✍خیلی دیر شده!
🏞 سرش را رو به آسمان گرفته بود. تلاش میکرد نفس عمیقی بکشد، اما چیزی بر روی سینهاش سنگینی میکرد.
صدای کسی را شنید که به حالت هشدار میگفت: «آقا اوضاع چشم حاجخانوم رو جدی بگیرید، مادر منم فشار چشمش پنجاه بود، اینجا نتونستن کاری بکنن و ... » دیگر چیزی نمیشنید. او را در اتاق معاینه دیده بود.
👨⚕بغضش ترکید و زبانش بند آمد. حرفهای دکتر مدام به دیوارهی مغزش میکوبید.
یاد روزهایی افتاد که مادر مدام از تاری دید و اذیت شدن چشمهایش ناله میکرد و هر بار با دلیلی، دکتر رفتنش به تأخیر میافتاد.
👵تا حالا خیال میکرد زندگیاش را وقف مادر کرده و از هیچ خدمتی دریغ نکرده، اما حرفهای دکتر، داشت حقیقت کمکاریهایش را روشن میکرد: «آقای محترم چرا اینقدر دیر...؟! نود درصد بینایی چشم چپ از بین رفته و دیگه قابل درمان نیست. چشم راست هم درگیر آب سیاهه و هر چه سریعتر باید عمل بشه ...»
⚡️سرش گیج میرفت و هیچ توجیهی برای این تاخیر نداشت. نزد مادر که در سالن منتظر او بود، برگشت: «مامان من میرم قطرههات رو بگیرم، زودی میام.» و به سرعت از مطب خارج شد.
📱گوشی تلفن در دستش بود و به هرجا که میتوانست زنگ میزد تا از دکتر دیگری وقتبگیرد. به مطب برگشت. دست مادر را گرفت و او را آرام تا پایین پلهها آورد. سپس خم شد و جسم نحیف پیرزن را بر پشت گرفت. مادر، طبق عادت در هر قدم برایش دعای عاقبت به خیری میکرد.
🏨سالن انتظار مطب جدید خالی شده بود و نوبت معاینهی مادر بود. محمد دستهایش را بیاختیار بههم میسایید.
دکتر معاینات را با لنزهای مختلفی انجامداد. سپس سرش را پایین انداخت. انگشتهایش را به هم گره کرد: «متاسفانه خیلی دیر آوردین، شبکیه کلاً تخریب شده و کاری نمیشه کرد. چند تا قطره مینویسم برای کنترل فشار چشم.»
👀با چشمهایی که کاسهی خون شده بود، به چهرهی دکتر زلزده، با صدایی که قصد بیرونآمدن نداشت، پرسید: «آقای دکتر با جراحی هم حل نمیشه؟!»
دکتر با لحن جدیتری ادامهداد: «تو این سن، بیهوشی براشون خطرناکه. جز کنترل فشار، راه دیگهای نیست.»
🧔♂محمد که دیگر از گولزدن خود ناامید شدهبود، دست زیر بازوی مادر، از اتاق معاینه خارجشد.
انگار در سرش چند نفر با هم فریادمیزدند و او را سرزنش میکردند: «چرا اینقدر دیر؟! مادر در حال نابینا شدن است.»
#داستانک
#قاصدک
#خانواده
🆔 @masare_ir