#خاطره_شهید_هادی
بعــد از نماز با ابراهيم به مغازه حاج آقا رفتيم. به حاجے گفٺ: دو تا پارچه
پيراهنے مثل دفعه قبل ميخوام.
حاجے با تعجب نگاهے ڪرد وگفٺ: پســرم، تــو تازه از من پارچه گرفتے.
اينها پارچه دولتيه، ما اجازه نداريم بيش از اندازه به ڪسے پارچه بدهيم.
ابراهيم چيزي نگفٺ.
ولے من قضيه را ميدانستم وگفتم: حاج آقا، اين آقا ابراهيم پيراهن هاے قبلے را انفاق ڪرده!
بعضے از بچه هاے زورخانه هستند ڪه لباس آستين ڪوتاه ميپوشند يا وضع
ماليشان خوب نيسٺ. ابراهيم براي همين پيراهن را به آنها ميبخشد!
حاجے در حالے ڪه با تعجب به حرفهاے من گوش ميڪرد، نگاه عميقے
به صورٺ ابراهيم انداخٺ وگفٺ:
این دفعه برای خودٺ پارچه میبرم
حق ندارے به ڪسے ببخشے. هرڪسے ڪه خواسٺ بفرستش اينجا.
📚سلام بر ابراهیم، جلــد۱
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3