#قسمت_چهارم
بچهها پیکر مطهر محمدعلی رو با یه آمبولانس زودتر بردن. آمبولانس بعدی اومد و نادر و بردن.
وقتی رفتن، من و عاصف و دوتا از بچههای عملیات موندیم توی خونه. برای پاکسازی کامل و جمع آوری موارد مورد نیاز.
توی طبقه اول بودم و داشتم به مواردی که بچهها جمع میکردن نگاه میکردم که مادرم زنگ زد. خواستم جوابش و بدم، چون میدونستم وقتی کشور آشوب میشه مادرم نگرانیش صدبرابر میشه.
خواستم ردش کنم و جواب ندم که یه صدایی از توی خیابون تموم تمرکزم و به هم زد و باعث شد زودتر ردش کنم تماس مادرم و؛
سرم و از پنجره آوردم بیرون و دیدم دوتا دختره فریاد میزنن و میخندن و میگن «زن زندگی آزادی...». معلوم بود که از اغتشاشات دارن بر میگردن.
یه کوچه داخل اون خیابون داشت که سه چهارتا جوان ریختن سر اون دختره و کشیدنش توی اون کوچه تنگ و تاریک.
اول میخواستم دخالت نکنم، چون کار ما امنیتی بود و انتظامی نبود. ولی به دلم افتاد بی ارتباط با امور امنیتی نیست.
به باقر گفتم: «فوری بریم پایین که یه دختره رو دارن میدزدنش.»
به دونفر از بچهها که جهت پاکسازی مانده بودند با ما، گفتم: من و باقرو از همین اتاق پوشش بدید. همانطور که داشتم میدویدم به سمت پلهها، دستم را بردم سمت گوشم و دکمه را فشار دادم و به سیدعاصف عبدالزهرا گفتم:
+دیدی دختره رو بردن توی کوچه؟
_بله حاجی.
+با احتیاط کامل خیلی فوری و مسلح خودت و برسون سر کوچه.
فوری رفتم سمت درب پارکینگ و درب را باز کردم و پشت سرم باقر و از وسط پیاده رو هم سیدعاصف به ما اضافه شد و رفتیم سمت کوچه. همین که نزدیک کوچه شدیم، دیدم دخترک جوان که حدودا 22_23 سال سنش میشد، با لباسی پاره و شلواری که تا زانوهایش پایین کشیده شده بود، با اشک و جیغ از کوچه خارج شد و دارد فرار میکند. باقر مسلح رفت داخل کوچه و من پشت سر دختر دویدم تا او را بگیرم. مجبور شدم موهایش را از پشت سرش بکشم تا مهارش کنم.
برگشتم به عاصف که 50 قدم از من فاصله داشت گفتم: «برو ماشینو بیار.»
به دختره گفتم:
+رفیقت کجاست.
با گریه و ترس گفت:
_بردنش...
فورا کاپشنم را در آوردم و دور کمرش پیچیدم که بدنش معلوم نباشد.
همزمان دختر جوان با سیلی محکم زد به گوشم گفت:
_ولم کن. بزار برم.
دختر جوان و دو پیرمرد و آن زن و مرد میانسال که حواسشان انگار به دست راستم نبود، وقتی اسلحهام را دیدند، فهمید یا مامورم، یا امنیتی، کمی عقب نشینی کردند و دخترک خواست داد و بیداد کند که به او گفتم: «نق بزنی زدم توی دهنت. شلوارت و اول بکش بالا.»
عاصف با ماشین جلویمان ترمز کرد و رفت سمت آن چندنفر با شوکر آنها را تهدید کرد متفرق شوند. چندبار شاسی شوکر را فشار داد و صدایش باعث شد آنها متفرق شوند.
سیدعاصف رفت پشت فرمان نشست. فورا درب عقب را باز کردم و همانطور که موهای دختر جوان را به آرامی دور دستم پیچانده بودم که فرار نکند، سرم را به داخل ماشین بردم و به عاصف گفتم: «دستبند.»
دستبند را داد به من و دختر را داخل ماشین نشاندم و دستانش را با دستبند به دستگیره سقف خودرو قفل کردم.
درب را بستم و به سمت کوچهای که باقر رفته بود رفتم. اسلحه را مسلح کردم. کوچه تنگ و تاریک و غرق سکوت بود؛ اما نوری کم از دور دیده میشد که خیابان کریمخان منتهی به هفت تیر را نشان میداد. چراغ قوهام را روشن کردم. صدای خس خسی آرام به گوش میرسید. حساس شدم و با احتیاط به سمت صدا رفتم. زانو به پایینِ پای یک نفر را که در کنار سطل زباله و انبوه زبالههای کنار سطل آشغال دراز شده بود داشتم میدیدم.
خدای من، چه میدیدم. فورا رفتم به سمتش. دیدم باقر دستش را بر روی شکمش گذاشته و دارد با درد نفس میکشد و میخواهد چیزی بگوید. مشخص بود با چاقو او را زدهاند. نشستم روبرویش. گفتم:
+هیچ چی نگو باقرجان. حرف نزن خون ریزیت بیشتر میشه.
سرش را به سمت انتهای کوچه برگرداند و به من اشاره زد، یعنی از این سمت رفتند. به سختی گفت: «یه دختر و بردند.»
رفتم روی خط سیدرضی گفتم:
+یه مجروح داریم. آمبولانس اعزام کنید به موقعیت الف 12.
باقر نفس نفس زدنش و خس خسش بیشتر شد. دیدم دستش را برد سمت جیب کاپشن ورزشی سادهای که بر تن داشت، یک چیز کوچک را که در آن تاریکی به سختی میتوانستم ببینم کشید بیرون و بین مشتش گره کرد.
دیدم به زور دارد خودش را به سمتی میچرخاند... نشستم پشتش، سرش را به سینه ام چسباندم. بغض تمام گلویم را گرفته بود. دستانم که به خون باقر آغشته شده بود را بردم سمت گوشم، به عاصف گفتم:
«دختره رو ببر سمت سایت، چون باقر زمین گیر شده.»
عاصف (یا حسینی) گفت و ارتباطمان را قطع کردیم. آمبولانس رسیده بود و همانطور که سر باقر را به سینه ام چسبانده بودم، شروع کردند به زدن آمپول و سُرُم.