eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
707 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
هم یه حلوایی میخوردیم هم رفیق شهیدداشتیم شفاعتمون کنه دفعه بعدی دقت کن درست تیر بخوری. خوبه دیگه آقا محمد با ملک الموتم یه ملاقات چند دیقه ای داشتی یادت نیست چه شکلی بود؟ میگفتن و میخندیدن از جایی که ایستاده بودم هیچ دیدی نداشتم محسن بعد از چند دقیقه اومدو گفت:بفرمایید آب دهنم رو به زور قورت دادمو دستامو مشت کردم با صدای محسن صداها کم شده بود و همه برگشتن طرف ما دو نفر که جوون تر بقیه به نظر میرسیدن بادیدن من یه نگاه به محمد انداختنو زدن زیر خنده که صدای کم جون محمد رو شنیدم که گفت:چه خبرتونه؟ با تشر محمدساکت شدن شنیدن صداش بهم انرژی داد لبخندی که دوست داشت رو صورتم بشینه رو مهار کردم یکی یکی رفتن بوسیدنشو براش آرزوی سلامتی کردن وقتی جمعیت کمتر شد تونستم قیافه محمد رو ببینم آخرین نفر هم بهش دست داد و همراه محسن بیرون رفت رنگ به چهره نداشت خودشو بالاتر کشید تو لباس گشاد بیمارستان مظلوم تر از همیشه شده بود از کتفش تا پایین دستش کاملا بانداژ شده بود و روی تخت افتاده بود مامانم رفت نزدیک تختش سلام وعلیک کردن که مامانم گفت:بازهم که خواهر بیچارت رو نگران کردی آقا محمد؟چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟ محمد:تا چندروز پیش که نمیتونستم زنگ بزنم بهش میفهمید یه چیزیم شده خیلی نگران میشد الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه نمیخواستم کاری کنم اذیت بشن و بخاطر من اینهمه راه رو بیان. رفتم جلو تر وگفتم:ولی اینطوری بیشتر نگران شد. با تعجب نگاهم کرد که سرم رو انداختم پایین و با لحن آروم تری گفتم:سلام محمد نگاهش رو برنداشت و گفت:سلام مکث کرد و گفت:به ریحانه که نگفتید؟ فاطمه:نگفتم ولی میخوام بگم محمد:میشه لطف کنید نگید بهش؟خواهش میکنم!شوهرش هم درس داره هم کار میکنه بخاطر من کلی تو زحمت میافتن برادرم هم نمیتونه خانم و بچه اش رو ول کنه بیاد اینجا من هم الان کاملا خوبم از اینکه زمان گفتن این جمله ها نگاهش رو ازم برنداشته بود غرق ذوق شده بودم حس قشنگی بود که من رو مخاطب حرف هاش قرار داده بود دلم میخواست این گفت و گو ادامه پیدا کنه برای همین گفتم:ببخشیدمنو ولی نمیتونم نگم بهش ریحانه خیلی به شما وابسته است مطمئن باشین اگه نگم خودش پامیشه میاد تهران. محمد سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت فهمیدم قبول کرده حرفمو سرش رو اورد بالا و با شرمندگی رو به مامان گفت:من شرمنده ام واقعا باعث زحمت شماهم شدم. نگاهش رو چرخوندسمت من نگاهش که به من میافتاد قلبم خیلی تند تر میزد گفت:ممنونم از لطفی که به خواهرم دارین ریحانه خیلی زحمت میده به شما. حس میکردم از ذوق میتونم پرواز کنم من رو شما خطاب کرده بود شیرین ترین حسی بود که تجربه کرده بودم فقط تونستم لبخند بزنم که ازچشم های مامان دور نموند نگاه محمد میخندید میدونستم رفتارم خیلی ضایع است ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم وقتی چند ثانیه گذشت و چیزی نگفتم منتظر جواب نموند و گفت:میتونم یه خواهشی ازتون کنم؟ سرم پایین بود و نگاهم به کف زمین داشتم سعی میکردم لبخندی که از ذوق از لبم کنارنمیرفت رو جمع کنم چون احساس کردم مخاطب حرفش مادرمه واکنشی نشون ندادم و توهمون حالت موندم که با صدای مامان سرم روبلند کردمو گیج بهش نگاه کردم مامان:فاطمه جون آقا محمد با شماست. حس کردم دیگه نمیتونم بایستم هیجانی که داشتمو حتی وقتی سوار ترن هوایی شدم هم تجربه نکرده بودم نگاهم رو برگردوندم سمت محمد که ایندفعه علاوه برچشم هاش لباشم میخندید این بار سعی نکرد خندشو پنهون کنه گفت:حداقل وقتی بهش گفتید اینم بگید که من حالم خوبه و دو روز دیگه مرخص میشم به هیچ وجه نیاد تهران مطمئنا شما میتونید راضیش کنید. آروم گفتم:چشم که دوباره لبخند زد قندتودلم آب شد مامانم راجب داروهایی که بهش میدادن سوال کرد از فرصت پیش اومده استفاده کردم و رفتم کنار پنجره چندتا نفس عمیق کشیدم تا آروم شم گوشیم زنگ خورد ریحانه بود بهش گفتم:ریحانه جون داداشت حالش خوبه بعدا بهت زنگ میزنم میگم همچیو. چون نمیتونستم حرف بزنم تماس رو قطع کردم به محمد نگاه کردم که متوجه نگاهش به خودم‌ شدم سریع نگاهش رو برداشت دوباره قلبم افتاده بود به جون قفسه سینم دستام رو توهم گره کردم که نگاهم افتاد به لاک ناخنام همه ی حس خوبم کنار رفت و جاش رو به اضطراب داد دلم نمیخواست رفتار محمد با من دوباره مثه قبل شه تفاوت رفتارش با قبل کاملا مشهود بود قبلا یه نگاهم بهم نمینداخت اصلا وجود من رو حس نمیکرد اما الان حرف زد باهام و بهم گفت شما آستین چادرم رو پایین کشیدمو دستام رو پنهون کردم مامان گفت:ما نمیدونستیم قراره تو بیمارستان شمارو ملاقات کنیم وگرنه دست خالی نمیومدیم دیگه ببخشید. از یخچال ابمیوه برداشت و براش تو لیوان ریخت ادامه داد:نباید اینجوری بشینی بالشش رو پشت سرش درست کرد و گفت:اها درست شدحالا تکیه بده. محمد مظلوم سکوت کرده بود و به حرفاش گوش میکرد... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور