eitaa logo
مسار
343 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
577 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✨دعای توسل نجات دهنده 🍃شهید صانعی پور از بچه‌های واحد تخریب بود. رفته بود شناسایی و جمع آوری مین. هر چه منتظر شدیم نیامد. مطئمن شدیم که شهید شده. می‌خواستیم به قرارگاه خبر دهیم که آمد. ☘️می گفت: «وسط میدان مین بودم. هر جا که می‌رفتم عراقی‌ها بودند. راه را گم کرده بودم. همانجا گودالی کندم و شروع به خواندن دعای توسل کردم. بعد از اتمام دعا بلند شدم و راهی را در پیش گرفتم. نزدیک صبح بود که به جاده آسفالت خود یرسیدم. راوی: شهید یوسف اللهی 📚 رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، صفحه ۹۱-۹۰ 🆔 @masare_ir
✍️عاشق‌فارغ 🎨منتظر بودن شعار نیست؛ رنگ است. رنگی که باید تمام بوم زندگیت را پرکند. ❌ نمی‌شود فقط جمعه‌ها منتظر بود. نمی‌شود فقط جمعه‌ها ندبه خواند. نمی‌شود جمعه به جمعه عاشق شد و طول هفته فارغ بود‌. 📝عاشقی را... انتظار را منتظر بودن را باید هر روز و هر لحظه، مشق کرد. 🆔 @masare_ir
✍️عاشقی‌ها 🍃داشتم خط اتوی لباس همسرم را برای چندمین بار می‌کشیدم تا خطش درخشانتر از همیشه باشد. خربزه را قاچ کند. نگاهی به ساعت کردم. هنوز ساعت هشت بود. صبحانه را چیدم، بچه ها را سر حوصله بیدار کردم، صبحانه ی مفصلی آماده کردم، ساعت را نگاه کردم، ده بود. ☘️خانه را مرتب کردم، ظرفها را شستم. نشستم سرکتاب خواندنم. ناگهان صدای اذان فضا را پر کرد و من تازه یادم آمد از کسی که قرار بود کنج قلبم، کنج تمام کارهایم بنشانمش و ندبه ای برایش بخوانم؛ اما دروغ بود. همه ی عاشقی هایم دروغ بود. رویم نشد ندبه آن را بخوانم. 🆔 @masare_ir
✍️فرصت ✨ولَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُلٍ مِّن قَبْلِكَ فَأَمْلَيْتُ لِلَّذِينَ كَفَرُواْ ثُمَّ أَخَذْتُهُمْ فَكَيْفَ كَانَ عِقَابِ؛ و همانا پيامبرانى پيش از تو (نيز) به استهزاء گرفته شدند، امّا من به كسانى كه كفر ورزيدند مهلت دادم سپس آنان را (به قهر خود) گرفتم، پس (بنگر كه) كيفر من چگونه بود.* 🔅حتما شنیده‌ای که می‌گویند: صبر خدا زیاد است. عجب صبری دارد خدا. 💡غافل از این که: سنت حتمی و همیشگی خداوند، مهلت دادن است. 🎞سکانس‌اول: یکی این مهلت را تبدیل به فرصت می‌کند، برای توبه و فراهم آوردن توشه‌ای از عمل صالح. 🎞سکانس‌دوم: آن یکی بر گناهان خود اصرار می‌کند. وِزر و وبال خود را می‌افزاید. 🤔من و تو جزو کدام دسته‌ایم؟! 📖*سوره‌رعد، آیه ٣٢. 🆔 @masare_ir
🌟 پیروی از ولایت 🍃شهید رجایی خیلی در تقلید از امام ثابت قدم بود. ایشان در زمانی واجب‌الحج شده بود که امام حج را به خاطر این که سازمان اوقاف دست شاه افتاده بود، تحریم کرده بود. ☘️ایشان هم حج نرفت. وصیت هم کرده بود که برایش به جا بیاوریم که برادرشان به جا آوردند. راوی: عاتقه صدیقی؛ همسر شهید 📚سه شهید؛ مصاحبه هایی د رمورد شهیدان طیب، اندرزگو و رجایی، نویسنده: حمید داود آبادی، صفحه ۲۰۵ 🆔 @masare_ir
✍️حرف‌های دوپهلو 😒- عباس آقا رو ببین! آخه تو چی کم داری از اون؟! 💡هیچ‌وقت مرد دیگری را با همسرتان مقایسه ‌نکنید. حتی در مورد کارهای کوچک و کم‌اهمیت. 🔸- مردم سفر می‌رند، ما هم سفر! مردان جملات مبهم را دوست ندارند. انتظار نداشته باشید از حرف‌های پیچیده‌تان رمز‌گشایی کنند. با آن‌ها دوپهلو صحبت نکنید. 💪مردها دوست دارند در چشم همسرشان قوی به نظر بیایند. شما می‌توانید به او تکیه و اعتماد کنید و نیازشان را برطرف سازید؛ 💢فقط کافی‌ست از هیچ مرد دیگری حرف نزنید. 🆔 @masare_ir
✍️غروب‌های دلتنگ 🍃صدای پرنشاط و شاد مهدی حیاط خانه پدری‌شان را پُر کرده بود. دنبال محمدمتین دور حوض می‌چرخید. صبح زود که از خواب بیدار شدم سرم درد می‌کرد؛ ولی به مادر شوهرم قول داده بودم ناهار را با آن‌ها بخوریم. عمه‌ی مهدی هم آن‌جا بود. جیغ‌های گوش‌خراش پسرم به همراه خنده‌های کودکانه‌اش مثل پتکی بر سرم کوبیده می‌شد. ☘️زیر درخت توت به همراه مادرشوهر و عمه‌خانم نشسته بودیم. طاقت نیاوردم و با صدای بلند گفتم: «مهدی آقا دیگه بسه!» مهدی با شنیدن صدایم مثل همیشه چشمانش درخشید و به طرفم آمد. ✨تا به خودم آمدم نرمی و داغی لب‌های گوشتی مهدی را روی لُپ‌های گُل انداخته‌ام حس کردم. خواستم چیزی بگویم که مادرشوهرم پیش‌دستی کرد و گفت: «خجالت بکش! عمه خانم اینجا نشستند.» 🌾مهدی آقا لب‌هایش به دو طرف کِش آمد. دست مادر را گرفتند و دومین بوسه را بر آن زدند و گفتند: «مادرِمن! چه اشکال داره؟ بذار همه بدونند من همسرم را خیلی دوست دارم.» سرم را از خجالت پایین انداختم. عمه‌خانم خندید و گفت: «مهدی آقا همه باید بیان زن‌داری رو از تو یاد بگیرن.» مهدی هم بدون تعارف گفت: «قربون عمه‌ی فهمیده‌ام برم که منو خوب شناخته! » ⚡️دیگر خبری از سردرد چند ساعت قبل نبود. عمه و برادرزاده گُل می‌گفتند و گُل می‌شنیدند. مادرشوهرم به بهانه سرزدن به غذا به آشپزخانه رفت. من هم نگاهی به دست‌ و صورت و لباس‌های خاکی محمدمتین کردم که در هر بار زمین خوردن به آن حال و روز اُفتاده بود. 🍃آن دو را تنها گذاشتم تا راحت حرف‌های چندین ساله دوری از هم را بزنند. به طرف محمدمتین رفتم. در حالی‌که از محبت و رفتار مهدی قند توی دلم آب شده بود با خود واگویه می‌کردم: «مهدی بزار خونه برسیم تلافیش‌رو سرت درمیارم.» ☘️خاطرات شیرین زندگی کوتاه با مهدی هر روز غروب، دلتنگی‌ام را بیشتر می‌کند. مهدی با محبتش مرا نمک‌گیر کرد و از قربانگاهش در سوریه به آغوش معبود پَر کشید. غروب امروز هم مثل همه‌ی غروب‌های دوری از محبوبم به پایان رسید. نمی‌دانم چند غروب دیگر باید صبر کنم تا به او برسم. "سکانسی به یاد ماندنی از زندگی شهید مهدی قاضی‌خانی از شهدای مدافع حرم" 🆔 @masare_ir
✍️برج نمک هیچ وقت همسرتونو بخاطر عیبهاش سرزنش نکنید! به خاطر همین عیبهاشونه که نرفتن با یکی بهتر شما ازدواج کنن😂🏃‍♂️ تعارف نکنید. بازم مشاوره خواستین بگین ها. 😁 🌳🍄🌳🍄 💡در تبیین این آیه باید به حضور انورتون برسونم که مثلا اگه دیدید خانمتون غذاش بی‌نمک شده، شما به‌جای برج زهرمار شدن، نمکدون بشید و طوری که ناراحت نشن، از این داستان گذر کنید. و اما شما بانوی محترم! وقتی شوهرتون خسته و درمونده، خرید کرده و از قضا ته‌مونده‌ی بازار رو دستچین کرده، سعی کنید علاوه بر تذکر با خنده، اون خریدا رو طوری مصرف کنید که حیف و میل نشن. مثلا میوه خرابا رو لواشک کنید، گوجه گندیده‌ها رو رب‌گوجه! باور کنید توی بازار هم همینو میخرید. 😁 ✨...هُنَّ لِباسٌ لَکُمْ وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ... ...آنها جامه عفاف شما و شما نیز لباس عفّت آنها هستید... 📖سوره‌ی بقره، آیه 187 🆔 @masare_ir
✨مرخصی اجباری 🍃باردار بودم و نزدیک زایمان که کاظم از راه رسید. گفت: «مرحله اول عملیات تمام شده و باید یک هفته در موقعیت پدافند بمانیم و هفته بعد مرحله دوم پدافند انجام می گیرد. موقعیت مرخصی نبود؛ اما حاج همت زیر بار نرفت. به زور فرستادم مرخصی.» گفت: «من جای تو می ایستم تو برو. آن قدر اصرار کرد که زبانم بند آمد و در مقابلش تسلیم شدم.» ☘️گفتم: «یعنی الان حاج همت جای تو مانده منطقه؟» گفت: «بله دیگه! مرا فرستاده تا مادر شدنت را تبریک بگویم.» وقتی هم که درد زایمان مرا گرفت و به بیمارستان منتقلم کردند. شبانه خودش را رسانده بود. مثل پروانه دورم می گشت. 🌾می گفت: «حاج همت مرا بی سر و صدا فرستاده. یک روز بیشتر وقت ندارم. نمی شود بچه های مردم زیر فشار توپ و تانک باشند و من در شهر خوش بگردم. وقتی می گویند فلانی مسئول است؛ یعتی باید پاسخگو باشد؛ هم در این دستگاه اداری؛ هم در دستگاه خداوند.» راوی: اکرم حاج ابوالقاسمی؛ همسر شهید 📚نیمه پنهان ماه، جلد ۲۶، رستگار به روایت همسر شهید، نویسنده: نجمه طرماح، صفحات ۱۱۹و ۱۲۶-۱۲۵ 🆔 @masare_ir
✍️دیگه دوست ندارم! 🔅فکر کنید که شما از دار دنیا، فقط یه خونه دارید که پناهگاهتونه ولی یهو ناغافل یکی میاد و به یه دلیل کوچولوی ناچیز، شما رو از خونه بیرون میکنه! ولی بهتون میگه اگه فلان کار رو انجام بدید بهتون اجازه میدم که دوباره برگردید توی خونه. هر‌بار به بهانه‌های مختلفی به شما میگه که فلان کار رو انجام بدید وگرنه خونه بی‌خونه! 🔘پدر ومادر تنها پناهگاه بچه‌شون هستند و شما با گفتن(اگه اینجوری کنی دیگه دوست ندارم) اونا رو از پناهگاهشون میندازید بیرون! 🌱با این کار عزت نفس اونا میاد پایین و بعد‌ها مدام دنبال تایید شدن به وسیله این و اون میرن. میتونید راه‌حل بهشون ارائه بدید. مطمئن باشید اونا توانایی فهم حرفتون رو دارن.😉 🆔 @masare_ir
✍️حرف ناگفته 🍃پای مریم به قابلمه‌ ی شیر، گیر کرد. ظرف شیر روی قالی ریخت. مادر عصبانی دنبال مریم به راه افتاد. دخترک اما زیر میز پنهان شده بود. مادر فریاد کشید و نام مریم را صدا زد. ☘️مریم می‌لرزید. مادر فریاد می‌زد.‌ مریم باز هم می لرزید. بالاخره مادر از اتاق بیرون رفت و مریم یواش یواش و سلانه سلانه خودش را از زیر میز بیرون آورد. سراغ مادر رفت و مادر همینطور که مشغول آشپزی بود گفت: «کجا بودی؟» 🌾مریم باز لرزید اما بر لرزش غالب شد: «می خواستم جواب تلفن رو بدم که تلفن قطع شدو پامبهقابلمه گیر کرد.» ✨مادر چاقو و گوجه را کنار گذاشت و سراغ مریم رفت. او بازهم ترسید. مادر این بار لبخند زد. مریم لبخند مادر را دید. کمی قلبش آرام گرفت. مادر، فرزندش را در آغوش کشید. مریم قلبش آرام‌تر زد. اشک‌هاش از گوشه ی چشم هایش پایین آمد: «مامان من که همیشه تو رو دوست دارم. پس چرا همش دعوام می‌کنید؟ تازه بعضی وقتا اصلا نگاهم نمیکنید و همش سرتون تو گوشیه!!» این بار مادر گریه کرد. دختر آرام شده بود؛ اما دستهایش می لرزید. 🆔 @masare_ir
✍️کاه 🤔چرا نگرانی؟ فکر می‌کنی کسی را نداری تا قوت قلبت شود؟! 💪قوی و محکم باش! 💡یقین بدان روحیه‌ی پرنشاط و بالا، کوهی از مشکلات را کاه می‌سازد. 💢البتّه هر کس و ناکسی را همراه تصوّر نکن که سایه‌ات نیز همواره با توست ولی یاورت نیست. ✨قالَ لا تَخافا إِنَّنِي مَعَكُما أَسْمَعُ وَ أَرى‌ " (خداوند) فرمود:نترسيد، همانا من با شما هستم (و همه چيز را) مى‌شنوم و مى‌بينم. 📖سوره‌ی مبارکه‌ی طه،آیه‌ی‌۴۶ 🆔 @masare_ir