eitaa logo
مسار
333 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
711 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️عمر طولانی ✨پیامبر خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: «کسی که دوست دارد عمرش طولانی و روزیش زیاد شود، نسبت به پدر و مادرش نیکی کند و صله‌ی رحم بجای آورد.»* 💡با توجه به این فرمایش رسول خدا، زیادی عمر در گرو نیکی در حق پدر و مادر و دیدار از خویشاوندان است. چقدر خوب می‌شد که فرزندان عزیز، این نکات را در نظر می‌گرفتند و به کار می‌بستند تا علاوه بر عمر طولانی، برای خودشان احترام متقابل از فرزندانشان می‌گرفتند و وقتی به سن پدر و مادر خود می‌رسیدند، نتیجه رفتار خود را می‌دیدند. 🧂تلنگر نمکی: به‌راستی که حضرت نوح برای پدر و مادر خود چه کرد که چنین عمر بابرکتی داشت؟!😅 📚*کنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۷۵. 🆔 @masare_ir
✍️رنجی از یار 🍀پنجره‌ی اتاق باز بود. نسیم خنکی وزید. زنگ خانه به صدا در آمد. به سمت آیفون تصویری رفتم با دیدن خواهرم و شهاب سریع در را باز کردم. شوهر خواهرم وارد پذیرایی شد. همسرم سامان از روی مبل برخاست آن‌ها با هم دست دادند و کنار هم روی مبل دو نفره نسکافه‌ای نشستند. مریم با لبخند وارد آشپزخانه شد و چایی ریخت. ⚡️_مریم جان! سیب زمینی‌ها رو پوست بکن تا نهار دیر نشه... چایی رو میبرم. 🍃وقتی با سینی چایی وارد پذیرایی شدم از شنیدن حرف سامان پاهایم سنگین شد. نمی‌دانستم در آن لحظه چه کار کنم بی اختیار در دلم «یا صاحب زمان ادرکنی» گفتم و با ذکر گفتن تپش قلبم آرام‌ گرفت. سامان و شهاب هر دو متوجه من شدند. چهره‌‌ی سامان مانند مجسمه به صورتم خیره ماند. 💫همان وقت پسرم علی از راه رسید سلامی داد و گفت: «من پذیرایی میکنم...» و سینی چای را از من گرفت. نفس عمیقی کشیدم به آشپزخانه برگشتم و در این باره با خواهرم هیچ حرفی نزدم. فقط سعی می‌کردم به چهره‌ی سامان نگاه نکنم؛ اما به خاطر مریم به شهاب تعارف و احترام می‌گذاشتم ولی نه مثل همیشه. 🎋وقتی مهمان‌ها رفتند. سامان در یک فرصتی که پسرم خانه نبود سر حرف را باز کرد: «معصومه نمیدونم چی بگم.» ⚡️_متوجه شده بودم تو مهمونی‌ها پشت سر پدرم با شهاب پچ پچ میکنی و میخندی؛ اما این دفعه آشکار حرف‌هاتون رو شنیدم. یه سوال ازت دارم... اگه من با جاری‌هام در مورد پدر و مادرت پچ پچ کنم... چه حالی بهت دست میده؟! 💫سامان صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت. 🌾_پدرم رو مثل آقاجونت ببین!... همان‌طور که به پدر و مادرت احترام میذاری و من هم به اونا احترام میذارم، به مامان و بابام... احترام بذار. سامان لبش را گزید و سکوت کرد. 🆔 @masare_ir
✍️بانوی سرافراز 🍀سر و صدای بچه‌ها داخل راهرو می‌پیچید. جلسه اولیا و مربیان ساعت ۱۰ بود. به خودم گفتم: «واقعیت و یکم واقعه‌ی تلخ تکان دهنده رو باید بگم... اغلب مادرها حجاب‌شون، نگم بهتره... » صدایم را صاف کردم. ⚡️_بسم‌الله الرحمن الرحیم رب اشرح لی صدری... بی تعارف میخوام با شما والدین صحبت کنم، مادرها دختراتون ... خیلیا به من میگن خانوم ما دوس پسرمون باهامون قهره... دختره کلاس ششم! 🍀توی چشم تک تک مادرها یه دور نگاه کردم، همه یکم خودشون رو جمع و جور کردن. سریع ادامه دادم که تو سن و سال ما شاید، تاکید می‌کنم شاید بی حجابی خطراتش کم باشه؛ ولی دختر نوجوون هزار اتفاق بد براش میوفته. ⚡️یکی از مادرها گفت: «خانم جلیلی! امکانش هست خصوصی بهمون بگین دخترمون چه حرف دیگه‌ای به شما گفته.» ✨_چشم، حتما توی دفترشون یادداشت میذارم تا با همدیگه دیدار داشته باشیم برای کمک به بچه‌ها. حالا برگردیم به اصل مطلب این که دختر شما یک بار بهش شماره بدن، بگه نه، دو بار بشه، بگه نه؛ اما بار سوم قبول میکنه، شاید شما از بی حجابی دخترتون با این اتفاقات اخیر خیلی حساس نشید؛ اما قطعا همه‌ی شما از اتفاق بدی که سر بعضیا افتاده، ناراحت میشین و هرگز نمیخواید چنین اتفاقی گریبان دخترتون رو بگیره. الان با دنیا و آینده‌ی بچه‌ها کار داریم. اگه دوس دارین دکتر بشه یا... باید از حالا مراقب‌شون باشیم. لابد شنیدین که برای دختری که از مدرسه فرار کرده چه اتفاقی بدی افتاده. ⚡️رنگ چهره‌ی مادرها برگشت. بعضی‌ها به بغل دستی‌شون نگاه کردند و لب گزیدند. مجبور بودم اشاره کنم. چند لحظه سکوت کردم. مادری دستش را بالا برد و گفت: «همه حرفاتون قبول، راهکار بگین، چی کار کنیم؟» 🎋_بهتره تو مسیر درست هدایت‌شون کنیم. توی خونه و بیرون، به رفتار و حرف‌هاشون دقت کنین. با خودتون ببرید مسجد. آیا شنیدین کسی بگه دخترم رفت مسجد معتاد شد؟ از خونه فرار کرد؟ ✨همه یک صدا گفتند: «نه.» ☘️_من هم تا حالا نشنیدم. مراقب بچه‌ها باشین تا هدف‌شون دنبال کردن درس باشه، نه این که فکرش بره پیش مسائلی که مانع درس خوندنش بشه. امروز بچه‌ها پرسیدن خانم شما نمیرید اغتشاشات؟! بهشون گفتم: «اغتشاش چیه؟ گفتن زن، زندگی، آزادی.» 💫مکثی کردم و ادامه دادم: «بله، زن باعث افتخار. آزاده‌گی و سر بلندی هست؛مثل بانوی نمونه خانم دکتر بی‌بی فاطمه حقیر السادات که دارای: 🔸دکترای تخصصی نانومدیسین از آمستردام هلند 🔸 ۱۲ اختراع 🔸۲ محصول دانش بنیان 🔸کارآفرین نمونه سال ۱۳۹۷ 🔸مدیر ۶ شرکت 🔸همسر آزاده سرافراز 🔸مادر ۴ فرزند 🔹مقید و معتقد به حجاب فاطمی حتی در اروپا. 🍀والدین محترم فضای کلاس رو از مسمومیت شعار زن، زندگی، آزادی، خدا رو شکر خارج کردم. مادرهای عزیز مراقب جنگ رسانه‌ای باشین. 🆔 @masare_ir
✍️جیره‌بندی خدمت 🍃وقتی پدر و مادر قدم در وادی سالمندی می‌گذارند و نیازشان به فرزند، ناگفته از وجنات و حالاتشان پیداست، همین نیاز، وجودشان را می‌آزارد و دیگر بی‌توجهی و ابراز گاه و بی‌گاه «وقت‌نداشتن فرزندان» دلیلی دیگر می‌شود بر شکستن قلبی که در ایام سالمندی راحت و با تلنگر نسیمی ترک برمی‌دارد. ✨وقتی هم که روحشان بین فرزندان تقسیم می‌شود تا هر کدام سهم محبت خود را در ساعات و روزهای مشخصی به آن‌ها ابراز کنند، فرزندانِ دیگر، نفس راحتی می‌کشند که «من دِینم را دیروز و یا پریروز ادا کرده‌ام و امروز و در این ساعت وظیفه‌ای ندارم» با این طرز فکر ترک قلب والدین، تبدیل به شیاری عمیق می‌شود. 🍂 برای انسانی که جواب این سوال را یافته که :«آیا خدمت و رحمت پدر و مادر قابل اندازه‌گیری‌ست که حالا بگوییم یک قسمتش را امروز جبران کردم و بقیه را بعداً خواهم داد؟!!» این طرز تفکر اوج بی‌لطفی و بی‌رحمی خواهد بود و هرگز تن به این تقسیم نخواهد داد و در این‌صورت است که همیشه بین فرزندان رقابتی نفس‌گیر برای مراقبت از آن‌ها اتفاق می‌افتد. 🆔 @masare_ir
✍️درس عبرتی از گذشته 🍀تلویزیون روشن بود. تصاویری از حرم امام رضا علیه‌السلام نشان می‌داد. یکدفعه مادرم با بغض گفت: «یا امام رضا ما رو هم دعوت کن، ما هم دل داریم، بطلب تا مهمان مهمانسرایت بشیم. 💫 _امام رضا ما رو بطلبه... آستان مقدسش رو ببوسیم، کافیه مادرجون... البته ببخشید قصدم بی ادبی به شما نیست. 🍃از حرفی که به مادرم زدم ناراحت شدم. به خودم گفتم کاربدی کردم؛ اما یک هفته بعد پسر یکی از اقوام دور مادرم تلفن زد و گفت: «به نیت مادر خدا بیامرزم میخوام شما و معصومه رو بفرستم زیارت امام رضا علیه‌السلام. میام خونه‌تون تا با هم بریم کاروانی ثبت نامتون کنم.» ✨راستش ما هیچ وقت راجع به این که دوست داریم بریم مشهد و پول نداریم هرگز به کسی چیزی نگفته بودیم. مادرم اشک روی گونه‌اش را پاک کرد و گفت: «بله، گذشته می‌تونه به آدم آسیب برسونه؛ اما این خود شخصه که می‌تونه از اون فرار کنه و یا ازش درس عبرت بگیره.» ⚡️_یعنی چی مامان؟ 🌾_ یه زمانی مادرشو با ندونم کاری اذیت می‌کرد؛ اما یه مدتی به نیت مادرش کارهای ثواب و خیر انجام میده تا روح خدیجه خانم شاد بشه، خیر از جوونیش ببینه. 🍀چند روز بعد با کاروان عازم مشهد شدیم؛ اما نکته جالب‌تر این که وقتی از زیارت حضرت برمی‌گشتیم کنار سقاخانه آقا و خانم احمدی همسایه‌مان را دیدیم. بعد از سلام و احوالپرسی آقای احمدی گفت: «ما میخوایم بریم گوسفند بگیریم برای مهمانسرای حضرت، میاین با هم بریم؟» ⚡️مادرم قبول کرد و با هم رفتیم. وقتی پول گوسفند را آقای احمدی داد آن‌ها دو تا بن غذا دادند. آقای احمدی هم بن غذا را به ما داد؛ اما مادرم قبول نمی‌کرد و گفت برا خودتون. 🌺 آقای احمدی دوباره گفت: «ما برای یه ساعت دیگه بلیط داریم، باید برگردیم و نیستیم که بریم مهمانسرای حضرت. ☘️شادی تمام وجود من و مادرم را پر کرد و دست ادب به سینه گذاشتیم و به امام رئوف سلام دادیم: «السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا علیه‌السلام.» 🆔 @masare_ir
✍️راه‌میان‌بر ⚡️گاهی اوقات آدم‌ها برای داشتن حال خوب و یافتن گنجینه‌ی‌ نشاطِ‌‌ روحشان، در پی راه‌های عجیب و دشوار می‌روند، غافل از این‌که خداوند راهی بسیار ساده پیش رویشان بازگذاشته‌ که نشاط معنوی را با بهایی اندک برایشان فراهم می‌کند. 💥«محبت‌کردن» به والدین، آن هم با نگاه، به عبارت بهتر؛ نگاه محبت‌آمیز به آن‌ها، یکی از همین راه‌های میان‌بر هست. 🔹قال رسول الله صلی‌الله‌علیه‌وآله: «نَظَرُ الوَلَدِ الَی وَالِدَیهِ حُبّاً لَهُمَا عِبَادَةٌ ؛ رسول خدا صلی‌ الله‌ علیه‌ و آله فرمود: نگاه محبت آمیز فرزند به پدر و مادرش عبادت است.»* 📚* بحار الانوار، ج ۷۴، ص ۸۰. 🌺نگاه محبت‌آمیز به والدین 👈 انجام عبادت، یافتن حال خوب با این عبادت و در نهایت رسیدن به اوج قله‌ی انسانیت؛ چون والدین با کوچک‌ترین محبت، کلی دعامون می‌کنند و عاقبت‌بخیر می‌شیم.☺️ 🆔 @masare_ir
✍️کر و کور ☘️«دیدی این ماشین مسابقه‌ها، با سرعت میرن بعد یهو ترمز می کنن دور خودشون می گردن؟! می خوام اونجوری دورت بگردم! » کی فکرش را می کرد همه ی این حرف ها باد هوا بود. اینقدر از این حرف ها در گوشم خواند که تا به خودم آمدم دیدم قلبم برایش عاشقانه می زند. اصلا همه ی وجودم شده بود امیر. ⚡️بیچاره پدرم وقتی برای اولین بار بهم گفت: «امیر به درد تو نمیخورد، آنچنان دادی زدم و جبهه ای گرفتم که همان شب فشارش بالا زد». 🎋انگار کر و کور شده بودم هیچ چیز و هیچ کس جز امیر را نمی دیدم اصلا به نصیحت های مادرم گوش نمی دادم. 💫اما آخرین جمله پدرم قبل از این که عقدنامه من را امضا کند خیلی خوب در ذهنم مانده است: «دخترم این راهی که انتخاب کردی اشتباه محض هست، تو و امیر هیچ وجه اشتراکی برای زندگی ندارید. حالا که تصمیمت را مصمم گرفتی برایت دعا می کنم که خوشبخت بشوی؛ اما اگر یک روز از زندگی با امیر پشیمان شدی بدان در خانه ی من همیشه به روی تو باز است. » ✨آخر من حالا چطور برگردم بگویم: «اشتباه کردم. حرف های عاشقانه امیر برای ثروت پدرم بود، نه برای خودم.» 🌾کاش درک کرده بودم پدر و مادرم بیشتر من می فهمند، خیر من را می خواهند. حالا هر چی ای کاش، ای کاش کنم هیچ فایده‌ای ندارد. ☘️اما جلوی ضرر را از هرجا بگیرم سود است، فردا صبح حتما وسایل هایم را جمع می کنم و به خانه ی پدرم برمی گردم. 🆔 @masare_ir
✍️دیوار بی‌مهری 💎پدر و مادر گوهرهایی گران‌بها هستند. کنارشون بودن خیلی لذت بخشه. 🎶بهترین آهنگ زندگی حرف زدن با پدر و مادره. راز هستی این جوریه که روزگار زود میگذره؛ پس لحظات رو دریابیم. 😊کنار والدین‌مون باشیم مثل نبات کنار چایی ... به همین سادگی؛ اما حواسمون باشه به نبایدها. 🤔مثل چی؟! 🔹با لحن تند باهاشون حرف نزنیم. 🔹وقتی خواسته‌ای دارن، بی‌اعتنایی نکنیم و یا شونه بالا نیندازیم. خیلی مراقب زبان و زبان بدن باشیم. گاهی کلمات نامناسب و رفتارهای ناپسند می‌تونن به قلب پدر و مادر آسیب بزنن. 🌱محبت و نیکی در رفتار و کردار به خوبی حس میشه هرگز اجازه ندیم دیوار کوتاهی و قصور بین ما و پدر و مادرمون قد بکشه. 🆔 @masare_ir
✍️عطر خوش آرامش 🍃کیف قهوه‌ای رنگش را کنار باغچه گذاشت. روی لبه‌ی پاشور حوض نشست. کلافه‌ و دل تنگ بود. دوست داشت چشمانش را ببندد و به ذهنش استراحت بدهد. دلش آرامش می‌خواست. از جایش بلند شد و از پله‌های ایوان بالا رفت. در راهرو را که باز کرد صدای ناله‌ی در بلند شد. به سمت آشپزخانه رفت. عطر خوش قورمه‌سبزی فضای خانه را پر کرده بود. بعد از سلام و احوالپرسی با لبخند به مادرش گفت: «ماماجون قبل از اذان مغرب بیدارم کن.» 🎋روی تخت دراز کشید اصلا نفهمید کی خوابش برد. فاطمه نیم ساعت مانده به اذان مغرب نگاهی به ساعت انداخت. به سمت اتاق رفت و آرام صدا کرد:«دخترم... نرگس جان.» ⚡️نرگس چشمانش را باز کرد. گویا خستگی‌اش رفع شده بود. عطری آشنا را استشمام کرد. عطر پدر! شامه‌اش را تیز کرد. باورش نشد. به خودش گفت: «خیالاتی شدم از تخت برخاست. سر و صدایی از طبقه‌ی پایین می‌آمد کمی مکث کرد: «شاید مهمون داریم.» 🌾به اتاقش برگشت و چادر رنگی‌اش را پوشید سر پله‌ها صدای مینو عمه‌اش را شناخت. چند پله را با عجله پایین آمد؛ اما همین‌ که خواست از جلوی آشپزخانه رد شود، چشمش به اسماعیل افتاد. از خوشحالی زبانش بند آمد دهانش باز و بسته شد: «بابا!... بابا جونم.» 🍃اسماعیل سرش را به طرف صدا چرخاند تا چشمش به نرگس افتاد بی آنکه حرفی بزند نرگس را در مأمن و آغوش گرم پدرانه‌اش جای داد. نرگس جان تازه‌ای گرفت. سرش را روی سینه‌ی پدر گذاشت. از ذهنش مثل برق گذشت چقدر برای بابا دل تنگ بودم. جلوی اشک‌های خود را نگرفت. زبانش هم نمی‌چرخید تا حرفی بزند. اشک و خنده با هم بر سر نرگس فرو ریختند. شاید اگر از قبل می‌دانست که قرارست پدرش بیاید این‌قدر شوکه نمی‌شد. ⚡️اسماعیل سرش را بوسید. نرگس دستش را از دور گردن پدر گره زد و پرسید: «چرا انقدر دیر اومدی باباجون؟! هر شب خدا رو قسم می‌دادم به حضرت زهرا سلام‌الله علیها که سلامت از ماموریت برگردی.» 🍃مادرش و مینو نگاهشان به پدر و دختر بود که فاطمه گفت: «دختر لوس و ناز نازی. بسه دیگه. بذار بابات چایی‌شو بخوره.» ✨مینو گفت: «این دختر رو ول کن داداش! مگه بچه چهارساله‌اس اینقدر لوسش می‌کنی؟!» 🌾نرگس دوباره بوسه‌ای بر گونه اسماعیل زد و گفت: «برای سلامتی بابا جونم که برای امنیت مرزها و دفاع از حریم جمهوری اسلامی خدمت می‌کنه هر شب صلوات هدیه می‌کردم. خب، خیلی خوشحالم که سلامت می‌بینمش.» 💫_ نرگس میوه‌ی دل باباست. دخترم گل‌ همیشه بهار این خونه‌س. ☘️صدای قرآن قبل اذان از تلویزیون پخش شد. نرگس سریع به سمت اتاق رفت و سجاده‌ی پدرش را پهن کرد. اسماعیل گفت: «نمازم رو بخونم میام پیش‌تون؛ هنوز دل‌تنگیم رفع نشده. دور هم بشینیم و یه دل سیر صحبت کنیم.» 🆔 @masare_ir
✍حسرت 🌊 در کنار ساحل قدم می زدم و می‌خواستم به جایی دیگر بروم که درخشش چیزی از فاصله دور توجهم را به خود جلب کرد. جلوتر رفتم تا به شیء درخشان رسیدم. نگاه کردم دیدم یک قوطی نوشابه است، با خودم فکر کردم، در زندگی چند بار چیزهای بی ارزش من را فریب داده و غافل کرده است و وقتی به آن رسیدم دیدم که چقدر بیهوده بوده؛ ولی آیا اگر به سمت آن شیء بی‌ارزش نمی‌رفتم، واقعا می‌فهمیدم که بی‌ارزش است یا سالها حسرت آن را می‌خوردم؟!... 💥همین پارسال بود که زر و برق پول و ماشین امیر چشمم را گرفت. هر چه پدر و مادر بیچاره ام گفتند: «امیر لقمه‌ی دهان ما نیست.» اما من گوشم به این حرف ها بدهکار نبود. اصلا نمی‌توانستم زندگی را بدون امیر تصور کنم او انگار همه ارزش و زندگی من شده بود. 💔اما امان از روزی که امیر روی به من کرد و گفت: «تو دختر خوبی هستی؛ اما فقط برا دوستی نه شریک زندگی. » چند ثانیه چشمم خیره، و دهانم باز ماند. احساس کردم چیزی از وجودم جدا شد. ادامه داد: «من می‌خوام هفته آینده با مریم دخترخاله‌م ازدواج کنم ، می‌تونی برا جشن عروسیمان بیایی. » 🤔واقعا درخشش امیر در زندگی من چقدر زیاد شده بود که تا وقتی به او اینقدر نزدیک نشدم، متوجه بی ارزشی او نشدم. از همان پارسال تا حالا شرمنده ی پدر، مادرم مانده ام. آبرویشان را جلوی همه بردم. اگر این رابطه را تجربه‌اش نمی کردم برای همیشه حسرتش را می‌خوردم؛ اما مگر حتما بی‌ارزشی را باید خودم تجربه می کردم؟ 🆔 @masare_ir
✍️عیدی آن روز 🍃بوی عیدی و عطر سبزه حسابی اتاق را پر کرده بود، گل رونده کنار اتاق زندگی را به ارمغان می آورد و تلویزیون قرمز رنگی کوچولو هم آمدن بهار را گزارش می داد. اهالی خانه با شور و تکاپو آماده می‌شدند تا به خانه ی آقا جان بروند. سارا آماده شد، بلوز سفید رنگ و روسری آبی رنگش را که چون آسمان زلال و آبی و خالی از هر رنگی بود، پوشید. 🍀حسین آقا هم که طبق معمول خودش را فدای خانواده کرد و با همان کتک و شلوار خاکستری رنگش که سال قبل برای مراسم عروسی خواهرش خریده بود و چند روز قبل از عید به خشک شویی داده بود، پوشید. 🌾سارا و حسین منتظر ماندند که زهرا حاضر شود؛ اما خبری از او نبود، سارا به داخل اتاق زهرا رفت و دید که هنوز آماده نیست و به دنبال چیزی می گردد، سارا به سراغش رفت و گفت: «زهرا جان! چرا آماده نمی شی؟ دنبال چیزی می گردی؟» 💫_یک مجسمه پرنده داشتم که می‌خواستم برای پدربزرگ ببرم الان نیست؛ کجاست؟ ⚡️_بیا اول آماده شو، بعد آن را پیدا می کنیم، مگه نمی خواهی به عیدی برسی پس زود باش. 🍃زهرا با عجله لباس صورتی رنگش را پوشید، موهایش را شانه کرد، بعد با کمک مادرش به دنبال مجسمه گشت و چند لحظه بعد آن را از میان اسباب بازی هایش پیدا کرد، ذوق زده و خوشحال گفت: «مامان! مامان! پیدا کردم، آخ جان! » ✨سارا گفت: «خوب خدا را شکر زهرا جان! حالا سریع برو تا زود برسیم.» سارا و زهرا جلوتر از حسین رفتند و سوار ماشین شدند. 💫هنگامی که وارد حیاط خانه آقاجان شدند، حیاط آب پاشی شده و حوض آبی رنگ با ماهی هایی که عید را جشن گرفته بودند و بوی گل های شمعدانی حال و هوای خانه را کاملا بهاری کرده بود. 🌾زهرا چشمش به ماهی‌های داخل حوض افتاد، به سراغ حوض ماهی رفت و دست در آب حوض کرد و ماهی‌ها را به جشن و شادی خودش دعوت کرد. 🍃 خاله مهین سر سفره هفت سین نشسته بود. رضا، علی و امیر، جلوی تلویزیون نشسته و برنامه‌ای را تماشا می کردند. با صدای زهرا که به سمت پدر بزرگ می دوید تا کادویش را به پدربزرگ بدهد، به عقب برگشتند و پشت سرشان را نگاه کردند، خاله مهین با دیدن زهرا شروع به خندیدن کرد و مادربزرگش کبری خانم هم قربان صدقه ‌اش رفت. زهرا از خوشحالی ایستاده بود و منتظر عیدی آقا جان بود که با اسکناس‌ سبز تا نخورده ده هزارتومانی جشن عیدش را دو چندان کرد. 🆔 @masare_ir
✍دورهمی 🍃همه در حیاط خانه مادربزرگ جمع شده بودند. بچه‌ها دور حوض بزرگ حیاط می‌چرخیدند. مادربزرگ مشغول پاک کردن سبزی با عروس و دخترش بود. نگاهی از بالای عینکش به نوه‌هایش انداخت که چطور بازی می‌کنند. ✨دستان لرزان پر چین و شکن از گذر عمر خود را بالا برد، چشم به آسمان دوخت: «خدایا شکرت که بچه‌هام، تنهایم نگذاشتن و هر پنج شنبه دورم جمع می‌شوند.» 🌺صدای بازیگوش فاطمه، او را به خودش آورد: «مامان بزرگ واسه من دعا می‌کردی دیگه.» خنده ریزش را با ضربه آرام مادر بر شانه‌اش قورت داد. مادربزرگ چشم‌های طوسی‌اش را به او دوخت: «الهی عاقبت بخیر بشی مادر.» بعد رو به سمیرا کرد و گفت: «دخترم برو یه چایی برامون بریز قربون دست.» 🌾سمیرا از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه نقلی مادر رفت‌. چایی‌اش همیشه به راه بود. سینی را برداشت، استکانها را چایی کرد و از آشپزخانه پایش را بیرون نگذاشته توپ بچه‌ها روی سینی نشست. سمیرا جیغی کشید و سینی را رها کرد. 💫همه افراد حاضر در حیاط انگار که صحنه‌ای از یک فیلم را می‌بینند به سمیرا خیره شدند. حسین و مهرداد زودتر از بقیه متوجه ماجرا شدند و فرار را بر قرار ترجیح دادند و مثل گربه از لای در خانه بیرون جهیدند. فاطمه خنده‌اش گرفت؛ یکدفعه زد زیرخنده که با چشم غره مادربزرگ خنده‌اش را خورد. مادر بزرگ گفت: « یكی به داد بچم برسه، نسوخته باشه.» 🍃مهین عروس خانواده دست‌هایش را که تا آرنج درون قابلمه سبزی‌ها فرو کرده بود، بیرون آورد و از کنار حوض به سمت سمیرا دوید. 🎋سمیرا دستش را روی قلبش گذاشته بود که با حرف مادرش متوجه اطرافش شد. سرتا پای خودش را نگاهی انداخت و نفس حبس شده‌اش را رها کرد. با کمک مهین روی تخت مقابل حوض نشست. فاطمه آب قند به دست کنار سمیرا نشست. چند دقیقه بعد، سینی چایی میان خانم‌ها قرار گرفت و صدای جیغ و داد بچه‌ها دوباره در حیاط پیچید. فاطمه چایی خوشرنگ را مقابل چشم‌هایش گرفت: «خونه مامان بزرگ همه چی کیف میده.» لبخند روی لب همه نشست و بوی آبگوشت مادربزرگ در حیاط خانه پیچید. 🆔 @masare_ir