✍دوباره و دوباره تو
🍃مائده پشت چرخ خیاطی نشسته بود. کمرش را صاف کرد. دستهایش درد میکردند. از دیشب مشغول خیاطی بود. تمام اتاق پر بود از خودکار و کاغذ الگو و لباسهای آویزان شده؛ اما ته دلش خوشحال بود.
☘فاطمه لباسهای دوخت او را پسندیده بود و از طرف یک مزون برایش کار جور کرده بود.
🎋صدای حمید از پشت در شنید. اعصابش با صدای چرخ خرد میشد و دوباره صدای بمب و گلوله توی سرش میپیچید. دست و پایش قفل میشد یا به جان مائده و فاطمه میافتاد و تا جان در بدن داشت آنها را میزد. بعد غمگین و با صورت متورم از اشک و ضربهها، در اتاق را باز میکرد؛ روی دست و پای مائده میافتاد، بوسش میکرد و میگفت: «تو رو خدا منو ببخش خانم. حلالم کن. تو رو خدا طلاق بگیر و خودت رو از دست این دیو نامهربون، نجات بده. »
🌾آن وقت مائده دستهای او را میگرفت و میبوسید و میان اشک وخنده میگفت: «زشته عزیز دلم پاشو. این دستا همون دستایی هست که آرپی چیها رو جا میانداخت و رزمندهها رو جابه.جا میکرد. غصه نخور. من خودم خواستم و هنوزم میخوام و عاشقانه ام دوست دارم. »
🌸بعد روی سر او بوسه میزد و میگفت: «عزیز دلم مطمئن باش اگر صدبار دیگه هم به جوونیم بر گردم بازم بودن با تو رو، به زندگی بدون تو، ترجیح میدم. »
☘بعد آرام او را از زمین بلند میکرد و میگفت: «بریم ناهار؟ »
#داستانک
#ارتباط_باهمسر
#نویسنده_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte