✨در خاطرات آیتالله مرعشی نجفی آمده است:
🍃زمانی كه در نجف بودیم، یك روز مادرم گفتند: «پدرت را صدا بزن تا تشریف بیاورد برای نهار.» حقیر رفتم طبقه فوقانی؛ پدرم در حال مطالعه خوابش برده بود.
☘ماندم چه كنم، خدایا امر مادرم را اطاعت كنم؟ از طرفی میترسیدم با بیدار كردن ایشان، باعث رنجش خاطر مباركشان شوم.
🌺خم شدم و لبهایم را كف پاهای پدر گذاشتم و چندین بوسه زدم تا اینكه[پدرم] به خاطر قلقلك پا بیدار شد و دید من هستم. پدرم، سیدمحمود مرعشی، وقتی این علاقه و ادب و احترام را از من دید، فرمود: شهابالدین تو هستی؟! عرض كردم: بله آقا.
🌱 دستش را بهسوی آسمان بلند كرد و فرمود: «پسرم، خدا عزتت را بالا ببرد و تو را از خادمین اهل بیت علیهم السلام قرار دهد». آیتالله شهاب الدین مرعشی نجفی میفرمود: هرچه دارم از بركت دعای پدرم است.
📚هزار ویک نکته اخلاقی از دانشمندان، اکبر دهقان، ص277
#سیره_علما
#ارتباط_با_والدین
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌺خداوند متعال در قرآن میفرماید: «أَنِ اشْکُرْ لِی وَ لِوالِدَیْکَ؛
برای من و پدر و مادرت شکر به جا بیاور»
📖سوره لقمان، آیه ۱۴
#قرآن
#آیه_نور
#ارتباط_با_والدین
🆔 @tanha_rahe_narafte
🎓محتاج دعا
🌼چند سالی می شد به خانه مادربزرگ نرفته بود؛ از زمان مهاجرتش برای ادامه تحصیل تا تمام شدن درسهایش. با پشتکار فراوان بالاترین رتبه را در دانشگاه کسب کرد و با افتخار به وطن برگشت. از همان ابتدا هم برای ماندن نرفته بود. فکر و ذکرش خوب درس خواندن و برگشت به سرزمینش برای ادای دین به هموطنانش بود. تمام آن روزها لحظه شماری می کرد تا روزهای غربت تمام شود.
☘️همه آنچه داشت از دعای خیر پدر و مادر به خصوص مادربزرگش می دانست. مادر بزرگ همیشه برای زهرا دعا می کرد. بخصوص در ماه رجب و شب لیلة الرغائب. همیشه به زهرا می گفت:« از خدا بخواه کمکت کنه.» حالا بعد از سالها از دیار غربت به وطن برگشته بود تا با دیدار خانواده جانش تازه شود. اصرارهای پدر و مادر برای استراحت و ماندن در خانه بی فایده بود. پدر گفت:«صبر کن فردا باهم میریم.»
🌿زهرا حتی برای لحظه ای نمی توانست دیدار مادربزرگ را به تأخیر بیاندازد. یاد غل غل سماور و بوی دل انگیز عطر دم نوش به لیمو به همراه کلوچه های سنتی مادربزرگ دیوانه اش کرده بود. می خواست زیر کرسی کنار او بنشیند، دم نوش بنوشد و به قصه های قرآنیش گوش دهد. می خواست دست های چروکیده اش را درون دستانش بگیرد و با عشق به صورت آرامش نگاه کند. می خواست وقتی او نماز می خواند، کنار سجاده اش سجاده بیاندازد. همراه او به عبادت بپردازد و بعد نماز به او بگوید:«مامانی امشب که اومدم دیدنت لیلة الرغائبه دعاهای خاصت رو در حقم فراموش نکنیا. من هر چی دارم از دعاهای شما و پدر و مادرمه.»
🌸با شور و شوق به خانه مادر بزرگ رفت. جلوی در چوبی خانه مادربزرگ با درکوبه های سنتی آهنیش ایستاد. با اشتیاق فراوان به جای زنگ، همان درکوبه را کوبید. باران شروع به باریدن کرد. هیچ صدایی نیامد. ایندفعه هم کوبه را کوبید و هم زنگ را فشرد. استرس درون جانش ریخت. ضربان قلبش بالا رفت. صدای آرامبخش مادربزرگ که او را به اسم صدا می زد درون گوشش پیچید. اما در باز نشد. بغض گلویش را فشرد. زیر باران چادرش خیس شده بود. ماشینی پشت سر او نگه داشت. صدای پدرش را شنید:«دخترم، مادر بزرگ خونه نیست. بیا ببرمت پیشش.»
🍃دلش می خواست در باز شود و خود را در آغوش مادربزرگ رها کند. بوی عطر گلاب مادر بزرگ ضربان قلبش را پایین بیاورد. بر دستهای چروکیده و گرمش بوسه ای بکارد. محو تماشای صورت نورانی مادربزرگ شود و به او بگوید: «دوستت دارم برکت زندگیم.»
🍂داخل ماشین، پدر از هر دری سخن گفت. از حوض وسط حیاط مادربزرگ با گلدان های زیبای اطرافش و او را به خاطرات شیرین بچگی برد. آنقدر حرف های پدر و یاد خاطرات بچگی برایش شیرین بود که متوجه نشد مسیر حرکت پدر به کجا منتهی می شود. همزمان با توقف ماشین، باران بند آمد. هنوز آسمان چادر مشکی بر سر نکشیده بود. پدر غمگین گفت:«برا امشب مادربزرگ به دعای تو خیلی محتاجه. آوردمت اینجا تا باهاش درد دل کنی. دستت رو روی سنگ قبرش بذاری تا باهات انس بگیره و براش دعا کنی.»
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
🌸السلام علیک یا معز الاولیاء
🌙شب آرزوها شد و آرزوی شیعیان و مظلومان عالم نیامد.
باز هم باید در فراق او اشک بریزیم تا شاید خبری از او بیاید.
باید به حال خود گریه کنیم که از وجود نازنین او محروم هستیم.
باید ببینیم که چه کردیم با دل صاحب الزمان مان.
در این شب بزرگ دست به دعا برداریم و برای گناهانمان استغفار کنیم.
خدایا به اشک های مولای ما ببخش مارا
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸
شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ #نامه_خاص همراه اسم انتخابی تان برای آیدی @taghatoae در ایتا ارسال نمایید.
☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘
✨ با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با #انوار_مطهر شریک شوید.
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
🌞امروز که پرتو طلایی خورشید جهان را نورانی می کند، پرنده ها پیام صبح بخیر می فرستند.
✨ از درون برق امیدم درخشش می نماید که روزی پرتو طلایی ظهور جهان را نورانی خواهد نمود و پرنده ها پیام شادی و صلح را به تمام جهان خواهند فرستاد. تا انسان ها از بند بردگی و زندان نفس رها شوند.
❤️کاش زودتر برگردی و ما را از این ورطه ها و بلاها نجات دهید که ترس و استرس خوراک شب و روزمان شده است.
#مهدوی
#کوته_نوشت
@tanha_rahe_narafte
💫 #امام_زمان(عج) فرمودند:
✍ همانا پدران من (ائمه و اوصیاء علیهم السلام)، بیعت حاکم و طاغوت زمانشان، بر ذمّه ائمه آنها بود؛ ولی من در هنگامی ظهور می کنم که هیچ طاغوتی بر من #منّت و نه #بیعتی نخواهد داشت.💯
📚الدرّه الباهره، ص۴۷،س۱۷
#مهدوی
#حدیث
#جمعه
🆔 @tanha_rahe_narafte
🕋یابن الحسن ای تک سوار عشق
دست هایم را گره می زنم به شبکه های پنجره درب های جمکرانت
❤️همان دم دلم گواهی می دهد آمدنت را
همان دم دلم گواهی می دهد ظهورت را حضورت را
✨إنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیدا وَ نَرَاهُ قَرِیبا
#نکته
#مهدوی
#جمعه
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️ندا
صدای سرفه های مادر در اتاق نمور پیچید. زهرا قابلمه روی بخاری را برداشت. دو سیب زمینی درون آن آخرین خوراکشان بود. به مادرش نگاه کرد. زیر پتو مثل کودکی در خود جمع شده بود. پیشرفت سیاهی و گودی پای چشمانش دل او را لرزاند.
سیب زمینی ها را له کرد. سفره خالی از نان را جلوی مادر پهن کرد. مادر، به سختی لقمه ای در دهان گذاشت و آن را فرو داد. اشک چشمان زهرا را تار کرد. از کنار سفره بلند شد. مانتوش را پوشید. نمی دانست کجا می تواند برود. ولی تحمل اوضاع برایش غیر ممکن بود.
بعد فوت پدرش، آواره اتاق های اجاره ای شده بودند. مادر با کار در خیاط خانه ها هیچ وقت نگذاشته بود به او سخت بگذرد. چشمان مادر بر اثر کار زیاد روز به روز ضعیف تر شد. با مریض شدن مادر و چند روز سرکار نرفتنش، صاحب خیاط خانه عذرش را خواست.
زهرا در خانه را پشت سرش بست. گره روسری اش را سفت کرد. باد لبه های روسری اش را لرزاند. صبح جمعه بود و کوچه ها خلوت. برگشت و به در پشت سرش نگاه کرد. پانزده سالش بود. کاری بلد نبود. نمی دانست به کجا برود. راه افتاد. روی دیوارها چشمان سیاهش دنبال آگهی ها می دوید. کوچه پس کوچه های محله شان را دور زد تا به خیابان رسید. تمام آنچه خوانده بود به خانمی با سابقه نیاز داشتند. چند زن چادری از کنارش گذشتند. نگاهش به دنبال چادرشان قدم به قدم پیش رفت. بوق و توقف ماشینی روبرویش مانع حرکتش شد.
صدای جوانی را شنید:« بیا بالا.» زهرا به حرفش توجهی نکرد. یک قدم از ماشین فاصله گرفت. ماشین حرکت کرد و دوباره مقابل زهرا متوقف شد. زهرا به ماشین نگاه نکرد؛ ولی راننده ماشین دست بردار نبود، گفت:« ناز نکن. به ریخت و قیافت نمیاد. پول خوبی بهت می دم.»
زهرا با شنیدن کلمه پول دلش لرزید. تمام بدبختی، گرفتاری ها، نداشتن پول کرایه خانه و غذا مثل کوه، جلوی چشمش قد علم کردند. دستانش را مشت کرد. درون ذهنش غوغا بود:« عفت و آبروم؛ ولی پول نداریم.... برو سرکار... کاری بلد نیستم. برا یه دختر به سن و سال من که کاری بلد نیست کار پیدا نمیشه.»
صدای محزونی در خیابان و میان هیاهوی ذهن و قدم هایش قد علم کرد:« مولایم، یا صاحب الزمان دستمون رو بگیر و نذار در منجلاب گناه بیفتیم.» زهرا دستش را که به سمت دستگیره ماشین می رفت، پس کشید. اشک در چشمانش حلقه زد. سرش را بلند کرد تا منبع صدا را بیابد. سوی دیگر خیابان بالای ساختمانی با نمای آبی رنگی نوشته بود:« مهدیه.»
از کنار ماشین گذشت. راننده ماشین چند بار پشت سر هم برای زهرا بوق زد. زهرا بی توجه به او و با اطمینان به سمت مهدیه رفت. راننده ماشین با صدای بلند حرف هایی به زبان آورد؛ ولی زهرا چیزی نمی شنید. جز آن صدا که با حزن به عربی می خواند:«یا غیاث المستغیثین...»
زهرا به درون مهدیه رفت. گوشه ای از سالن نشست. خیره به پنجره رو به آسمان مهدیه شد. میان نوای جانسوز مداح، شروع به صحبت با امام زمان (عج) کرد:« آقا میگن حواست به همه هس. من و مامانم هیچ کس رو نداریم. حواست به من و مامانم هس؟» سرش را زیر انداخت. دانه های اشک روی صورتش جاری شد، گفت:« آقا دیدی؟... آره حتما دیدی، می خواستم چی کار کنم. ببخشید... کار می خوام تا خرج خودم و مامانم رو دربیارم؛ ولی هیچ کاری بلد نیستم.»
بین گریه، خنده اش گرفت. خانمی برگه ای روی دستش گذاشت و رفت. زهرا خواست تا برگه را کنار بگذارد؛ اما نوشته های رویش توجه اش را جلب کرد:« به نیروی کار خانم جهت کار در فروشگاه نیازمندیم.» چشمه اشکش دوباره جوشید، گفت:« می دونستم هوام رو داری، ببخشید. همیشه هوام رو داشته باش، کمکم کن که... خطا نرم.»
#مهدوی
#داستان
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
از: گمنام🌸
به: منجی عالم بشریت🌹
✨السلام علیک ایها العلم المنصوب
🍃سلام از بنده ای رو سیاه و بی آبرو به آقای آقایان به سرور سروران
🌼آقای غریب تر از غریبم سلامٌ علیکم الهی که سلامت باشید و زود تر از زود به دیدار جمال منورت نائل شویم🤲🏻
❤️آقا جانم دوستت دارم...
خدایا رنگ امام زمانی به اعمالم عنایت فرما که با رفتارم مبلغ امام غریبم باشم🤲🏻
💐اللهم عجل لولیک الفرج💐
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ #نامه_خاص در فضای مجازی منتشر کنید. با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید.
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
✨تجلی خدا باش
بازتاب بده خواست او را
پاک و زلال باش
مثل آب 💧
بازتاب بده
مثل آیینه📯
جلوه ای باش از
💎زیبایی ها
🌸مهربانی
❤️عشق
🤝لطف
و ...
#نکته
#صبح_طلوع
🆔 @parvanehaye_ashegh
🌸#خانم ها به خاطر روحیه حساس و لطیفشان علاوه بر تشکر و قدرشناسی، به محبت آشکار نیز نیاز دارند.
🌼تمایل دارند طرف مقابلشان #علاقه و محبت خود را به آن ها ابراز کند. دوست دارند حتی در مهمانی ها شریک زندگیشان #هرازگاهی با نگاه و #لبخندی ابراز محبت و علاقه کند.
💞وقتی با همسر خود حرف می زند، ارتباط #چشمی او را احترام به خود می داند. #لطافت روحی زن سبب شده از تعریف و تمجید شادمان گردد و #انگیزه بالایی در #عشق و محبت به همسر و فرزندان خود به دست آورد.
#زندگی_بهتر
#همسرداری
#محبت
#احترام_همسر
🆔 @tanha_rahe_narafte