eitaa logo
مسار
337 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
534 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ احسان بعد از مرگ ✨لازم است پس از درگذشت پدر و مادر نیز به ایشان احسان کنید: 🌸برایشان نماز بخوانید. 🌸از طرف آن ها حج بروید. 🌸از طرف آن ها روزه بگیرید. 🌸برایشان استغفار کنید و. .. 🌸پس از مرگ آنان، تعهدات و بدهی هایشان را ادا کنید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️بخش آی سی یو 🌸با سرفه های سوزناک پدر، بند بند وجودش پاره شد. می خواست حرفی بزند اما نتوانست. بغض وجودش را فرا گرفته بود. پدر اشاره کرد به خودکار روی یقه لباسش. کاغذی دستش داد. چند جمله با دستان لرزان روی کاغذ نوشت. سرفه، امانش را برید. پرستار سرنگی داخل آنژیوکت کرد. سرفه های پدر کمی آرام گرفت. نگاهش روی نوشته پدر بود که صدای بوق ممتد دستگاه، او را به وحشت انداخت. پرستار او را کنار زد و مشغول عملیات احیاء شد. **** 🍃 صدای گریه و شیون از بیرون به گوشش رسید. هیچوقت نتوانست به این صداها عادت کند. هر چقدر هم این بیماریِ ناشناخته، هر روز از آن ها کشته می گرفت اما برای او، تازگی داشت. غربتی که بیماران داشتند او را اذیت کرده و انرژی اش را کم می کرد. کاغذ دست خط پدر را از کشو در آورد و خواند:«نازنینم، از تو راضی ام. خدا هم از تو راضی باشد. ثابت قدم بمان. دعایت می کنم. » 🌸با جرعه جرعه نوشیدن چای زنجبیلی اضطراب را از تن رنجورش بیرون کرد. هنوز همکارانش به استراحتگاه نیامده بودند و او ‌توانست با سکوتی که آنجا بود آرامش را به چشمانش برگرداند. سردرد، امانش را بریده بود. پلک هایش روی هم رفت و روی صندلی، خوابش برد. 🍃دلتنگی و دوری از دختر شیرین زبانش، در خواب به سراغش آمد. دل سیر دخترش را بوسید و در کنار همسرش ناهاری که در بیداری نخورده بود را خورد. آب گوارایی از دست پدر گرفت و نوشید. سیب قرمز رنگ زیبایی را از مادر هدیه گرفت. با صدای یکی از همکارانش، از جا پرید: «معصومه. معصومه. بیا کمک. اورژانسیه.» 🌸نگاهش به نگاه مضطرب و نگران همکارش گره خورد. ماسک و تلق محافظ را زد و دوید. صدای خنده های شیرین دخترش، با بوق ممتد دستگاه اتاق آی سی یو، قاتی شد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
✨ای آرامش دهنده قلب ها ✨ای پناه بی پناهان 🍃امشب هم دلم را به تو می سپارم می دانم که بهترینها را برایم رقم زده ای می دانم که آگاهی به درونم. 🌿می دانم هر آنچه پیش آید خیر است پس راضیم به رضایت ای خالق و رازقم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ در محیط های مجازی تان منتشر کنید. با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید. 🆔 @parvanehaye_ashegh
🌾 مثل طبیعت 🌸 می تواند همین قدر ساده باشد. ، بی آلایش، 🌺ساده، اما در زیبایی؛ 🌿ساده است و زیبا.. 🌱مثل .. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🍃در سوگ هفتمین ستاره ولایت (امام کاظم علیه السلام) هر کجا مرغ اسیری است، ز خود شاد کنید تا نمرده است، ز کنج قفس آزاد کنید مُرد اگر کنج قفس،طایر بشکسته پری یاد از مردن زندانی بغداد کنید چون به زندان به ملاقات محبوس روید از عزیز دل زهرا و علی یاد کنید کُند و زنجیر گشائید،زپایش دم مرگ زین ستمکاری هارون،هه فریاد کید چار حمال، اگر نعش غریبی ببرند خاطر موسی جعفر، همه امداد کنید تا دم مرگ،مناجات و دعا کارش بود گوش بر زمزمه آن شه عباد کنید پسرش نیست که تا گریه کند بر پدرش پش شما گریه بر آن کشته بیداد کنید نگذارید که معصومه خبردار شود رحم بر حال دل دختر ناشاد کنید 🖋خوشدل تهرانی علیه السلام تسلیت 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨شهید حجت‌الاسلام نواب صفوى 🌺همسر شهید نواب صفوى درباره هنرمندی در جدا ساختن روحیات خارج از محیط خانه از رفتار خانوادگی‏اش می‏گوید: شهید نواب صفوى ازنظر اخلاق اصلاً خشن نبود. گاهی در اوج هیجان که با دوستانش در مورد مسائل مملکتی و جنایت‏های شاه گرم صحبت بود، ایشان را صدا می‏زدم و از او درخواستی می‏کردم. می‏دیدم آن آدم پرشور و جدی و هیجانى، به‌یک‌باره با من و در جواب من آرام و ملایم می‏شد. ایشان آن‌قدر به من محبت داشت که این محبت را گاهی با جملاتی مثل «کوچکت هستم» یا «نوکرت هستم» به من ابراز می‏کرد. 📚افلاکیان زمین، ش ۱۳، ص ۱۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
😍آنچه زن و شوهر هر دو دوست دارند. 🌺امام باقر علیه السّلام فرمودند: «النّساء يُحببن ان يُرين الرّجل في مثل ما يحب الرجل ان يري فيه النسآء من الزينة؛ همان گونه که مردان دوست دارند زينت و آرايش را در زنانشان ببينند، زنان نيز دوست دارند زينت و آرايش را در مردانشان ببينند .» 📚مکارم الاخلاق، ص ۸۰ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️پماد محبت 🌸مجید با لذت دکمه های پیراهن سفید رنگش را بست. نگاهی به آیینه قدی انداخت و خودش را برنداز کرد. خط اطوی تمیز روی آستین و سرشانه به چشمش خورد. موهایش را شانه زد و ادکلن زد. بوی خوش ادکلن با بوی نرم کننده ی لباس همراه شد. 🍃به به مثل همیشه خوش تیپ منی! 🌺نگاه مجید به سمت در اتاق خواب چرخید. مهناز به چهارچوب در تکیه داده بود. لبخند کنج لب هایش بود و انگشت اشاره اش را فوت میکرد. مجید لبخندی زد و گفت: «خواهش میکنم عزیزم.» سریع ساعت مچی اش را بست و کت اش را از دست مهناز گرفت و پوشید و گفت:« من حاضرم. سحر بابا کجایی؟ بدو که دیرمون میشه.» 🌸سحر با دهان پر، مانتو صورتی اطو کشیده اش را پوشید. کیف مدرسه اش را از دست مادرش گرفت و خداحافظی کرد. 🍃مهناز همانطور که به سمت در خانه میرفت، انگشت اشاره اش را در هوا تکان میداد و گاهی آن را فوت میکرد. مجید در آستانه در خم شد.پاشنه کفشش را بالا کشید. 🌺سحر گفت:« اِ مامان دستت چی شده؟» 🌿مهناز به زور لبخندی زد وگفت: «چیزی نشده مامان. خورد به لبه اطو، داره میسوزه.» 🌸مجید سرش را بلند کرد و دستان ظریف و سفید مهناز را گرفت. به لکه ی قرمز شده ی روی دستش نگاه کرد.، گفت:«آخ آخ ، چه قرمز هم شده! مواظب خودت نیستی خانومی.» 🌺مهناز دستش را عقب کشید و با صدایی نازکتر گفت:« طوری نیست مجید جان. صبحی که زودتر پاشدم تا لباساتون رو اطو بزنم اینطور شده. تو راه برگشت می تونی برام پماد سوختگی بگیری؟» 🍃مجید نگاهش به زخم روی دست مهناز بود. دست دیگر مهناز را گرفت،فشرد و گفت:«حتما، انشالله که یادم نره. اصلاً همین الان برای خانومم صدقه هم کنار میذارم. خدا نگهدارت باشه.» 🌸 نگاهشان بهم گره خورد و لبخند روی لب هایشان نشست. مجید دست سحر را گرفت و در مارپیچ پله ها ناپدید شدند. 🍃ساعت 2 بعدازظهر زنگ در به صدا در آمد. مهناز قدم هایش را تند تر برداشت. در را گشود و سلام گرمی کرد. چهره ی با نشاط و خندان سحر و مجید را دید، با تعجب کنار آمد و در را کامل باز کرد. 🌸 به به ، خوش اومدید. امروز مثل اینکه خیلی بهتون خوش گذشته نه؟! 🍃سحر از ته دل خندید و پاهای مادرش را به بغل گرفت:«سلام مامان جونم. بهترین مامان دنیا.» 🌺مهناز خم شد و سحر را به آغوش گرفت . ذوق زده به مجید نگاه کرد و گفت: «وای خدای من. امروز چه خبره؟ » 🍃مجید در خانه را بست و با لبخند جلوتر رفت. خم شد و دست راستش را که پشت کمرش قایم کرده بود، جلو برد و با هیجان گفت:« سلام عزیزم. هیچی. رفتیم برات پماد سوختگی بخریم. گل رز هم خریدیم تا زود زود زخمت خوب بشه.» 🌸مهناز شاخه های گل رز سفید رنگ را گرفت و به صورتش چسباند. چشمانش را بست و با تمام وجودش بویید. 🌺سحر بالا و پایین پرید و گفت: «مامان من پماد رو یاد بابا انداختم.» 🍃مهناز خوشحال بلند شد و ایستاد : «وای دستتون دردنکنه. خیلی سوپرایز شدم!» 🌸 قابل نداره عزیز دلم. الهی که همیشه سلامت باشی. راستی سوزش دستت بهتر شد؟ 🌺 اره مجید جان خیلی بهتره. با این محبت های شما مگه جرئت داره خوب نشه. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
سلام ای سایه آرامش مهدی جان آجرک اللّه فی مصیبة جدک موسی بن جعفر(علیه السلام) آقاجان سرت سلامت. 🏴 کاظمین رفتی بهر تسلایش یاد ما هم باش. مشهد الرضا رفتی بهر تسلیت به فرزندش یاد ما هم باش. کنار مرقد دخترش رفتی بهر دلداری اش یاد ما هم باش. اللهم عجل لولیک الفرج🤲 ⚫️◾️⚫️◾️⚫️◾️⚫️◾️ شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ در محیط های مجازی تان منتشر کنید. با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید. ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
🤲همیشه دست‌ها برای کمک خواستن بلند می شوند. 🌟ای صاحبِ نیازها من سمتِ توام. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌺فرزندان ما علاوه بر محبت، به تقدیر، تشکر و تایید ما هم احتیاج دارند. تایید فرزندان بخصوص نوجوانان نقش بسزایی در آینده و اعتماد بنفس آنها دارد. 🌸برای تایید شدن می توان از الفاظی مثل: 🍀ممنونم دختر / پسر گلم 🍀پسرم/دخترم زحمت کشیده و این کار را به خوبی انجام داده 🍀آقا+اسم پسر 🍀خانم+ اسم دختر استفاده کرد.🌹 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨بازی برای كودكان به عنوان یك نیاز اساسی امروزه مطرح می شود كه كودكان نقش های مختلف راتمرین می نمایند و از این طریق زندگی اجتمعای را یاد می گیرند و تجربه های جدید را اخذ می كنند. 🌿جابر می گوید: نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله) رفتم در حالی كه حسن و حسین (ع) را بر پشت خود سوار كرده بود و چهار دست و پا راه می رفت و می گفت: شتر شما چه شتر خوبی است و شما چه سواران خوبی هستید. 📚 بحارالانوار، ج ۴۳، ص۲۸۵ صلی الله علیه و آله 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨هم‌بازی شدن 👪 پدر و مادر عزیز! 🏀 بازی کردن با کودکان، رفتن به گردش، تفریح و صرف وقت برای بچه‌ها در پیدایش صمیمیت مفید است. 🆔 @tanha_rahe_narafte
📚فصل امتحانات 🌸از این طرف آشپزخانه به آن طرف می رفت. سری به آشپزخان زد و مجدد به سالن برگشت. 🍃چایی به دست و حواس به هزار طرف. حواسش همیشه به همه و همه جا بود. برایش زیاد مهم نبود کسی حواسش به او باشد یا نه. 🌸چایی را جلوی حسام غرق در فوتبال گرفت:«بفرمایید آقا اینم چایی شما میل بفرمایید.» 🌸طرف دیگر سالن زهرا خسته و عصبی از استرس و فشار امتحانات، موهای بلند سیاهش را در هم پیچاند و گفت:« وای مامان سخته نمیتونم نمیشه.» اشک از چشم هایش جاری شد. 🍃دیدن اشک های زهرا، اشک به چشمانش آورد؛ اما با لبخند گفت:« نیگا نیگا نیگا... دختر که گریه نمیکنه اونم دختری که زهرا اسمش باشه تمام وجودش رو بنام ائمه زده باشن مامان و باباش.مگه میشه، مگه داریم؟!» 🌸دستهای زهرا را در دستان گرمش گرفت تا آرام شود. زهرا زد زیر خنده،گفت:« مامان مگه میشه،مگه داریم ؟!» 🍃مادر روی موهای در هم گره خورده زهرا دست کشید،گفت:«ببین زهرا جونم، من بیخودی اسم شما رو زهرا نگذاشتم. قبلا برایت گفتم شما را نذر حضرت زهرا(س) کردم. حضرت زهرا(س) تنها ۹ سال داشت، اینقدر پرتوان و کوشا بود و آرام و منظم که به تمام کارهایش میرسید. پدرشان حضرت محمد صلی الله علیه و آله او را ام ابیها صدا میزد. میدونی یعنی چه؟ یعنی مادر پدر.در همه ی کارهایش امید به خداوند داشت. کارهایش را با این گفته که من میتوانم و تلاش میکنم و خداوند هم یاریگر تلاشگران است، همیشه با موفقیت به انجام می رساند. زهرا جونم الان الگوی ما زنان شیعیان باید ام ابیها باشد. شما که کاری الان نداری، تنها تکلیفت درس خوندنه.قربونت برم با این گفته که منم به حرمت اسمم باید بتونم درس بخونم و کاری کنم، درس بخون. منم کنارت هستم. اصلا منم میخونم، ببینم کدوممون زوتر تمومش میکنیم.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
🍃به نام پروردگار مهربان 🌸 خدای مهربان ندای فرشتگانت که رجبیّون را می خوانند به گوش پاکان درگاهت می رسد و پاکان، استغفار و مراقبه را در پیش می گیرند تا در پاسخ به فرشتگان بدرخشند و نورشان آسمانیان را خیره کند. 🌱خدای عزیز گوش ما را لایق شنیدن ندای آسمانی فرشتگانت و پاک شدن در این ماه استغفار را نصیبمان گردان. 🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱 شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ در محیط های مجازی تان منتشر کنید. با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید. 🆔 @parvanehaye_ashegh
🌼ای رسول خوبی ها با شنیدن نامت گل بوته های صلوات است که وجودمان را درخشنده می سازد 🌸ای رسول مهربانی ها با بردن نامت فضا معطر می شود از رایحه عطر گل محمدی و جانمان را تازه می سازد. 🌺ای رسول زیبایی ها عشق تو و آل تو سینه ام را لبریز از شادابی و طراوت می سازد. 💚دوستت دارم ای رسول پاکی ها 💛دوستت دارم ای رسول عاشقانه ها 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌸آخرین نبی عالم، بنیان گذار دین اسلام، خوب می دانیم وشنیده ایم که برای زنده و احیا نگه داشتن دین چه زحمت ها کشیده اید. 🍃اکنون این ماییم که شرمنده شما و رشادت های شماییم. چه راحت زحمت های بی دریغ شما در پیش چشم دیگران گم می‌شود. ✨حال آنکه به آسمان خیره می شوم، تلألؤ وجودت را می بینم، تا آسمان هفتم، بالارفته و سر به ملکوت گذاشته، به زمین خیره می شوم: از نور لایزال وجودت، نور گرفته و تا انتهایش، پیش پایت، جبین برخاک ساییده. 🌻الحق که اشرف آفریدگانی، الحق که عالم گدای وجود توست و تو سلیمان این ملک هستی. 🌟عید مبعث بر همگان مبارک🌟 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠وقت شناس - به حرف هایم گوش نمیدهند. - هیچگاه برایم وقت نمیگذارند. - از پیشنهاد ها و طرح هایم استقبال نمیشود و به سرعت رد میشود. 💢 شاید شما هم شنیده باشید از اینگونه شکایت ها و گله های فرزندان و نوجوانانی که در ارتباط با والدین خود دارند. حتی ممکن است که خود شما هم این مشکل را داشته باشید که چرا والدین تان توجه کافی ندارند. 🔺باورهای افراد غالبا بر این اساس است که والدین باید برای فرزندان خود وقت بگذارند و در دسترس آنها باشند ؛امّا همیشه اینگونه نیست. پس قدم اول برای حل این مشکل این است که در ارتباط با والدین خود وقت شناس باشید. 📍گاهی آنها تحت فشار های کاری هستند و فرصت توجه ندارند. گاهی خسته ی از انجام وظایف روزمره ی خود هستند. گاهی درگیر مشکلات احساسی و یا دعوای خانوادگی هستند. و گاهی از زمان شبانه روز مشغول استراحت می باشند. ✅این اوقات، زمان مناسبی برای صحبت و گفتگو نیستند و همچنین در صورتی که در اتاق خود مشغول استراحت هستند از انان اجازه گرفته و بعد وارد شوید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨کسب رضایت والدین 🌸حسن روی رضایت پدر و ماردش خیلی تأکید داشت. وقتی داشت مغازه نانوایی اش را می ساخت، وزارت اطلاعات می خواستند جذبش کنند. 🌿با توجه به ۴۰۰ ساعت آموزش حفاظت اطلاعاتش، نیروی خبره به حساب می آمد. گزینش هم رفت و قبول شد. 🌹پدرم راضی نبود. می گفت: تو با روحیه بسیجی، شاید آنجا کم بیاوری. آمدند پیش پدرم رضایت بگیرند. گفت: اگر خودش بخواهد، بیاید؛ ولی من راضی نییستم. 🌱به احترام پدرش پا روی خواسته قلبی اش گذشت و نرفت. 📻راوی: مهدی قاسمی دانا؛ برادر شهید 📰مجله فکه، شماره ۱۸۰؛ اردیبهشت ۱۳۹۷؛ صفحه ۶۰-۶۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔥عاق والدین 🌺امام هادى علیه السلام فرمودند:«العُقوقُ یُعقِبُ القِلَّةَ و یُؤدِّی إلَى الذِّلَّةِ؛ عاقّ [والدین]، کمی روزی را در پى دارد و آدمی را به ذلت مى کشاند.» 🌺 📚بحار الأنوار، ج ۷۴،ص ۸۴ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بوی قورمه سبزی 🌸اولین قورمه سبزی اش زندگی مشترکشان را می پخت. هر چند دقیقه یک بار آن را هم می زد و مزه می کرد. مقداری نمک داخلش ریخت؛ برای آخرین بار چشید؛ دوباره نمک ریخت. برای آخرین بار مزه کرد. کاسه ای از قورمه سبزی پر کرد. جلوی آینه رفت؛ موهای بورش را شانه زد. وقتی از تمیزی ظاهر و مرتبی موهایش مطمئن شد. سینی به دست از پله های خانه دوطبقه پدرشوهرش پایین رفت. 🍃زنگ خانه را زد. به محض باز شدن در سلام کرد. صورت سبزه مادر شوهرش با دیدن او تغییری نکرد، جوابش را به آرامی داد. مینا منتظر بود تا در خانه برای ورودش بازتر شود؛ اما مادر شوهرش میان در مثل کوه ایستاده بود. ذوقش کور شد. سینی را به سمت مادر شوهرش گرفت، گفت:« بفرمایید، برای شما آوردم.» 🌸مادر شوهر به چشمان سیاه مینا خیره شد، یاد چشمان شهلایی دختر خواهرش افتاد. دلش می خواست مسعود با او ازدواج کند؛ ولی مسعود عاشق مینا شده بود. دندان های مصنوعی اش را بر هم فشرد، گفت:« ناهار داریم.» 🍃مینا انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت. ابروهایش بالا پرید، بلافاصله گفت:« بوش تو ساختمون پیچید، گفتم شاید دلتون بخواد برای همین آوردم.» مادر شوهر به سبزی های شناور درون کاسه نگاه کرد، گفت:« مگه ویار دارم که دلم بخواد هرچند بو و شکلشم چنگی به دل نمی زنه. » مینا مثل ماست وا رفت. دلش مثل کاغذ مچاله شد. اخم هایش را درهم کرد. صدای سلام مسعود لب های آماده حرف زدنش را بست. 🌸مادر شوهر لبخند به لب، جواب مسعود را داد. در با وِرد حضور مسعود کامل باز شد. مادر شوهر گفت:« خوش اومدی، بیا تو پسرم، غذایی که دوست داری درست کردم.» مسعود کفش هایش را درآورد، گفت:« پس چرا دم در وایساده بودین، مینا بیا تو.» به دنبال مادرش وارد خانه شد. 🍃گدازه های خشم و عصبانیت در حال فوران کردن از درون مینا بودند. می خواست داد بزند. ظرف غذا و محتویاتش را جلوی خانه مادر شوهرش بریزد. دو، سه پله بالا رفت. لبش را جوید. پله های رفته را برگشت. انگشتانش را به دور سینی فشرد. از مسعود تمام ماجرای دختر خاله اش را شنیده بود. به گمانش بعد ازدواجشان همه چیز تمام شده؛ اما با این رفتار مادرشوهرش فهمید که ماجرا تمام نشده است. 🌸 مسعود با صدای بلند مینا را صدا زد. مینا با اخم وارد خانه شد. مسعود در حال ناخنک زدن به کتلت ها بود. مینا گره ابروهایش را باز کرد، مسعود و زندگی اش را دوست داشت. تصمیمش را گرفت. فقط باید کمی تحمل می کرد تا مادرشوهر او را بپذیرد. سینی را وسط سفره کنار کتلت ها گذاشت، گفت:« قورمه سبزی برات درست کردم، برای مادرم آوردم.» نفس عمیقی کشید. برای کمک به مادرشوهر به سمت آشپزخانه رفت. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
✨سلام خاتم الاوصیا 🌟مبعث یعنی جان تازه به کالبد مرده انسانی که در جهالت دست و پا می زد. 🌱حالا ماییم و جهالت مدرن. دم مسیحایی می خواهیم آقاجان. 🌟✨🌟✨🌟✨🌟✨ شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ در محیط های مجازی تان منتشر کنید. با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید. صلی الله علیه و آله و سلم 🆔 @parvanehaye_ashegh
مولای من✨ چشمانم را لایق دیدارت گردان و قلبم را منزلگاه همیشگی ات.❤️ 🆔 @tanha_rahe_narafte
➖حاج آقا قرائتی فرموده اند: در حرم امام رضا مشغول عبادت بودم، یکی دست بر شانه ام زد و گفت : 🌷پیامبر اکرم (ص) هرگاه را می دیدند، لذت می بردند... 🌷امیر المومنین (ع) نیز را می دیدند، لبخند بر لبانشان نقش می بست. 💥آیا هم به گونه ای شده اید که امام زمان شمارا که می بیند لبخند بزنند و راضی باشند؟! ارواحنافداه 🆔 @tanha_rahe_narafte
💥فتنه ها 🔸قال رسولُ اللّه صلی الله علیه و آله: لا تَکرِهُوا الفِتنَهَ فِی آخِرالزَّمانِ فَاِنَّها تُبیرُ المُنافِقِین 💫رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: در از فتنه بدتان نیاید؛ زیرا آن ‏‌ها منافقان را [رسوا و] نابود می‌کند. 📚کنز العمّال، حدیث٣١١٧٠ 🆔 @tanha_rahe_narafte