#ناحله
#پارت_هشتاد_و_هشت
متوجه نمیشدم چی میگن ولی صدای خنده هاشون رومیشنیدم یکی رفت سمت آشپزخونه چشم هام رو باز کردم ریحانه بود با یه لیوان آب برگشت و گفت:آقا روح الله!
روح الله گفت:جونم دست شما دردنکنه
لیوان آب رو ازش گرفتو سرکشید نگامبهشون بود خندم گرفت دلم میخواست برم بترسونمشون ولی بیخیال شدم ریحانه میخواست برگرده تو اتاق که روح الله گفت:خانوم عجله کن هنوز به مامان اینا نگفتم میریم خونشون.
ریحانه:عه کاش زنگ میزدی.
روح الله:دیگه دیره فرقی هم نمیکنه.
روح الله خواست برگرده که چشمش بهم افتاد چند لحظه مکث کرد که گفتم:سلام
از جام بلند شدم
روح الله:سلام چرا تو تاریکی نشستی داداش؟خواب بودی بیدارت کردیم؟
محمد:نه بیدار بودم.
ریحانه با یه نایلکس که تو دستش بود اومد بیرون با تعجب نگام کرد و گفت:داداش؟چرا نگفتی اومدی خونه چیزی درست کنم برات صبح نبودی گفتم شاید رفتی تهران.
محمد:اشکالی نداره
ریحانه:نمیشه که اینجوری ببین چقدر لاغر شدی آها صبر کن فاطمه برام لازانیا گذاشته.
برق ها رو روشن کردم ریحانه یه سفره انداخت و با یه ظرف دربسته پلاستیکی برگشت.
محمد:میدونیکه من غذا های اینجوری دوست ندارم.
ریحانه:حالا یه باربخور خوشمزه است به خدا.
تند از آشپزخونه برام بشقاب و قاشق چنگال و سس آورد روح الله ازم خداحافظی کرد و به ریحانه گفت تو ماشین منتظرش میمونه گشنم بود به ناچار نشستم سر سفره ظرف رو باز کردم
شکل و بوی خوبی داشت
ریحانه:میخوای اصلا بمونم برات غذا درست کنم؟
محمد:نه عزیزم برو شوهرت منتظره.
نشست رو کاناپه روبه روم.
ریحانه:خب حالا یخورده منتظر باشه چیزی نمیشه.
نگاهم افتاد به روسری رو سرش بعد از فوت باباندیدم رنگی جز مشکی سرش کنه نگاهم رو که دید گفت:هدیه فاطمه است سرم کرد و نزاشت در بیارم
لبخند زدمو گفتم:کار خوبی کرد.
جوابم رو با لبخند داد و گفت:اونم گفت توخیلی فهمیده ای
محمد:چی؟
ریحانه:گفتم میگی مشکی مکروهه و اینا بعد گفت داداشت خیلی فهمیدس ازش یاد بگیر بیچاره کلی هل شد بعد این حرفش و گفت جای برادری گفتم.
بلند خندیدمو گفتم:دیگه چیزی نگفت؟
با شیطنت نگام کرد و گفت:چیشد مهم شده برات؟
بهش چشم غره دادم و یه تیکه گنده از لازانیا رو با چنگال برداشتم و گذاشتم تو دهنم ریحانه درست میگفت خوشمزه بود انقدر گشنه بودم که تند همشو خوردم ریحانه خندید و گفت:دوست نداشتی نه؟
محمد:گشنم بود.
ریحانه:بمیرم الهی سیر شدی؟
محمد:خدانکنه آره برو قربونت برم زشته انقدر منتظر بزاریش.
گونه ام رو بوسید خداحافظی کردو از خونه خارج شد یادچیزی که فاطمه به ریحانه گفته بود افتادم ولبخند زدمو به ظرف خالی نگاه کردم از بیکاری حوصله ام سر رفته بود سوئیچ ماشین رو برداشتمو زدم بیرون
فاطمه:
تو راه برگشت از دانشگاه بودم دیگه تقریبا یه ماه از دانشگاه رفتنم هم میگذشت تو این یه ماه فقط تلفنی با ریحانه در ارتباط بودم دیگه وقت واسه فضای مجازی هم نداشتم اغلب شبا حداقل تا ساعت سه صبح درس میخوندم ولی بازم وقت کم میاوردم حتی با وجود اینکه ۱۹ واحد بیشتر نگرفته بودم هر روز هم که دانشگاه تقریبا تا عصر وقتم رو میگرفت فقط چهارشنبه ها کلاسام ساعت ۲ تموم میشد روزایی هم که بین دوتا کلاسام دوسه ساعت بیکار بودم و فورجه داشتم تو نمازخونه دانشگاه میشستمو درس میخوندم یا استراحت میکردم
چون از خونمون تا دانشگاه خیلی فاصله بود.
تقریبا فضای دانشگاه برام عادی شده بود ولی خب رفت و آمد واسه هر روز خیلی برام سخت میشد مثل بقیه روز ها کلاسام تموم شده بود و تو راه خونه با یه آژانس بودم بابا نمیزاشت تاکسی بگیرم هر وقتم که واسه صرفه جویی این کارو میکردم کلی دعوام میکرد قرار بود امروز عصر بریم تهران فردا عروسی دخترخالم بود خدا رو شکر زمانش مناسب بود واسم و با کلاسام تداخل نداشت تو فکر عروسی بودم که رسیدم راننده دم خونه نگه داشت پیاده شدم پولش رو حساب کردمو کلید خونه رو از توکیفم در اوردم
در رو باز کردمو رفتم داخل به محض باز کردن در حیاط با مامان مواجه شدم صندوق ماشین رو باز کرده بودو دونه دونه کیف و ساک ها رو میزاشت توش رفتم جلو بهش سلام کردم که گفت:بدو برو چیزایی که میخوای و لازم داری رو جمع کن میخوایم بریم.
فاطمه:عه الان؟
مامان:اره بدو دیر میشه.
یه باشه گفتمو رفتم سمت اتاقم چادرم رو در اوردم کیف دانشگاه رو باز کردم و یه سری کتاب انداختم توش یه ساک بزرگ هم برداشتمو توش پیرهنی که میخواستم بپوشم رو گذاشتم یه شال همرنگش برداشتم یه جوراب شلواری هم انداختم تو ساک یه مانتوی بلند و شلوار و یه دست لباس راحتی هم برداشتم کشوی دراورم رو باز کردمو کیف لوازم آرایشیمو برداشتم چندتا لاک همرنگ با لباسم هم گذاشتم توش کیف رو بردم پایینو دادم دست مامان به بابا نگاه کردم که رو مبل جلو تلویزیون خوابیده بود فرصت رو غنیمت شمردمو رفتم حموم.
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313