eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
|🌷🍃 .... 9⃣9⃣🌿| داشتیم؟ ... مادرم روز به روز کم حوصله تر می شد ... اون آدم آرام، با وقار، خوش فکر و شیرین گفتار ... انگار ظرف وجودش پر شده بود ... زود خسته می شد ... گاهی کلافه گی و بی حصولگی تو چهره اش دیده می شد ... و رفتارهای تند و بی پروای سعید هم بهش دامن می زد ... هر چند، با همه وجود سعی می کرد چیزی رو نشون نده ... اما من بهتر از هر شخص دیگه ای ... مادرم رو می شناختم... و خوب می دونستم ... این آدم، دیگه اون آدم قبل نیست ... و این مشغله جدید ذهنی من بود ... چراهای جدید ... و اینکه بیشتر از قبل مراقبش باشم ... دایی که سومین کتابخونه رو برام خرید ... پدرم بلافاصله فرداش برای سعید ... یه لب تاپ خرید ... و در خواست اینترنت داد ... امیدوار بودم حداقل کامپیوتر رو بدن به من ... اما سعید، همچنان مالکیتش رو روی اون حفظ کرد ... و من حق دست زدن بهش رو نداشتم ... نش سته بود پای لب تاپ به فیلم نگاه کردن ... با صدای بلند... تا خوابم می برد از خواب بیدار می شدم ... - حیف نیست هد ستت، آک بمونه؟ ... - مشکل داری بیرون بخواب ... آستانه تحملم بالاتر از این حرف ها شده بود که با این جملات عصبانی بشم ... هر چند واقعا جای یه تذکر رفتاری بود ... اما کو گوش شنوا؟ ... تذکر جایی ارزش داره که گوشی هم برای شنیدنش باشه ... و الا ارزش خودت از بین میره ... اونم با سعید، که پدر دد هر شرایطی پشتش رو می گرفت ... پتو و بالشتم رو برداشتم و اومدم توی حال ... به قول یکی از علما ... وقتی با آدم های این مدلی برخورد می کنی ... مصداق قالوا سلاما باش ... کلی طول کشید تا دوباره خوابم برد ... مبل، برای قد من کوتاه بود ... جای تکان خوردن و چرخیدن هم نداشت ... برای نماز که پا شدم تمام بدنم درد می کرد ... و خستگی دیشب توی تنم مونده بود ... شاید، من توی 24 ساعت ... فقط 3 یا 4 ساعت می خوابیدم ... اما انصافا همون رو باید می خوابیدم... با همون خماری و خستگی، راهی مدرسه شدم ... هوای خنک صبح، خواب آلودگی رو از سرم برد ... اما خستگی و بی حوصلگیش هنوز توی تنم بود ... پام رو که گذاشتم داخل حیاط ... یهو فرامرز دوید سمتم و محکم دستش رو دور گردنم حلقه کرد ... خیلی نامردی مهران ... داشتیم؟ ... نه جان ما ... انصافا داشتیم؟ ... ادامهـ دارد ... ✍🍁| °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
❤️ صبح زود با تکونای دست فاطمه بیدار شدم. فاطی: عروس خانم خواب آلود نمیخوای بلند شی؟ روی تخت نشستم و خمیازه کشیدم. کش و قوصی به بدنم دادم و اومدم دوباره دراز بکشم که صدای جیغ مامانم بلند شد😱 مامان: پاشو زود باش برو حموم هنوز هیچ کار نکردی زود بااااش😑 حوصله دعوا و کل کل نداشتم. با چشمای نیم باز بلند شدم و رفتم حموم😵 یه دوش یه ربه گرفتم و اومدم بیرون... موهامو با کمک فاطمه خشک کردم و بالای سرم بستم. مامان: بالاخره نمیخوای این لباس عقد متفاوتت رو نشون بدی؟😊 _میترسم خودمو لباسمو باهم از در خونه بندازی بیرون مامانی😕 مامان: زود باش نشون بده وگرنه من میدونم و تو😡 بالاخره بعد این همه مدت از لباس عقدم رونمایی کردم. مانتو آبی کاربنی با که یقه و کمرش با پارچه گلگلی آمیخته شده بود و روسری آبی کاربنی... اول که مامانم لباس رو دید کلی حرص خورد و زد تو صورتش که این چیه پوشیدی و آبرومو میبری ولی بعدشم که دید حرص خورنش الکیه و من کاری نمیکنم بیخیال شد ولی کلی فوشم داد... هرچیم گفت بپوش ببینم توی تنت میاد یا نه گوش نکردم و گفتم حالا شب میبینی... امروز روز عقد محمده... امروز محمده من میشه مال فاطمه... امروز زندگیمو ازم میگیرن...😢 چی میشد من امروز جای فاطمه کنار محمد بودم...😭 چی میشد اون جای مهدی کنار من بود...😭 حالم خراب بود... کاشکی این دم آخری میشد به محمد بفهمونم من بخاطر چی رفتم... ولی فاطمه چی... نکنه زندگیش خراب شه... اصلا غرور خودم چی... لحظه آخر چی بیام بگم... نمیخوام روز عقدش با عذاب وجدان بگذره... نمیخوام مثل یه موجود اضافی فقط باشم براش... اه... ولی کاش میدونست... میدونست بخاطر اون چجوری از خودم و دلم گذشتم... کاشکی میدونست...😢غیر ارادی گوشیمو برداشتم یه اس نوشتم: *سلام. آقاسید حالت چطوره... من که ازت گذشتم بخاطر خوشبختیت... تنها آرزوم خوشبختیته...* متن پیام رو خوندم و دوباره پاک کردم این بار نوشتم: *سلام آقای حسینی تبریک میگم عقدتون رو ان شالله خوشبخت بشید* دوباره متن پیام رو پاک کردم... این بار نوشتم: *محمدم... دوست دارم...❤️* دستم رو روی سند زدم و چشامو بستم😣 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @mashgh_eshgh_313 💍
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_نود_و_هشتم امايم را درک می کند که از سر ترديد است. ليوان آبی می ريزد و بی تعارف می
در تنهايی قبل از خوابم سراغ مبينا می روم که برايم عکس هايی از فروشگاه های آنجا انداخته و فرستاده است. لباس هايی ساده و بی طرح و شکل و نوشته آنجا. هر قدر لباس های ما پر از تصاوير کارتن های خارجی و شلوغ و اعصاب به هم ريز و حروف انگليسی است، اينجا طبق قوانين روانشناسی، ساده و خوشرنگ است. مختصر برايش می نويسم: - «آخر آن ها مورد تهاجم اسلام قرار نگرفته اند و اين ما هستيم که مورد هجوم فرهنگ غلط نوشته و اختصاصی آمريکايی برای خراب و فاسد شدن قرار داريم. ما بايد خراب شويم، چون اگر سالم بمانيم همه دنيا را آبادی مسلمانی می بخشيم.» مبينا با سؤال هايش درباره مصطفی، کلافه ام می کند و می نويسد: - «من که نديدم، ولی فکر می کنم مصطفی فرستاده شده از بهشت برای توی جهنميه...» و يک شکلک خنده و زبان درآوردن... که گوشی من موقع جواب دادن خاموش می شود. * نگاه های سعيد و مسعود با نگاه های علی تناسبی ندارد. سکوت خانه هم زيبا نيست. مادر مصطفی که زنگ می زند و طلب جواب می کند. لبخند پدر و مادر و علی با سکوت سعيد و مسعود و من حالتی متناقض به خانه داده است. مسعود طاقت نمی آورد: - به شرطی دختر می ديم که حق خارج کردن و سکونت جای ديگه نداشته باشد. همين جا! پدر می خندد. تغيير موضع خارجه رفتن مسعود عجيب است. - من که هنوز جواب مثبت ندادم. اصلاً جواب رد می دم. خوبه؟ پدر در جا مخالفت می کند: - ليلاجان! شما به جای جواب رد، با اين دو تا درباره مصطفی صحبت کن. علی می گويد: - آقامصطفی. ذهنم تکان شديدی می خورد. من از آقا مصطفی برای اين دو تا حرف بزنم؟! جل الخالق... پدر می رود سمت اتاق. چند دقيقه ای نشده که با ساک کوچک هميشگی اش ماتمان می کند. مادر بلند می شود و قرآن و کاسه آب می آورد. اشک چشمانم را پس می زنم. ايستاده چايش را می خورد و سه پسرش را می بوسد. خودم را در آغوشش رها می کنم. کنار گوشم می گويد: - اون قدر دوستت دارم که نتونم بگم مواظب خودت باش. از آغوشش بيرون نمی آيم. موهايم را نوازش می کند و همراهش تا دم در می برد. سر مادر را می بوسد و چند لحظه ای کنار گوشش زمزمه ای دارد. همة گوش هايمان تيز شده است که بشنود. تقصير ما نيست پدر بايد ملاحظه کند، خانواده دارد نگاه می کند. قرآن را از دست مادر می گيرد و می دهد دستم. دستانم را بالا می گيرم تا پدر خم نشود؛ اما قرآن را که می بوسد باز هم زانو خم می کند. در نبود پدر، مادر تلاش می کند فضای گرفته و ساکت خانه را تغيير دهد. از سفر زيارتی که به سوريه داشته تعريف می کند. پانزده سال پيش را دارد به رخ حالا می کشد که سوريه ويرانه شده و مردمانش تمام آسايش و آرامش شان را گذاشته اند توی يک کوله پشتی و آواره شده اند. - معلوم نيست چند نفر از آدم هايی که ديده ام زنده باشند. - سوريه چوب کمکش به ايران رو می خوره. توی جنگ هشت ساله، کشوری که فضای هوایی و زمينی و امکاناتش را در اختيار ايران گذاشت سوريه بود. لبنان و فلسطين هم که هميشه پناهگاه مبارزين و آواره هاشون سوريه بوده. سعيد دارد به همراهش ور می رود و می گويد: - آهان پيداش کردم. بيا ببين چه جور شيعه ها رو سر می برن! جنگ عقيده است نه چيز ديگه. دنيا هم که خفه شده. مادر طاقت نمی آورد و می رود سمت آشپزخانه. غصه بزرگ که می آيد همه غصه های کوچک را می شويد و می برد. سعيد و مسعود يادشان رفته که با من سرسنگين باشند. هرچند که از پچ پچ های موقع خوابشان حدس می زنم که علی با آن ها صحبت کرده و قصه تمام شده است. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3