🔘🔘 دختر ایرانی و پلیس عراقی
#اربعین_کربلا
منتظرِ بقیه کاروان بودیم تا برسند و برویم حسینیه بهجت برای مراسم. آنطرف خیابان، چای عراقی میدادند...
_آقای سرگروه: بریم چای بخوریم؟!؟
+ ما(دو دختر کاروان): بریم
چای رو برداشتیم که برگردیم پیش بقیه که یه عراقیِ در حال عبور، ناخواسته تنه به تنه ما زد و چای ریخت روی دست دختر...
صدای جیغ دختر، همه رو سر جاشون میخکوب کرد، جیغ و گریه همزمانش دلم رو از جا کند....
مرد عراقی که حواسش نبود و بهش خورده بود رنگش پرید،
یه خانوم عراقی تندتند روی انگشتای دختر شکر پاشید،
اما هنوز درد و سوزش داشت و سیل اشکهای دختر تمام شدنی نبود.
آقای سرگروه رفت دنبال نمک، تا بپاشه روی انگشتای سوخته دختر.
ما منتظر آقای سرگروه بودیم که یک پلیس عراقی که متوجه حال دختر شده بود با اشاره بهمون فهماند که دنبالش برویم.
راه افتادیم دنبالش، راستش نمیدونم چطور بهش اعتماد کردیم....
پلیس عراقی تندتند میرفت و همش پشت سرش رو نگاه میکرد که ببینه ما هستیم یا نه.
داشتیم میرفتیم جایی که معلوم نبود، یه لحظه ترسیدم، با خودم گفتم: «کشور غریب، مرد غریبه، کجا میرین دوتا دختر!»
پلیس رفت داخل جایی شبیه موکب. موکب نبود، درمانگاه بود اما همه چیز رو جمع کرده بودن!
نمیدونم مرد عراقی چی پرسید و چی جواب گرفت که دوباره به سرعت راه افتاد و ما هم دنبالش.
هنوز دلشوره داشتیم، چون بیخبر اومده بودیم و به کسی از کاروان نگفته بودیم.
پلیس عراقی رفت توی داروخانه، پماد سوختگی گرفت و باند. با زبان اشاره به دختر گفت که دستش رو آب نزنه و شکرها رو پاک کنه تا بتونیم پماد بزنیم، علیرغم خواست ما، پول داروها رو هم حساب کرد و ما رو برگردوند سر جای اولمان.
یه دقیقه بعد مرد عراقی دوباره اومد و یه بطری آب خنک و یه قرص هم برایمان آورد...
انگشتای دختر سوخت، تاول زد، دل من به درد اومد، اتفاقی که کم از روضه نبود، روضه هایی که شنیده بودم جلو چشمم شکل گرفت، فقط....
فقط یه فرق بزرگ بود بین روضهها و اتفاق ما؛ اون تاولهایی که تازیانه مرهمش شد کجا؟ و این تاولی که مرهم روش گذاشتند کجا....
#خاطرات_اربعین
#دریافتی
♦️ @MasalNews
🔘🔘 دختر ایرانی و پلیس عراقی
#اربعین_کربلا
منتظرِ بقیه کاروان بودیم تا برسند و برویم حسینیه بهجت برای مراسم. آنطرف خیابان، چای عراقی میدادند...
_آقای سرگروه: بریم چای بخوریم؟!؟
+ ما(دو دختر کاروان): بریم
چای رو برداشتیم که برگردیم پیش بقیه که یه عراقیِ در حال عبور، ناخواسته تنه به تنه ما زد و چای ریخت روی دست دختر...
صدای جیغ دختر، همه رو سر جاشون میخکوب کرد، جیغ و گریه همزمانش دلم رو از جا کند....
مرد عراقی که حواسش نبود و بهش خورده بود رنگش پرید،
یه خانوم عراقی تندتند روی انگشتای دختر شکر پاشید،
اما هنوز درد و سوزش داشت و سیل اشکهای دختر تمام شدنی نبود.
آقای سرگروه رفت دنبال نمک، تا بپاشه روی انگشتای سوخته دختر.
ما منتظر آقای سرگروه بودیم که یک پلیس عراقی که متوجه حال دختر شده بود با اشاره بهمون فهماند که دنبالش برویم.
راه افتادیم دنبالش، راستش نمیدونم چطور بهش اعتماد کردیم....
پلیس عراقی تندتند میرفت و همش پشت سرش رو نگاه میکرد که ببینه ما هستیم یا نه.
داشتیم میرفتیم جایی که معلوم نبود، یه لحظه ترسیدم، با خودم گفتم: «کشور غریب، مرد غریبه، کجا میرین دوتا دختر!»
پلیس رفت داخل جایی شبیه موکب. موکب نبود، درمانگاه بود اما همه چیز رو جمع کرده بودن!
نمیدونم مرد عراقی چی پرسید و چی جواب گرفت که دوباره به سرعت راه افتاد و ما هم دنبالش.
هنوز دلشوره داشتیم، چون بیخبر اومده بودیم و به کسی از کاروان نگفته بودیم.
پلیس عراقی رفت توی داروخانه، پماد سوختگی گرفت و باند. با زبان اشاره به دختر گفت که دستش رو آب نزنه و شکرها رو پاک کنه تا بتونیم پماد بزنیم، علیرغم خواست ما، پول داروها رو هم حساب کرد و ما رو برگردوند سر جای اولمان.
یه دقیقه بعد مرد عراقی دوباره اومد و یه بطری آب خنک و یه قرص هم برایمان آورد...
انگشتای دختر سوخت، تاول زد، دل من به درد اومد، اتفاقی که کم از روضه نبود، روضه هایی که شنیده بودم جلو چشمم شکل گرفت، فقط....
فقط یه فرق بزرگ بود بین روضهها و اتفاق ما؛ اون تاولهایی که تازیانه مرهمش شد کجا؟ و این تاولی که مرهم روش گذاشتند کجا....
#خاطرات_اربعین
#دریافتی
♦️ @MasalNews