✍ستونِ فروریخته
🥺جلوی در حیاط منتظربود. گاهی تا سر کوچه میرفت. از همسایهها و هر که رد میشد، سراغ پدر را میگرفت و با دیدن بیخبری آنها، با دلی بیتاب برمیگشت.
😔یاد حرفهای تندی میافتاد که به پدر زده بود و از شرمندگی، دست و دلش میلرزید. توبه میکرد و قول میداد دیگر نداری او را به رخش نکشد و قلبش💔 را نشکند. به شرطی که اتفاقی برای او نیفتاده باشد.
👩عاطفه گوشی تلفن در دست، مرتب شمارهی پدر را میگرفت. اما بینتیجه بود.
مادر که از درد زانوها به خود میپیچید😩و مدام آنها را میمالید، میگفت:
«دخترم، بابات خیلی دیرکرده، من با این پاها که نمیتونم برم دنبالش. یه سر تا پارک سر کوچه برو، نکنه دوباره قلبش بگیره.»
⚡️عاطفه بدون اینکه زبانش به حرفی بچرخد، دستپاچه به طرف پارک به راه افتاد. چکیدن دانههای ریز باران🌨 بر روی دست و صورتش او را متوجه آسمان بالای سرش کرد. ابرهای تیره خبر خوبی برایش نداشتند. هر چه قطرههای بیشتری سرازیر میشدند، عاطفه قدمهایش را تندتر میکرد.
🚑در چند قدمی پارک صدای آژیر آمبولانس میآمد. تعدادی مرد و زن و بچه در زیر سایبانها و آلاچیقهای پارک🏞 جمع شده بودند، تا خیس نشوند. دو نفر در حال انتقال برانکارد به داخل آمبولانس بودند.
😧عاطفه با دیدن این صحنه دیگر چیزی نمیشنید. فقط مردی را میدید که با سر تا پای خیس، به عاطفه اشاره و او را به مددکار معرفی میکرد: «جناب، ایشون دختر علیآقاست ...» عاطفه پاهایش 👣سنگین شد و نتوانست قدم از قدم بردارد.
👨⚕با شنیدن صدای پرستار که میگفت: «خانوم حال مریض خوب نیست باید سریع برسه بیمارستان ...» هر طوری که بود خود را به آمبولانس رساند. کنار پدر نشست. دستانش را گرفت🤝 و تندتند آنها را بوسید: «بابا دیگه هیچی نمیخوام. فقط شما حالت خوب بشه. چشماتو بازکن. مامان تو خونه منتظرمونه ...»
💦قطرههای اشک با دانههای بارانِ جا خوشکرده بر صورتش، به هم آمیختهبود و او به التماسهایش ادامه میداد که پرستار گفت: «خانوم پدرتون سابقهی بیماری قلبی🫀 داشت؟! متأسفانه ...» زبان عاطفه دیگر از حرکت ایستاد. به چشمان بستهی پدر زلزده، منتظر بازشدنشان ماند.
پرستار ادامهداد: «متاسفم، نفسش رفته.»
😭پدر دیگر صدای التماسهای عاطفه را نمیشنید و دیگر بیمارستان و دکتر و شوک و ... فایدهای نداشت. خیلیزود دیرشدهبود، برای شرمندگی و فهمیدن اینکه عزت پدر به پر بودن جیبش نیست که وقتی خالیبود، بیحرمت شود، بلکه پدر✨ ستونیست که اگر نباشد پشتت خالی میشود و به راحتی زمین میخوری.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍️دیوار دروغ
💢خیلی وقتها بزرگترین دلیلِ «دروغگو بارآمدن» کودکمان خود ماییم.
💥وقتی به خاطر هر کاری که از او سر میزند از زبان تهدید استفاده میکنیم، ترس او از تهدیدهای ما، موجب میشود که ناخودآگاه راه نجات خود را از بین دروغهایی پیدا کند که به ذهنش هجوم میآورند و خود را ناجی او معرفی میکنند.
کودک به راحتی میتواند از دروغهای ذهن و زبانش دیواری محکم بسازد و خود را پشت آنها پنهانکند.
💡عوضکردن روش تربیتی میتواند کودک را به جای انداختن در آغوش دروغها، به آغوش والدینش سوقدهد.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍مادرانهای بیرنگ
🐯یوزپلنگی که ساعتها در کمین شکارش نشستهبود، با حرکتی حرفهای و پرشی سریع، چنگالهای تیزش را بر کتف شکار بدبختش فروکرد. چنان جیغی از حنجرهی ژاله بیرون پرید که انگار چنگالهای یوزپلنگ، در تن او فرورفتهباشد.
🤯با صدای وحشت ژاله، سهیل که از ترس خشم مادر، خود را به خواب زدهبود، از رختخواب پایین پریده، به طرف هال دوید. ژاله داشت با هیجان کامل، دست و پا میزد، داد و بیداد میکرد و حتی برای شکارهای برنامه راز بقا، دل میسوزاند.
🚪سهیل به طرف دستشویی رفت؛ اما باز هم دستگیرهی در، گیر کردهبود.
_مامان در باز نمیشه، بیا کمک.
🍃ژاله بدون اینکه نگاهش را به طرف او برگرداند، دستی تکانداد و چشمغرهای را قاطی هیجانش کرده و جواب پسرش را داد: «هیس، صبرکن دیگه، الان تموم میشه، میام.»
_مامان زودباش دیگه.
🤫ژاله دوباره دستش را به نشانهی ساکتکردن سهیل بالا برد.
سهیل با دیدن بیاعتنایی مادر، جلوتر آمد. انگار چیز جالبی در تلویزیون دیده باشد، چارچشمی👀 به نقطهی دید ژاله زل زد. ژاله دو دستش را محکم بر دهانش فشار داد، تا هیجانش را خفه کند.
🌳پلنگی روی شاخهی درختِ افتادهای نشسته و کودکش بر پشتش سوار بود، دستانش را مرتب بر گوش مادرش کشید و ناگهان دندانهای تیزش را در غضروف گوش مادرش فرو برد. مادر او عین خیالش نبود. اما ژاله از استرس داشت خفه میشد.
🙂سهیل با لبخندی شیرین، مبل را دور زد و جلوی مادر که رسید به سختی خود را روی مبل کشاند. ژاله هنوز درگیر مستند بود. سهیل یکی از دستانش را بر شانهی مادر گرفت و دست دیگرش را به طرف گوش او برد. ژاله که قسمت ناچیزی از حواسش به پسرش بود، درحالیکه چشم از صفحهی تلویزیون برنمیداشت، به خیال اینکه پسرش حرف درِ گوشی دارد، سرش را به طرف او خم کرد.
👂سهیل کمی گوش مادر را نوازش کرد و بیمهابا، دندانهای ریزش را در لالهی گوش مادر فروکرد. ژاله چنان جیغی کشید که سهیل از هولش غلت زد و با شدت از روی مبل افتاد و شروع به گریهکرد.
⚡️ژاله دست به گوش، با حرارتی مثالزدنی، به سهیل بد و بیراه میگفت، که احساس کرد پایش روی رطوبتی قرارگرفته، نگاهی به فرش و نگاهی به پسرش انداخت. پای او به لبهی میز گیرکرده و خونی شدهبود.
🩸حالا دیگر هر دو زخمی بودند. اما سهیل از درد بدتری خجالت میکشید و ژاله که زیر پایش رطوبتی احساس میکرد، دیگر ذقذق گوشش در حاشیه قرار گرفتهبود و باید دستبهکار شستن فرش و مبل میشد.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍تربیت والدین
🪞کودکان همهی رفتار والدین خود را خوب و بیعیب تلقی میکنند و بدون اینکه در مورد آن رفتار فکرکنند، آینهای برای بازتاب آن میشوند.
🤕قسمت دردناک ماجرا آن جاییست که این آینه، ظریفترین زشتی رفتار بزرگترها را منعکسکند. آنوقت والدین سعیمیکنند به روی خود نیاورند و شروع به سرزنش کودک خود میکنند که از کجا و چهکسی یادگرفتی؟!
کودک هم با آب و تاب تمام توضیحمیدهد که فلانجا و فلانوقت و از خودتان.🙄
💡برای اینکه شایستهترین رفتار را از فرزندان خود مشاهدهکنیم، باید ابتدا در تربیت خودمان تلاشکنیم.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✨نور خدا خاموش نمیشود!
💠ای افراشتهترین قامت دین خدا!
عالمیان به سوگت نشستهاند.
🏴بقیعستان دل آدمیان سیهپوش است؛
که تو نیز چون اجداد طاهرت، به آتش کین دشمنان کوردل دچار گشتی؛
🌾 چون پرباری درخت دین و مذهب، هراس بر وجود ناپاکشان میانداخت و حضور مقدست را تاب نمیآوردند و اینگونه به خیال خود با شهادت تو، نور خدا را در زمین خاموش کردند؛ اما خاموش کسیست که خدا را در وجود شما بازنیابد و قدم در تاریکی بردارد.
🏴شهادت صادقآلمحمد (صلاللهعلیهوآله) بر رهپویان صادقش تسلیت باد.
#مناسبتی
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍مادرِ مادر!
🌾با صدای دعوای گنجشکها، مجبور بود خوابی را که به زحمت چشمانش را گرم کرده بود، پس بزند. سلانهسلانه و با بدنی کوفته از بدخوابی، داشت پتویش را کنار میزد تا بلند شود، اما وقتی سرش را به طرف رختخواب مادر برگرداند، با تمام وجود احساس کرد که آب داغی بر سرش ریخته شد.
🍂با چشمانی پر از ترس و دلهره، در حالیکه مادر را صدا میکرد به طرف در دوید. در هال باز بود. دنیا روی سرش خراب شد. حرفها و توصیههای دکتر یکییکی در سرش قطار میشدند: «یک بیمار آلزایمری نیاز به مراقبت خاصتری داره، باید بیشتر مواظبش باشید و تنهاش نذارید...»
⚡️وقتی ساره به لب ایوان رسید، گنجشکهایی که هنوز بر شاخهی درخت گیلاس، صدای دعوایشان بلند بود، احساس خطر کرده و هماهنگ باهم از شاخه پریدند. صدای هماهنگی بالهایشان وحشت ساره را که در ذهنش فقط مادر بود، بیشتر کرد.
🎋ساره مانند مرغی سرکنده، به سراغ شاخههای انگوری رفت که در قسمتی از حیاط، بر شاخهای از درخت گیلاس پیچیده، از داربست کوچکی بالا رفته و دیواری سبز ساخته بودند. پشت آن دیوار سبز، پاتوق همیشگی مادر بود و او قبل از اینکه حواسش آسیب ببیند، بیشتر اوقات روزش را در سایه آن میگذراند و خود را با کارهای ریز و درشت و گاهی با گلدانهای کوچک شمعدانی مشغول میکرد.
🍃اما از زمان آغاز تلخ فراموشیاش، فقط در گوشهای از اتاق جلوی تلویزیون مینشست و کمتحرک شدهبود. ساره با شنیدن صدای زمزمهی مادر، برگها را با غرولند و تشر کنار زد: «مامان آخه این وقت صبح، اینجا چیکار میکنی؟! منو ترسوندی، چرا اینقد اذیتم میکنی آخه... ؟»
🍁 وقتی نگاه ساره به چشمهای مظلوم مادر افتاد و قطرهی اشکی را که در گوشهی آن نشسته بود، دید، از شرمندگی دستش را جلو برده، آن قطره را پاک کرد و مانند مادری که کودک معصومش را بغل میکند مادر را در آغوش کشید و بوسهای بر پیشانیاش نشاند.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✨حال خوب!
🌺گاهی باید؛ بیمناسبت هدیه داد، حتی در حد یک لبخند.
🌾بدون بهانه لبخند زد، حتی در اوج سختی و مشکل.
💫بیدلیل خوبی کرد، حتی در حد برداشتن یک قدم کوچک.
🍃اما همهی اینها یک دلیل بزرگ دارند؛ «میخواهم حال خوب نصیبم شود.»
این پاداش همان کوچکهای بزرگیست که در روزمرگیها هرگز به چشم نمیآیند.
#تلنگر
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨دوست حقیقی
🍃حتی اگر هزاران نفر برای کمک به تو آستین بالا بزنند، باز هم تا خداوند به قلب و بازویشان قوت ندهد، همتی نخواهند داشت.
🌾پس نه از تنها بودنت بترس و نه به زیادی دوستانت مغرور شو، اول و آخرش هم فقط اوست که دوست حقیقی توست.
#تلنگر
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✨بهترین برخورد با بدترین کار
🍃وقتی کودکتان مخفیانه دست در کیفتان میکند و یا بیاجازه سراغ وسایل دیگران میرود، «اولین واکنش» شما در مقابل عمل ناهنجار او و الفاظی که به زبان میآورید، بسیار مهم و حیاتیست.
🌾ممکن است که از کار او غافلگیر شده و پرخاشگرانه برخورد کنید، که در اینصورت کودکتان واکنشی لجوجانه خواهد داشت و حرفهای تربیتی شما را نخواهد شنید.
🌺در چنین مواردی صحیحترین شیوه،
مدارای با کودک و حرفزدن با او در نهایت طمأنینه و صبر است.
واکنشهایی مثل بیان زشتی کار او با کلمات مناسب، تعیین جریمه و بیان حال کسی که کودکمان وسایلش را برداشته، مراحل بعدی برخورد با عمل ناهنجار کودک است.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✍کودکانهای بزرگ
✨بهخاطر ذوقی که تمام وجودش را گرفته بود، سر کلاس حواسش به درس نبود. با خوردن زنگ پایان مدرسه، به سرعت وسایلش را جمع کرده و بیدرنگ، تمام مسیر را تا خانه دوید.
🍃 دانههای عرق بر پیشانیاش برق میزد. نفسش دیگر نزدیک بند آمدن بود که به پشت در خانه رسید. با شنیدن دعای آخر مجلس از زبان روضهخوان، قلب کوچکش شکسته، پردهی اشک جلوی دیدش را گرفت و به آنی با دانههای عرقی که از پیشانیاش سرازیر بود، بههم آمیخت. دستش را بالا برده و با آستین لباسش قطرههای اشک را پاک کرد و آب بینیاش را گرفت. با قدمهای ریز و آرامی، بهطرف ایوان رفت.
💫همهی نوههای مادربزرگ بر لب ایوان، به صف نشسته و با صدای روضه اشکشان درآمدهبود، علی نمیخواست کنار آنها بنشیند، بچهها به او سلام میکردند، اما او نمیشنید. به طرف قسمتی از ایوان که دور از بچهها بود، رفت، کف دستانش را تکیهداد و خود را بالاکشید و پاهایش را آویزانکرد. اما حریف اشکهایش نبود.
روضهخوان آخرین قطره چای روضه را سرکشید و بلندشد: «قبول باشه خاتون، ببخشید من عجلهدارم، از طرف من از علی هم عذرخواهیکنید.» و خمشد و پاشنههایش را کشید و بهسرعت دور شد.
🌾علی همچنان سرش پایین بود. مادربزرگ چادرش را از آویز چوبی کنار در آویخت. صدای بچهها که بهطرف علی میدویدند، مادربزرگ را متوجه علی کرد، با دیدن چشمان پفکرده علی، دستانش را بازکرد و التماسکنان بهسوی او خیزبرداشت: «الهی فدات شم ننه! کی اومدی؟ چرا نیومدی تو؟ عموحسین سراغتو گرفت. حتماً رفتنی ندیدتت. عذرخواهیکرد...»
🎋علی آب بینیاش را بالاکشید و سرش را بلندکرد و با صدایی لرزان گفت: «مگه من بچهم که میخواستین دستبهسرم کنید و از روضه امامحسین دورم کنید؟»
مادر هم از راه رسید: «علیجان! حقداری ناراحتباشی چون دلت میخواست تو نذری که برای شفای بابات کردی خودتم باشی، اما پسرم حسین آقا باید میرفت جایی و نمیتونست بعدازظهر بیاد...»
✨مادربزرگ حرف دخترش را ادامهداد: «عوضش بابات امروز حالش خیلیخوبه، مطمئنم بهخاطر نذر و دعای تو بوده.»
با شنیدن این حرف گل از گل علی شکفت، بلندشد و به طرف اتاق دوید. پدر کنار رختخوابش نشسته و ذکر میگفت. با دیدن علی آغوشش را برای پسرش بازکرد.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍کفشهای شیشهای
🍃دستش را به دیواری تکیه داد و به زحمت نشست. برای پسرش که مثل هرروز، کمکش کرده و جعبهی وسایلش را با دوچرخه آورده بود، دعای عاقبتبخیری کرد. رضا از پدر خداحافظی کرد و به مدرسه رفت. یداله عصایش را که در واقع در حکم پای چپش بود، کنار بساطش گذاشت. زیر لب ذکری گفت و وسایل کارش را از جعبهی چوبی کهنهاش درآورد.
💫جعبه را چارطاق بازکرد، آنرا به رو برگرداند. کفشهای مشتریها را، با احترام بر روی آن جفتکرد. قوطیهای واکس و روغن و بقیهی وسایل کفاشی را کنار میز چید. سه جوان، زنجیر بهدست، که زنجیرهایشان را هماهنگ باهم به چپ و راست میچرخاندند و بادکنک آدامسشان را به نوبت میترکاندند، سر و کلهشان پیدا شد و متلکهای همیشگیشان بهراه بود: «آقا یدی واسه جفتکردن کفشای شیشهایت کمک نمیخوای؟»
🍀_نه بابا آقا یدی خودش یه پا پشمشیشهس، مواظبشونه...
🌾جوان سومی ادامهداد: «آخه دست خدا هم هست، آقا یدالله!» هر سه باصدای بلند به متلکهای هم میخندیدند. یدالله با ظاهری بیخیال و لبخند همیشگی فقط نگاهشان میکرد، اما آنها ولکن نبودند، یکی از آنها جلوآمد و به قصد اذیت پایش را روی جعبهای که حالا میز کار یدالله بود کوبید و با تمسخر گفت: «عمو کفاش اینارو برام بدوز.»
🍃کفش بیچاره از بس در کوچهها و خیابانها، ولگشته بود، داغون بود.
یدالله با طمانینه گفت: «اول درشون بیار بعد.» جوان چشمهایش را تا پس سرش برد: «واقعاً از عهدهش برمیای؟»
یدالله با قیافهای جدی، تکرار کرد: «شما درش بیار، کاریت نباشه.»
⚡️جوان کفشهایش را درآورد و با بیاحترامی پرتاب کرد. اما یدالله بااحترام آنها را جفت کرده، کنار کفشهای تعمیر نشده گذاشت. جوان ادب یدالله را بهروی خود نیاورد. یکجفت دمپایی از بساط او برداشت و با نیشخند گفت: «یکساعت دیگه میام دنبالشون.» و با دوستانش آنجا را ترک کرد.
🍃غروب بود و زمان آمدن رضا نزدیک بود، برای همین یدالله تمام بساطش را جمع کرده بود. آن سهجوان در حالیکه سر ناتوانی یدالله در تعمیر کفش کذایی، شرط میبستند، سر و کلهشان پیدا شد. کفشی جز کفش آن جوان روی میز نمانده بود، که انگار بهخاطر پیداکردن عمری تازه، بهروی یدالله لبخند میزد.
✨یدالله به تنها کفش روی میز اشارهکرد: «ببین خوبشده؟» سه جوان از تعجب به پشت هم میزدند و دست به دهان میبردند. جوان، دمپایی بساط را که حالا مثل کفش خودش داغونش کرده بود، درآورد و در اوج حیرت کفشهای خودش را به پا کرد.
🌾بالا پایینی پرید و ادای شوتکردن درآورد: «نه بابا، همونه، یه کفش دیگه نیس. شرطو باختیم.» و در حال صحبتکردن و بیخیال دستمزد، داشتند میرفتند، یدالله گفت: «جوون پولش؟!» جوان که جیبش از بیپولی تارعنکبوت بسته بود، پس سرش را خواراند و چیزی برای گفتن پیدا نکرد.
🎋یدالله گفت: «فقط به یک شرط از دستمزدم میگذرم.» دوست آنجوان با پوزخندی گفت: «حتماً میخوای شاگردت بشه.» یدالله بیتوجه به حرف او، دمپاییهای پاره را برداشت و جلوی جوان گرفت: «اینکه از این به بعد با حق مردم مثل شیشه رفتارکنی، که اگر تندی کردی هم حق مردم میشکنه و هم دلشون.» جوان که تازه علت اینهمه احترام یدالله را متوجه شده بود، با شرمندگی و سرپایین جلو آمد و قول داد که به حرف او عمل کند.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍درسی برای تمام عمر
🍃به نیمکت رنگپریدهای که تنها نیمکت قسمت جنوبی پارک بود، چسبیده بودم. مدام به ساعت نگاه میکردم. دیرم شدهبود. هرچه زنگ میزدم، شراره یا جواب سربالا میداد و یا رد میکرد. از استرس دستهایم را بههم میمالیدم و مدام اطراف چادرم را میکشیدم.
⚡️ قسمتی از چادرم با عرق دستانم خیس شدهبود. از اینکه در پرتترین قسمت پارک قرار گذاشتهبود، عاصیبودم. چند جوان با قیافههای ترسناک دور و برم پرسه میزدند. بعضی، فقط به متلک بسنده میکردند، اما بعضی فراتر رفته، برایم شماره مینوشتند و کنارم میگذاشتند و من از ترس آبرویم حتی نگاهشان نمیکردم.
🍃 از طرفی هم نمیخواستم شراره متوجه ضعفم شود. آخر سر پیامدادم: «بیا جزوههاتو ببر دیگه، من باید برم، خونوادهم نگران میشن.» جوابداد: «رسیدم، سوسول خانوم.»
🌾کمی بعد، در حالیکه برایم دست تکان میداد، از پشت بوتهای پیدایش شد و پشت سرش جوانی با لباسهای فشن، در حالیکه دزدانه رفتار میکرد، ایستادهبود، من قبلاً او را دیدهبودم، اما فکر میکردم مزاحم باشد. با دیدن دوبارهی او کنار شراره، مغزم هنگ کرده، زبانم بند آمدهبود.
⚡️چشمانم سیاهی میرفت. اگر بلندمیشدم، قطعاً پسمیافتادم. حالم بهقدری بد بود که حتی شَبح پدرم را پشت سر شراره میدیدم که مچ دست آنجوان را محکم چسبیده، با چشمانی سرخ، ابروهایی درهم کشیده و قدمهایی تند، به طرفم میآمد.
🎋اما نه! شبح و توهمنبود. واقعیت وحشتناکی بود که مرا از چشم پدرم میانداخت و مُهر هرزگی بر پیشانیام میزد. حال پرندهای را داشتم که بالهایش بستهبود و قدرت فرار نداشت. شراره، از روز آشنایی، خیلی کمکحالم بود، چون میدانست بعد از مسیر خانه تا مدرسه، دانشگاه اولین جای غریبی بود که واردش شدهام. اما پدر و مادرم، با دیدن سر و وضع نامناسب شراره، با ارتباطم با او مخالف بودند و نهایتاً با اعتصابهای من راضی به رفتوآمدم با او شدهبودند. شراره با آن دک و پوزش از پدرم میترسید و هر وقت او را میدید، رنگش میپرید.
🍃آنلحظه هم مثل چوب، خشکش زدهبود. من فریاد پدرم را میشنیدم که میگفت: «حساب همهتونو میرسم، قاچاقچیای ناکس...» بعد رو به من کرد: "«بچهجون! چقدر گفتم تو این دور و زمونه به هیشکی راحت اعتماد نکن. اونوقت تو، تو پارک با اینا قرار میذاری؟! شدی واسطهی تجارت مواد ...»
💫با شنیدن اینحرف، از حال رفتم و دیگر چیزی نشنیدم. در بیمارستان که به هوش آمدم پدرم پشت به من، به تخت تکیهدادهبود. به زحمت بلندشدم و با دستهایی لرزان و چشمهایی پر از اشک، از پشت بغلش کردم و شانههای ستبرش را بوسیدم. مادرم آبمیوه بهدست، واردشد و با دیدن بیاعتنایی پدرم، شروع کرد به ماستمالی لجهای من: «احمدآقا! سوسن چشم و گوش بستهست، تقصیری نداره، اونا رو که نمیشناخت، فکر میکرد ...»
🍀پدرم حرفش را قطعکرد: «شاید دیگه اینجوری بفهمه وقتی خونوادهش حرفی میزنن از سر دشمنی نیست ...»
و به طرفم برگشت و با دستهای زمختش اشکم را پاککرد. دستانی که از بس کارگری کردهبود، مانند سمبادهای بر پای چشمم کشیدهمیشد. اما من آنلحظه شیرینترین احساس عمرم را تجربه میکردم.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir