eitaa logo
مسار
337 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
534 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍سکوی امید 🍃پدرم دست‌ بی‌رمقش را بالا آورد. او به سمت من اشاره کرد و به مادرم گفت: «تو از من می‌پرسی، ثریا کیه؟ جلوی چشماته نمی‌بینی؟» ☘مادرم انگار تازه متوجه شد لبش را گاز گرفت و گفت: «این دخترت راضیه‌ست!» پدرم گفت: «راضیه! بیا ببینم بابا حالت خوبه؟» ✨_خوبم آقا جان! 🌾دست‌هایش را گرفتم. دست‌های او بر اثر بافتن حصیر زمخت شده بود. آرام سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت: «اصلا حالم خوب نیست.» - ⚡️کم‌کم فهمیدیم بابا فراموشی گرفته؛ گاهی گذشته یادش می‌آمد. یک روز گرم تابستان عمه همراه شوهرش به خانه‌ی ما آمدند. خبر مریضی بابا به گوش عمه ثریا رسیده بود. 💫عمه دو زانو روبروی بابا نشست. پدرم چشم‌هایش را به او دوخت و گفت: «یه عالمه حرف تو دلمه، می‌خوام باهات درد و دل کنم، راضیه طلاق گرفته!» 🍃اشک امان عمه را برید او نتوانست حرف بزند؛ اما شوهرش لب زد: «آقا ابراهیم! چرا خودتو باختی؟ هیچ جاده‌ای تو زندگی بن‌بست نیست، چند قدم جلوتر بری جاده‌ی دیگه‌ای باز میشه، فقط باید ازجات بلند بشی. » 🌾به خودم گفتم: «همینه! اگه می‌خوام کنار پدر و مادرم زندگی کنم باید کاری پیدا کنم تا این‌قدر نگران نباشن.» ⚡️من بعد از هفت سال زندگی با منوچهر؛ به خاطر اعتیادش از او جدا شدم. بچه‌ای هم نداشتیم، دو ماهی بود با پدر و مادرم زندگی می‌کردم. شوهر عمه ثریا درست گفت: «همیشه راه حلی هست.» 🌾از فردای آن روز با امیدواری چادرم را سر می‌کردم و به بازار می‌رفتم. به تولیدی پوشاک زنانه سر می‌زدم؛ اما نیرو نمی‌خواستند. 🍃یک روز نزدیک ظهر روی سکویی نشستم تا کمی استراحت کنم. یک مرتبه چشمم به تابلویی خورد، به خودم گفتم: «هیچ وقت امیدت رو از دست نده؛ شاید اون لحظه‌ای که امیدواری رو از دست میدی، ثانیه‌های قبل از خوشبختی باشه.» از روی سکو برخاستم. آن طرف خیابان وارد زیر زمینی شدم. مسئول تولیدی پوشاک بچه‌گانه خانم میانسالی بود به او گفتم: «نیرو لازم دارین؟» ✨_یه راسته دوز نیاز داریم، از همین الان هم می‌تونی کارت رو شروع کنی. 🆔 @tanha_rahe_narafte