#نسل_سوخته |🌷🍃
#اینقصہحقیقتدارد....
5⃣3⃣🌿| #قسمت_سی_و_پنجم
دلم به تو گرم است ...
بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم ... و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش ... اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود ...
- مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ...
ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ...
- بفرمایید ... قابل شما رو نداره ...
سرش رو انداخت پایین ...
- اما این نوئه پسرم ... الان تن خودت بود ...
- مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ ...
گریه اش گرفت ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ...
- ان شاء الله تن پسرتون نو نمونه ...
اون خانم از من دور شد ... و مادرم بهم نزدیک ...
- پدرت می کشتت مهران ...
چرخیدم سمت مادرم ...
- مامان ... همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟...
با تعجب بهم نگاه کرد ...
- خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود ... اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم ... بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ ...
حالت نگاهش عوض شد ...
- قواره ای که خالت داد ... توی یه پلاستیک ته ساکه ... آورده بودم معصومه برام بدوزه ...
سریع از ته ساک درش آوردم ... پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم ... گذاشتم لای پارچه و دویدم دنبالش ... ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم ...
سفره رو جمع کرده بودن ... من فقط چند لقمه خورده بودم... مادرم برام یه ساندویچ درست کرده بود ... توی راه بخورم... تا اومد بده دستم ... پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد... و پرت کرد روی چمن ها ...
- تو کوفت بخور ... آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره ...
و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که ...
- اگر به خاطر اصرار تو نبود ... اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم ... لیاقتش همون لباس های کهنه است ... محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم ...
چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود ... با غصه بهم نگاه می کرد ... و سعید هم ... هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ...
رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم ...
- نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف هاست ...
و سوار ماشین شدم ...
و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد ... واقعا سر حرفش موند ...
گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها ... من رو نمی ترسوند ... دلم گرم بود به خدایی که ...
- " و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند ،، خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است " ...
.
.
ادامه دارد...
✍🍁| #شہیدسیدطاهاایمانے
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#هوالعشق❤️
مامان دوس نداشت عروسش غریبه باشه.... دوس داشت عروسش دختر خواهرش باشه... ولی من واقعا حسی به دختر خالم یا بقیه کیس های مامانم ندارم... خونه ما شد جهنم... از من و بابا اسرار و از مامانم انکار... تا اینکه مامانم گفت چطور حاضری بخاطر یه دختر غریبه مادرتو عذاب بدی.... دیگه هیچی نگفتم... میتونستم فراموشتون کنم پس دوباره شروع کردم.... دوباره فراموش شدید.... تا اینکه با دوستم حمزه اومدیم مشهد... شب قبلش وقتی پا تو حرم گذاشتم خاطرات شما برام تداعی شد... از امام رضا کمک خواستم... گفتم آقا اگه این عشق هوس و شیطانیه کمک کن کلا فراموششون کنم و دیگه هیچ حسی بهشون تو دلم نباشه... و اگرم این تقدیر منه و این عشق پاکه یه نشونه سر راهم بفرست.... فرداش که توی مجتمع آرمان شمارو دیدم فهمیدم من شما رو دوس ندارم... بلکه عاشقتونم.... عشق خیلی مقدسه ها.... اون لحظه سریع فقط خواستم ازتون دور شم.... از دیدنتون آرامش گرفته بودم و نمیخواستم خدایی نکرده نگاهی بهتون داشته باشم که اون ارامش رو حرام کنه.... رفتم و چهار روز همه شرایط رو سنجیدم و با توکل به خدا و توسل به امام رضا با گوشی تون تماس گرفتم... راستی باید حلالم کنید چون اون روز تو ماشین وقتی فاطمه خانوم شمارتون رو گفتن من حفظ کردم... خب داشتم میگفتم... شما گفتید فرودگاهید... ولی من تصمیمم رو گرفته بودم و گفتم با خانواده خدمت میرسم... وقتی برگشتم قم و گفتم الی و بلا من فلانی رو میخوام مامانم محکم جلوم ایستاد و گفت نه.... ولی من گفتم مامان اگه من با فائزه خانوم ازدواج نکنم تا آخر عمرم ازدواج نمیکنم... چون با هر دختری ازدواج کنم دارم به اون بنده خدا خیانت میکنم چون دلم پیش یکی دیگس... بالاخره با اسرارای من و بابا مامان موافقت کرد و الان اینجاییم... و اینکه من شمارو دوس دارم و مردونه هم پای حرفم هستم... ببخشید خیلی پرحرفی کردم... حالا شما بفرمایید...
#قسمت_سی_و_پنجم
#دوستانتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
@mashgh_eshgh_313 💍
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_پنجم
❥••●❥●••❥
💠 زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه راه فراری پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیمخیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم.
همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبندهام افتاده و تلاش میکردم با چادرم صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم تا بلاخره از حرم خارج شدم.
💠 در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی میرفتم و قدمی وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارم کند.
پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمیکردم برگردم و دیگر نمیخواستم اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم.
💠 پاهایم به هم میپیچید و هر چه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.
کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانیام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار میکنی؟»
💠 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشدههای وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعدهای؟»
گوشه چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام بهدرستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمهشب بهروشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
💠 خط خون پیشانیام دلش را سوزانده و خیال میکرد وهابیام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید.
چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
•❖•◇•❖•❣•❖•◇•❖•
@mashgh_eshgh_313💖
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_سی_و_چهارم علی جوابم را نمی دهد؛ اما از صدای نفس هایش می فهمم که هست. نوری ذهنم را
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_و_پنجم
نگاه و اخمش حالا پر از ناسزاست. آستين هايش را با سوزن وصل می کنم و هُلش می دهم سمت در و می گويم:
- برو مامان پسرش رو ببينه که چه قدر رو قيمتش اومده.
مامان سرش را می چرخاند و وقتی علی را می بيند، گل از گلش می شکفد و می گويد:
- هزار ماشالا.
- مديونيد اگه به من از اين حرف ها بزنيد.
علی طاقت نمی آورد و بلند می گويد:
- ای خدای خودشيفته ها، ای خدای دختران فرهيخته!
می خندم. پدر می گويد:
- خانم، حالا ديگه با اين لباس می شه رفت خواستگاری.
علی به روی خودش نمی آورد و جوابی نمی دهد.
موقع خواب هنوز پايم را برای مسواک زدن از در بيرون نگذاشته ام که علی می گويد:
- اسم کسی که می تونه از فضای مه آلود بيرونت بياره رو ننوشته بودی.
چشمانم را از حرص می بندم و به سمت علی برمی گردم:
- شد من يه مطلبی بنويسم و تو نخونی.
نگاه حق به جانبی می کند:
- اشتباه نکن ليلاجان! دفترت باز بود من نگاهم افتاد. اصلا نوشتنی رو برای چی می نويسند. برای اينکه خونده بشه ديگه. چند بار اينو بگم.
اينجا هميشه من متهمم و اين برادر مُحِق. تکيه به چهارچوب در می دهم. کمی صدايش را جدی می کند و ادامه می دهد:
- نه جدی پرسيدم، به کسی هم رسيدی؟
نگاهش می کنم فقط. اين را از نگاهم می فهمد که هنوز همراهی اش را قبول ندارم. بی خيال می شود و می گويد:
- نه برو صورتت رو بشور، مسواک بزن، موهات رو شونه کن، آب بخور حالت عوض بشه. بيدار موندم چند کلمه حرف بزنيم. تازه از اينکه تلفن
رو قطع کردی هنوز دلخورم.
جای ايستادن من نيست. می روم بيرون. آب خنک را که به صورتم می زنم جريان پيدا کردن آرام خون را زير پوستم حس می کنم. آرام تر از
هميشه وضوی خوابم را می گيرم و مسواک می زنم. مزه شور نمکی که به جای خمير دندان روی دندان ها و لثه ام می کشم، تلخی افکارم را به هم می ريزد. علی همچنان در اتاقم است و اين بار دارد با گوشی اش ور می رود. می خواهم کتابم را بردارم و بخوانم که می گويد:
- برام خيلی جالب بود که شک و ترديدها و حيرت های طول زندگی در دنيا رو به فضای مه آلود تشبيه کرده بودی. شايد چون خودم قبلا تجربه
اش کردم و ضربه فنی هم شدم.
تکيه می دهد به ديوار و با هر دو دست، صورتش را ماساژ می دهد. موهايش بهم ريخته است. برای اينکه بتواند زودتر بخوابد می گويم:
- من سال ها به اين فضا فکر کردم. مخصوصا وقتی که پانزده شانزده ساله بودم و انواع و اقسام سؤال ها سراغم می اومد. صبح مسلمون بودم، عصر پر از شبهه، شب گرفته و افسرده، نمی دونم تو اصلا اينطوری بودی يا نه؟
سرش را به تأييد حرفم تکان می دهد:
- سؤال هايی که آن قدر کلاف زندگيت رو به هم می پيچوند که می شدی عين کلاف سر درگم.
حس می کنم که سختی اين حالت برای من و علی مشترک نبوده است. من تنها و دور از خانواده بوده ام. با مشکلات اختلاف سنّي زيادم با
پدربزرگ و مادربزرگ مواجه بودم، آينده ام مبهم بود، مريضی و کارهای زياد و سختی درس ها و دوری راه و مرخصی های اجباری تحصيلی ام... نه، علی مرا نمی فهمد...
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3