eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
707 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ مامان از تو آشپزخونه جیغ کشید بدو درو بازکن😁 رفتم رو حیاط و بعدم رفتم درو باز کردم. اول خاله و بعد شوهرش و بعدم مهدی گودزیلا اومدن داخل😡 با خاله اینا سلام و احوال پرسی کردم. مهدی با یه لبخند دندون نما نگاهم کرد و گفت: سلام عزیزم😃 چشامو ریز کردم و با خشونت نگاهش کردم و آروم گفتم: سلام و زهرمار😡 بعدم سریع قبل اینکه خاله اینا وارد شن خودم رفتم تو خونه و مستقیم رفتم آشپزخونه🙂 یه نیم ساعتی خومو الکی حیرون سالاد کردم که دیدم صدای بابا بلند شد😁 بابا: فائزه بیا دیگه😠 _ایییش😖 از پشت میز بلند شدم و چادرمو رو سرم مرتب کردم و رفتم نشستم بین جمع... مامان یه چشم غره خوشگل بهم رفت😠 _ای واااای ببخشید من باید چایی میاوردم یادم رفت شرمنده😱 سریع بلند شدم و دوییدم تو آشپزخونه و سینی چایی که نیم ساعت قبل ریخته بودم رو برداشتم و اومدم بیرون😑 با نگاه کردن به چایی هایی که پررنگ و سرد شده بودن خندم میگرفت ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم و نخندم😊 اول گرفتم جلوی بابام بعدم جلوی مامانم☺️ مامان با چشم غره بهم فهموند پدرتو در میارم دختره ی نفهم باید اول جلوی اونا بگیری نه ما😁 البته همه اینا توی همون چشم غره اش محسوس بود ها😊 بعدم گرفتم جلوی خاله و شوهر خاله ام. آخرین نفرم جلوی مهدی زامبی گرفتم😁 بعدم سینی رو گذاشتم وسط نشستم. بابا گفت: خب دختر تو نظری درباره تاریخ عقد نداری؟ _هرچی خودتون صلاح بدونید. خاله ناهید: شب بیست و نهم اسفند چطوره ؟ هم ایام فاطمیه تموم شده هم صبحش عیده؟ باور کنید هرچی این دوتا جوون زودتر محرم شن بهتره. بابا: من که مشکلی ندارم خانوم شما چی میگید؟ مامان: نه خوبه تاریخش فقط این چند روزو بایدخیلی کار کنیم که اصلا وقت نداریم😱 _بنظرتون آخراسفند خیلی زود نیست؟ حداقل بزارید چهارم پنجم عید😞 مهدی: نه اتفاقا تاریخ خوبیه😊 مهدی رو به بابام کرد و گفت: عمو جان مبارکه؟ بابام بهم نگاه کرد و درحالی که توی چشماش پر از افسوس بود گفت: مبارکه...😕 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @mashgh_eshgh_313 💍
❥••●❥●••❥ 💠 در تنهایی از درد دلتنگی به خودم می‌پیچیدم، ثانیه‌ها را می‌شمردم بلکه زودتر برگردند و به‌جای همسر و برادرم، تکفیری‌ها با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست. از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمی‌تواند برخیزد. 💠 خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و می‌خواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه می‌کردم :«حتماً دوباره انتحاری بوده!» به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و می‌دیدم قلب نگاهش برای مصطفی می‌لرزد که موبایلم زنگ خورد. 💠 از خدا فقط صدای مصطفی را می‌خواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم :«چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟» و نمی‌دانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیری‌ها به کوچه‌های زینبیه حمله کرده‌اند که پشت تلفن به نفس‌نفس افتاد :«الان ما از حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیری‌ها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!» 💠 ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار می‌ترسید دیگر دستش به من نرسد که مظلومانه التماسم می‌کرد :«زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!» ضربان صدایش جام وحشت را در جانم پیمانه کرد و دلم می‌خواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم. 💠 کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمی‌خواستم به او حرفی بزنم و می‌شنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیک‌تر می‌شود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم :«شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم حرم!» و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیری‌ها وارد خانه شدند حجاب‌مان کامل باشد که دلم نمی‌خواست حتی سر بریده‌ام بی‌حجاب به دست‌شان بیفتد! 💠 دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس می‌تپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس می‌کردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند. ... ❥••●❥●••❥ به قلـ✍️ـم 💞با ما همراه باشید...💞 •❖•◇•❖•❣•❖•◇•❖• @mashgh_eshgh_313💖