#ناحله
#پارت_هشتاد_و_نه
بعداز ده دقیقه اومدم بیرون یه لباس مناسب جاده پوشیدم که دیدم مامان داره با خشم نگام میکنه.
مامان:دیر شد کی میخای حاضر شی؟
با این حرفش یه روسری گره زدمو چادرم رو سرم کردم رفتم تو حیاط و نشستم تو ماشین قیافه منتظر بابا رو که دیدم عذرخواهی کردم که حرکت کرد و از حیاط رفت بیرون مامان پشت سرش در رو بست قفلش کرد نشست تو ماشین که بابا پاش رو گذاشت رو پدال و راهی تهران شدیم من هم گوشیم رو از تو جیبم در اوردمو مشغولش شدم.
تقریبا نزدیکای اذان مغرب بود همه خونه ی خاله جمع بودن مامان و بقیه خاله ها و دخترخاله ها رفته بودن آرایشگاه من و بابا و بقیه آقایون خونه خاله جون موندیم دستگاه بابلیسم رو در اوردمو در اتاق سارا رو قفل کردم که کسی نیاد تو موهام رو باز کردمو شونه کشیدم موهام تقریبا تا روی بازوم بود دستگاه رو زدم به برق تا داغ شه.
آخرین دسته از موهام رو پیچیدم دورش تا حالت بگیره روشو با تافت فیکس کردم یه چادر انداختم روم و رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم دوباره برگشتم تو اتاق یه لاک سبز آبی در آوردمو با دقت مشغول شدم خشک که شد آرایش صورتم رو شروع کردم که تلفنم زنگ خورد رفتم سمتش تا جواب بدم که دیدم ریحانست با ذوق جواب دادمو گفتم:ریحون جون آخوند خودم سلام علیکم و رحمه الله و برکاه خوبی؟خوشی؟سلامتی؟
ریحانه:سلام فاطمه جون.
صدای گرفتش باعث شد نگران شم که یک دفعه صدای گریش فرصت حرف زدن رو ازش گرفت.
فاطمه:ریحانه چیشده؟
چیزی نگفت
فاطمه:باتوام ها حرف بزن ببینم چی شده؟
ریحانه:از داداشم یه هفته است هیچ خبری ندارم.به دوستاش هم زنگ میزنم چیزی نمیگن از دلشوره آروم و قرار ندارم فاطمه.
فاطمه:کدوم داداش؟یعنی چی خبر نداری کجا بود؟
ریحانه:محمد
صدای هق هقش بلند شد استرسش به منم منتقل شده بود با عصبانیت گفتم:ریحانهه حرف بزن سکته کردم.
ریحانه:رفته بود مرز برا ماموریت.
یهو دلم ریخت ،یعنی...!
ریحانه:یه ماه پیش اعزام شده بود قرار بود این هفته برگرده ولی هیچ خبری ازش نیست فاطمهه من دیگه تحمل مصیبت ندارم فاطمه اگه محمد چیزیش شده باشه من چیکار کنم؟
با اینکه خودم ازترس رو به هلاکت بودم گفتم:آروم باش ریحانه آروم باش عزیزم من...من چیکار میتونم بکنم؟
ریحانه:گفتی تهرانی اره؟
فاطمه:آره تهرانم
ریحانه:میتونی بری سپاه ازش خبر بگیری؟من دارم دق میکنم تورو خدا کمکم کن به خدا جبران میکنم.
فاطمه:این چه حرفیه؟بگو آدرس بده فردا میرم.
از ریحانه آدرس رو گرفتمو یخورده باهاش حرف زدم تا حالش بهتر شه تماس رو قطع کردم دلشوره مثه خوره افتاده بود به جونم نکنه واسش اتفاقی افتاده باشه؟اون شب عروسی زهرمارم شد هیچی نفهمیدم فکرم خیلی مشغول شده بود بعد از عروسی به مامانم گفتم که چه اتفاقی افتاده و راضی شد همراهم بیاد فردا بخاطر ولادت پیامبر تعطیل بود قرار شد تا فرداش بمونیم تهران شب رو به سختی گذروندم
آدرس رو به مامان دادم و رسیدیم به جایی که ریحانه گفته بود ماشین رو پارک کرد و رفتیم داخل چندتا سرباز کنار در بودن سرگردون به اطرفمون نگاه میکردیم که راهنماییمون کردن به طبقه بالا داشتم پله هارو بالا میرفتم که چشمم خورد به محسن که داشت تو راهرو با یکی حرف میزد بیشتر آقایون لباس سبز پاسداری پوشیده بودن محسن هم همون لباس تنش بود به مامانم گفتم:عه مامان این پسره دوست محمده.
رفتیم سمتش با دیدن من حرفش رو قطع کرد چند ثانیه مات موند که گفتم:سلام
محسن:علیکم السلام بفرمایید؟
فاطمه:میخواستم از آقای دهقان فرد خبر بگیرم شما نمیدونین کجان؟حالشون چطوره؟
محسن با تعجب بهم نگاه میکرد اخم کرد و گفت:شما نسبتتون با ایشون چیه که اومدین اینجا خبر بگیرین؟
مثل خودش اخم کردم با لحن محکم جواب دادم:خواهرشون دوست صمیمیه بنده هستند الانم ازم خواهش کردن از برادرشون براش خبر بگیرم از نگرانی جونش به لب رسید چرا چیزی نمگید بهش؟
محسن:خود محمد اجازه نداد چیزی بگیم.
فاطمه:الان ایشون کجان؟چیشده؟
مردد نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت:بیمارستان
وحشت زده پرسیدم:بیمارستان چرا؟
محسن:تیر خورده لطفا فعلا چیزی نگید به ریحانه خانوم محمد بفهمه دلخور میشه گفت خودش زنگ میزنه بهشون.
حس کردم بهم شوک وارد شد نتونستم چیزی بگم
مامان که تا اون لحظه شاهد حرف زدن من و محسن بود گفت:کدوم بیمارستان؟
محسن:بیمارستان سپاه.
دیگه توجه ای به حرف هاشون نداشتم فقط از خدا میخواستم محمد حالش خوب باشه مامانم دستم رو گرفت همراهش رفتم نشستیم تو ماشین پشت ماشین محسن حرکت کردیم به بیمارستان ک رسیدیم پیاده شدیم قدم هام جون نداشت و به نوعی مادرم منو باخودش میکشید پله هارو گذروندیم محسن رفت تو یه اتاق کنار در ایستادیم دور تخت چندنفر ایستاده بود و میخندیدن قیافه کسی که رو تخت بود از دیدم خارج بود فقط یه سری صدا میشنیدم:حاجی تا ۵ سانتی شهادت رفتی و برگشتی اگه گلوله یخورده پایین تر میخورد شهید میشدیا...