eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
|🌷🍃 .... 3⃣7⃣🌿| حس یک حضور تا زمان رفتن ... روز شماری که هیچ ... لحظه شماری می کردم ... و خدا خدا می کردم ... توی دقیقه نود نظر پدرم عوض نشه ... استاد ضد حال زدن به من ... و عوض کردن نظرش در آخرین دقایق بود ... حتی انجام کارهایی که سعید اجازه رو داشت ... من که بزرگ تر بودم نداشتم ... به جای قطار، بلیط هواپیما گرفتن ... تا زمانی که پرواز از زمین بلند نشده بود ... هنوز باور نمی کردم ... احساس خوشی و خوشحالی بی حدی وجودم رو گرفته بود ... هواپیما به زمین نشست ... و آقا مهدی توی سالن انتظار، منتظر من بود ... از شدت شادی دلم می خواست بپرم بغلش و دستش رو ببوسم ... اما جلوی خودم رو گرفتم ... خجالت بکش ... مرد شدی مثلا ... توی ماشین ما ... من بودم ... آقا محمد مهدی که راننده بود... پسرش، صادق ... یکی از دوستان دوره جبهه اش ... و صاحبخونه شون ... که اونم لحظات آخر، با ما همراه شد ... 3 تا ماشین شدیم ... و حرکت به سمت جنوب ... شادی و شعف ... و احساس عزیز همیشگی ... که هر چه پیش می رفتیم قوی تر می شد ... همراه و همدم همیشگی من ... به حدی قوی شده بود که دیگه یه حس درونی نبود ... نه اسم بود ... نه فقط یه حس... حضور بود ... حضور همیشگی و بی پایان ... عاشق لحظاتی می شدم که سکوت همه جا رو فرا می گرفت ... من بودم و اون ... انگار هیچ کسی جز ما توی دنیا نمی موند ... حس فوق العاده ... و آرامشی که ... زیبایی و سکوت اون شب کویری هم بهش اضافه شد ... سرم رو گذاشته بودم به شیشه ... و غرق زیبای ای شده بودم که بقیه درکش نمی کردن ... صادق زد روی شونه ام ... به چی نگاه می کنی؟ ... بیرون که چیزی معلوم نیست ... سرم رو چرخوندم سمتش ... و با لبخند بهش نگاه کردم ... هر جوابی می دادم ... تا زمانی که حضور و وجودش رو حس نمی کرد ... بی فایده بود ... فردا ... پیش از غروب آفتاب رسیدیم دوکوهه ... ماشین جلوی نگهبانی ورودی ایستاد ... و من محو اون تصویر ... انگار زمین و آسمان ... یکی شده بودند ... . .ادامه دارد... ✍🍁| 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
❤️ با اشک طول راهرو بیمارستان رو طی کردم تا به اتاق مامان رسیدم. بابا روی صندلی نشسته بود و با دست سرشو گرفته بود. فاطمه به دیوار تکیه داده بود و داشت قرآن میخوند. _چیشده؟ مامانم کجاست؟ 😭 فاطی: آروم باش فائزه حالش بهتره... دکتر گفت خطر رفع شده... تازه منتقلش کردن بخش... به سمت در رفتم که فاطمه گفت: صبرکن الان دکتر داره معاینه میکنه نمیتونیم بریم داخل صبر کن...😔 کنار بابا نشستم و با بغض گفتم: مامان چیشده بابا؟ بابا: امروز فاطمه زود تعطیل کرده مدرسه شون رفته در خونه تا در خونه رو باز کرده دیده مامانت بیهوش افتاده وسط آشپزخونه... خیلی نگران شده بود فاطمه... بدجورم به من خبرداد چی شده... _بابا...😔 بابا: بله _مامان چرا اینجوری شد...؟ بابا از جاش بلند شد و با حرص گفت: بخاطر همه غصه هایی که از دست تو یه دختر میخوره😡 بابا رفت و من اشکام دوباره جاری شد😭 فاطمه اومد کنارم نشست و گفت: فائزه... _جانم...😭 فاطی: دکتر میگفت حال مامان اصلا خوب نیست... میگفت... میگفت اگه یه بار دیگه فشار عصبی بهش وارد شه معلوم نیست چه اتفاقی میوقته... 😔 سکوت کرد... منتظر نگاهش کردم... ادامه داد: میدونی این فشار عصبی ناشی از چیه...؟ از دعواهای هر روزه تو و بابات...😔 _اینا رو داری به من میگی؟؟؟ چرا به خودش نمیگی که این قدر زور نگه؟؟؟ بزار اومد جلو خودش بگو... فاطی نفس عمیقی کشید و گفت: السادات... _جانم... فاطی: بیا و بخاطر مامانتم که شده تو کوتاه بیا... _چی؟؟؟ چی داری میگی فاطی؟؟؟ فاطی: فائزه... بخاطر عشقت از عشقت گذشتی... کارت کوچیک نبود فائزه... چهره خودتو جلو همه خراب کردی تا اون خراب نشه... ولی... ولی بیا بازم گذشت کن... با بغض گفتم: از چی بگذرم فاطمه... از چی... قلبی برای من نمونده که بخواد گذشت کنه...😭 فاطی: آبجی گلی... الهی فدات شم... بیا و به وصلت با مهدی رضایت بده... _چی داری میگی فاطمه؟؟؟ من از اون متنفرم... من محمدو... 😔 سکوت کردم تا بغضم نشکنه... فاطی: محمدت تموم شد... برای همیشه... فائزه خودت اینجوری خواستی... خودت خواستی بره... محمد دیگه برای تو نیست... چرا خودتو زدی بخواب... فائزه... بیا و بخاطر آرامش پدر و مادرتم که شده دل بده به مردی که دوسش نداری... شاید تو طول زندگیم علاقه ایجاد شد... ولی حداقل اینکه دل خانوادت ازت راضی میشه...😔 حرفای فاطمه مثل پتک میخورد تو سرم... بغض کردم و دوییدم و از بیمارستان اومدم بیرون... روی نیمکت توی محوطه بیمارستان نشستم و با دستام صورتمو پوشوندم... باید فکر میکردم.... باید تصمیم میگرفتم... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @mashgh_eshgh_313 💍
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_هفتاد_و_دوم پا به حال که می گذارم علی هم وارد سالن می شود. من و عمه شروع می کنيم به
وسط سالن وسايلم را پهن کرده ام و دارم الگو می کشم. حواسم هست که مادر دارد برای چند دهمين بار جواب خواستگار می دهد. می داند که چه سؤال هايی بکند و طرف را سبک و سنگين کند. هر کسی را نمی پذيرد. پارچه را کنار الگو پهن می کنم. رنگش را دوست دارم. لواشکی از توی پلاستيک بر می دارم و گوشه لپم قلمبه می کنم و آهسته آهسته می مکمش. قيچی را که بر می دارم، هم زمان مادر گوشی را می گذارد. نمی پرسم که بود و چه گفت. خودش اگر بخواهد و طرف به نظرش آمده باشد، برايم می گويد. صدای برش خوردن کاغذ را دوست دارم. مامان بلند می شود و می آيد کنار من می نشيند و شروع می کند به تازدن پارچه تا من الگو را رويش سوزن کنم. تکه اضافی کاغذ را می اندازم کنارم. الگو را می گيرد و روی پارچه می گذارد. حالا که دارد کمک می کند از فرصت استفاده می کنم و تندی کاغذی ديگر پهن می کنم و می روم سراغ کشيدن الگوی آستين. - ليلا جان! طرف مهندس عمران بود. ارشد تهران. من که نمی خواهم با مدرکش زندگی کنم. ارشد، دکترا، ليسانس. اه خسته شده ام از تعريف مدرک ها. سوزنی به پارچه و الگو می زند: - می گفت دختر زياده، اما پسرم می گه اهل زندگی می خوام. لبخند می زنم: - چه عجب... مامان سوزن ديگری می زند: - به حرفای برادرات کاری نداشته باش. آينده خودته که می خوای بسازيش. فکر می کنم اين آينده را با چوب بسازم، با بتون بسازم، با آجر و آهن بسازم. من توی خانه های کاهگلی خيلی احساس نشاط می کنم. دسته دسته موج مثبت می دهد. مخصوصا اگر طاق ضربی باشد که هر وقت دراز می کشم همين طور آجرنما هايش را از کنار دنبال کنم تا به وسط سقف برسم. با هر رفت و آمدِ چشم، تمام خرت و پرت روزانه ذهنم تخليه می شود. وای چه حس خوبی! لبخند می زنم. - اِ اين قدر بحث ازدواج شيرينه. لب و لوچه ام را جمع می کنم به اعتراض: - اِ مامان جان! - خودت می خندی. خودت هم اعتراض می کنی. دارم می گم يه خورده صحبت کنيم راجع به بحث شيرين مرد آينده شما. سرم را پايين می اندازم که يعنی دارم الگو می کشم؛ اما نمی توانم جلوی زبانم را هم بگيرم: - آدم باشه، شعور داشته باشه. منظورم شعور برخورد با جنس زن. مادر سوزن های اضافه را می زند به جاسوزنی توت فرنگی ام: - الآن من دم در پلاکارد بزنم هرکی شعور داره، آدمه، ما دختر داريم. پيام گير تلفن هم همينو بگم کافيه؟ بی اختيار می خندم. طرح بدی هم نيست. - جدی حرف بزن دختر. - چی بگم خب. شما من رو می شناسيد ديگه. اصلاً برام ديپلم و دکتر فرق نداره. مهمه اينه که مسير زندگيشو پيدا کرده باشه. شايد کشاورز موفقی باشه. البته کشاورز باادب و با اخلاق. چشمان مادرم پر از سؤال است. بنده خدا را کجا قرار داده ام. مانده که جدی حرف می زنم يا شوخی می کنم. - بعد هم فکر نکنه زن جنس دست دومه. بايد يه دور کلاس چرايی خلقت زن رو بره. آداب برخورد با مادر جامعه رو بلد باشه. زن رو الهه ببينه، اونوقت بياد خواستگاری. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3