند و تعدادی از گوسفندان را می کشتند و چون در گذشته هنوز خبری از تفنگ های امروزی نبود ، چوپانان چاره ای نداشتند جزو اینکه در تاریکی شب با کمک سگ های گله و چوب ، چاقو و .. هر چه در دسترس بود ، گرگ های گرسنه را از گله دور کنند ‌. بدیهی است که در آن زمان کشتن یک گرگ کار بسیار سختی بود، پس اگر چوپانی می توانست گرگی را از پای درآورد، سر آن را بر چوب دستی خودش می گذاشت و به نزد صاحب گله می آمد و با افتخار آنرا نشان می داد یعنی که گرگ مزاحم گله را از میان برده است و صاحبان گله هم موظف بوده اند به محض رویت کله گرگ یک راس گوسفند یا قیمت آن را در ازای کله گرگی به صاحب و مالکش تسلیم نمایند . از اینجا بود که اصطلاح" کله ی گرگ" در میان عوام به عنوان مدرک معتبر و بدون خدشه معروف گردید. : البته در گذشته شکارچیانی نیز بودند که کارشان کشتن گرگ ها بود و انها نیز با آوردن کله ی گرگ ، مدرک محکمی برای کشتن گرگ داشتند . ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @Masafe_akhar
💡 افسانه ی شمشیر داموکلس یکی از معروفترین حکایت های یونان باستان است که با وجود محبوبیت زیاد، مشخص نیست تا چه حدی این داستان واقعیت داشته است هر چند شاهی که حکایت در دربار او روی می دهد، واقعا وجود داشته است . در هر حال افسانه چنین است که ؛ در قرن چهارم پیش از میلاد در سرزمین "سیراکوز" واقع در جزیره ی سیسیل ایتالیا ، حاکمی به نام "دنیس" یا "دیونسیوس دوم "حکومت می کرد که یکی از درباریان او فردی به نام "داموکلس" بود. این شخص همیشه با مبالغه در مورد قدرت و تمول سرور خویش سخن می راند، تا اینکه در یکی از ضیافت های شبانه ، حاکم به داموکلس تعارف می کند که به جای او بر تخت بنشیند اگر فکر می کند حکمرانی چیزی جزو خوشی بی پایان نیست ، داموکلس قبول می کند اما پیش از اینکه بر تخت بنشیند ، متوجه می شود شمشیری که به وسیله ی یک تار موی اسب نگاه داشته شده است ، بر بالای تخت شاهی اویزان است و هر لحظه ممکن است با کوچکترین حرکت بر سر او بیفتد پس او با وحشت تخت را ترک می کند. در واقع دیونسیوس می خواست با این کار به خادمش بفهماند که قدرت حاکم به تار مویی بسته است و در کنار خوشی های ظاهری ، حاکم پیوسته باید مراقب شمشیر آماده ی دشمنان خویش باشد که هر لحظه می خواهند او را از تخت قدرت پایین بیاورند. : البته داستان به شکل دیگری هم بیان شده است و ما در این مقاله حکایت را به نحوی که سیسرو روایت کرده است ، ذکر کردیم . ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @masafe_akhar
📚 جوانی بود که عاشق دختری بود. دختر خیلی زیبا و زرق و برق دار نبود، اما برای این جوان همه چیز بود. جوان همیشه خواب دختر را می‌دید که باقی عمرش را با او سپری می‌کند. دوستان جوان به او می‌گفتند: «چرا اینقدر خواب او را می بینی وقتی نمی‌دانی او اصلاً عاشق تو هست یا نه؟ اول احساست را به او بگو و ببین او تو را دوست دارد یا نه.» جوان فکر می‌کرد دختر او را دوست دارد. دختر از اول می‌دانست که جوان عاشق اوست. یک روز که جوان به او پیشنهاد ازدواج داد، او رد کرد. دوستانش فکر کردند که او به هم خواهد ریخت و به مواد اعتیادآور روی خواهد آورد و زندگیش تباه خواهد شد. اما با تعجب دیدند که او اصلاً افسرده و غمگین نیست. وقتی از او پرسیدند که چطور است که او غمگین نیست، او جواب داد: «چرا باید احساس بدی داشته باشم؟ من کسی را از دست دادم که هرگز عاشق من نبود و او کسی را از دست داده است که واقعاً عاشق او بود.» : به دست آوردن عشق واقعی سخت است. عشق یعنی خود را فدای دیگری کردن بدون هیچگونه چشم‌داشتی، و اگر فردی این را رد می‌کند، اوست که مهم‌ترین چیز در زندگی را از دست داده است. پس هرگز احساس افسردگی و دل‌شکستگی نداشته باشید. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @masafe_akhar
✏️ پیرمردی بود که وردی می‌خواند و باران باریدن می‌گرفت. در قبال این کار دو سکه می‌گرفت. پیرمرد شاگردی داشت که به او کمک می‌کرد. پسرک در طول سال‌هایی که شاگردی پیرمرد را کرده بود، ورد باران را یاد گرفته بود. یک روز با خود فکر کرد که دیگر می‌تواند کسب و کار خود را داشته باشد. پس کنار کلبه پیرمرد باران‌ساز، دکه‌ای ساخت و بر سردرش نوشت باران سازی با یک سکه. از قضا خشکسالی آن سال بیشتر از سال قبل بود. چند روزی مشتریان زیادی آمدند و جوان هم از رونق دکه بسیار شادمان بود. آنان را راه انداخت و روستاییان هم دعاگویان و شادمان به سمت مزارع تکیده رفتند و چشم به راه باران شدند.دو روزی گذشت. دکه جوان پرمشتری بود. باران‌ساز پیر هم مانند همه آن روزها عصایش را زیر چانه خود نهاده بود و جلوی در کلبه خود، روی چارپایه‌ای نشسته بود و در انتظار مشتری بود. ناگهان روستاییان با نگرانی و فریاد آمدند به سمت دکه باران‌ساز جوان که به فریادمان برس، زندگی‌مان رفت. معلوم شد به ورد جوان باران باریده بود ولی سر ایستادن نداشت و سیلی خانمان سوز به راه افتاده بود. باران‌ساز جوان نمی‌دانست چه کار باید بکند. او نمی‌دانست که باران‌ساز پیر دو ورد داشت؛ با یکی باران می‌ساخت و با دومی باران را می‌گفت تا بایستد و جوان این دومی را نیاموخته بود. : آیا شما ورد دوم را می‌دانید؟ آیا همه وردهای کسب و کارتان را بلدید؟ 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf 📌
✏️ پیرمردی بود که وردی می‌خواند و باران باریدن می‌گرفت. در قبال این کار دو سکه می‌گرفت. پیرمرد شاگردی داشت که به او کمک می‌کرد. پسرک در طول سال‌هایی که شاگردی پیرمرد را کرده بود، ورد باران را یاد گرفته بود. یک روز با خود فکر کرد که دیگر می‌تواند کسب و کار خود را داشته باشد. پس کنار کلبه پیرمرد باران‌ساز، دکه‌ای ساخت و بر سردرش نوشت باران سازی با یک سکه. از قضا خشکسالی آن سال بیشتر از سال قبل بود. چند روزی مشتریان زیادی آمدند و جوان هم از رونق دکه بسیار شادمان بود. آنان را راه انداخت و روستاییان هم دعاگویان و شادمان به سمت مزارع تکیده رفتند و چشم به راه باران شدند.دو روزی گذشت. دکه جوان پرمشتری بود. باران‌ساز پیر هم مانند همه آن روزها عصایش را زیر چانه خود نهاده بود و جلوی در کلبه خود، روی چارپایه‌ای نشسته بود و در انتظار مشتری بود. ناگهان روستاییان با نگرانی و فریاد آمدند به سمت دکه باران‌ساز جوان که به فریادمان برس، زندگی‌مان رفت. معلوم شد به ورد جوان باران باریده بود ولی سر ایستادن نداشت و سیلی خانمان سوز به راه افتاده بود. باران‌ساز جوان نمی‌دانست چه کار باید بکند. او نمی‌دانست که باران‌ساز پیر دو ورد داشت؛ با یکی باران می‌ساخت و با دومی باران را می‌گفت تا بایستد و جوان این دومی را نیاموخته بود. : آیا شما ورد دوم را می‌دانید؟ آیا همه وردهای کسب و کارتان را بلدید؟ 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf 📌
✏️ پیرمردی بود که وردی می‌خواند و باران باریدن می‌گرفت. در قبال این کار دو سکه می‌گرفت. پیرمرد شاگردی داشت که به او کمک می‌کرد. پسرک در طول سال‌هایی که شاگردی پیرمرد را کرده بود، ورد باران را یاد گرفته بود. یک روز با خود فکر کرد که دیگر می‌تواند کسب و کار خود را داشته باشد. پس کنار کلبه پیرمرد باران‌ساز، دکه‌ای ساخت و بر سردرش نوشت باران سازی با یک سکه. از قضا خشکسالی آن سال بیشتر از سال قبل بود. چند روزی مشتریان زیادی آمدند و جوان هم از رونق دکه بسیار شادمان بود. آنان را راه انداخت و روستاییان هم دعاگویان و شادمان به سمت مزارع تکیده رفتند و چشم به راه باران شدند.دو روزی گذشت. دکه جوان پرمشتری بود. باران‌ساز پیر هم مانند همه آن روزها عصایش را زیر چانه خود نهاده بود و جلوی در کلبه خود، روی چارپایه‌ای نشسته بود و در انتظار مشتری بود. ناگهان روستاییان با نگرانی و فریاد آمدند به سمت دکه باران‌ساز جوان که به فریادمان برس، زندگی‌مان رفت. معلوم شد به ورد جوان باران باریده بود ولی سر ایستادن نداشت و سیلی خانمان سوز به راه افتاده بود. باران‌ساز جوان نمی‌دانست چه کار باید بکند. او نمی‌دانست که باران‌ساز پیر دو ورد داشت؛ با یکی باران می‌ساخت و با دومی باران را می‌گفت تا بایستد و جوان این دومی را نیاموخته بود. : آیا شما ورد دوم را می‌دانید؟ آیا همه وردهای کسب و کارتان را بلدید؟ 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf 📌
⭕️ وقتی دشمنت از یه چیزی نگرانه یعنی اون کار رو داری به درستی انجام میدی‼️ | قبلا تحلیل کردیم که سازمان ملل، سازمان مدیریت گوساله های سامری یهود است! تا وقتی که گوساله های یهود عاشق سازمان ملل، در دولت و مجلس در اکثریت بودند و نقشه یهود برای نابودی جمعیتِ ایران را پیاده می کردند، سازمان مدیریت گوساله ها سرخوش از اجرای موفقیت آمیز نقشه بود! حال که نقشه نقش بر آب شد نگران شدند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf 📌
📚 مسافری خسته که از راهی دور می‌آمد به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری استراحت کند غافل از این که آن درخت جادویی بود؛ درختی که می‌توانست آن چه که بر دلش می‌گذرد برآورده سازد! وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب می‌شد اگـر تختخواب نرمی در آن جا بود و او می‌توانست قدری روی آن بیارامد. فـوراً تختی که آرزویش را کرده بود در کنارش پدیدار شـد! مسافر با خود گفت: «چقدر گرسنه هستم. کاش غذای لذیذی داشتم.»ناگهان میزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیر در برابرش آشکار شد. مرد با خوشحالی غذاها را خورد و نوشید. بعد از سیر شدن، کمی سرش گیج رفت و پلک‌هایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رها کرد و در حالی که به اتفـاق‌های شگفت‌انگیز آن روز عجیب فکر می‌کرد با خودش گفت: «قدری می‌خوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگذرد چه؟» ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید. هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارش‌هایی از جانب ماست.ولی باید حواسمان باشد. چون این درخت افکار منفی، ترس‌ها و نگرانی‌ها را نیز تحقق می‌بخشد. بنابر این مراقب آن چه که به آن می‌اندیشید باشید.  🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf 📌