#ناحله
#پارت_هشتاد_و_یک
چاره ای هم نداشتم میخواستم زودتر این روزای کسل کننده بگذره روزا پشت هم به کندی میگذشت یه روز مثل تمام این چند هفته اخیرمنتظر موندم مامان اینا نهار بخورن و برن تا من بیافتم به جون غذاها تمام این مدت از بابام و نگاه سرزنش آمیزش فرار کردم دلم براش تنگ شده بود برای اون مهربونی همراه با جدیتش تو اتاق نشسته بودمو عکسای آلبومم رو نگاه میکردم
تا چشم هام به عکس های قشنگم میافتاد قربون صدقه خودم میرفتمو دلم میخواست واسه یه بارم که شده میتونستم خودمو وقتی انقدی بودم بغل کنم.
محو عکسا بودم که در اتاقم با شدت باز شد از ترس آلبوم رو محکم بستمو رفتم عقب.
قیافه شاد و شنگول مادرم بعد از این همه مدت جلو چشمام ظاهر شد یهو داد زد:فاطمه جونم.
و پرید سمتمو بغلم کرد مات و مبهوت نگاش میکردم پشت سرش بابا اومد تو و یه لبخند پیروزمندانه هم رو لباش بود دلم میخواست بدونم چیشده!
که یهو مامان گفت:الهی قربونت برم دختر قشنگم من میدونستم بالاخره زحمتات به بار میشینه دیدی گفتم؟
نمیفهمیدم منظورشو.
دقت کردم که گفت:مژده بده که قبول شدی !!!!
این حرفو ک زد دلم هری ریخت دیگه نفهمیدم ادامه حرفش چیه فقط صداش تو سرم اکو میشد
"مژده بده که قبول شدی"
وای خدا باورم نمیشد یعنی میشد یه درصدحرفش راست بوده باشه؟ینی میشد این همه زحمتم به باد فنا نرفته باشه؟من واقعا قبول شده بودم؟وای یا حضرت زهرا مامان هولم داد و گفت:هییی تبریک میگم بت قشنگم
تازه به خودم اومدم بابا چند قدم اومد نزدیک تر نشست پیشم دستشو دراز کرد سمتم که روم رو برگردوندم صورتم از ترس جمع شده بود دوباره میخواست بزنه؟صورتمو بین دوتا دستاش گرفت
برگشتم سمتش چشامو بستم که نبینم چجوری میزنه دیدم داره رو گونمو نوازش میکنه دقیقا همونجایی که زده بود دست دراز کرد سمتم
بابا:مبارکت باشه دخترم بهت تبریک میگم
وای خدایا باورم نمیشد این بابام بود؟همونی که دیروز مثل پشه زیر دست و پاش له شدم؟خم شد سمت صورتم منو بوسید.
بابا:ببخشید خانم دکتر من ازتون عذر میخام بابت رفتارم.
مامان رفت بیرون اتاق و چند دقیقه بعد با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی برگشت هنوز تو بهت بودم گل رو گذاشت رو تختمو در جعبه شیرینیو باز کردو گفت:تو باعث افتخار مایی عزیزکم.
عجب تا دیروز مایه سرافکندگیشون بودم یهو شدم مایه افتخار.
یه پوزخند یواشکی زدم.
بابا پا شد و از اتاقم رفت بیرون مامان خم شد و سرمو بوسید یه شیرینی گذاشت تو دهنم خواست از اتاق بره که جیغ زدم:وایییییی منننن قبول شدممممم
پا شدمو خودم رو پرت کردم رو تخت تخت بالا پایین شد وایستادم و دو سه بار پریدم روش مامان با تعجب داشت نگام میکرد.
مامان:وای یا موسی بن جعفر احمدآقا بیا ببین بچت داره چیکار میکنه خدا رو شکر جوابِ اقا مصطفی رو اونجوری دادی وگرنه ابرومون میرف پیششون.
با شنیدن اسم مصطفی دوباره بدبختیام یادم اومد ولی بدون توجه بهشون دوباره پریدم رو تخت صدای خنده های بابا از پایین شنیده میشد با خنده هاش منم میخندیدمو جیغ میزدم اومدم جلوی اینه و چهارتا حرکت موزون در اوردم که مامان گفت:یا لَل عجب. تو چرا انقد خلی؟
جوابشو با صدای خنده های بلندم دادم وای خدایا شکرت من دوباره شدم همون فاطمه ی خل و چل همون که صدای خنده هاش گوش دنیا رو کر میکرد بیخیال خل بازی شدم لپ تاپمو باز کردمو رفتم سایت سازمان سنجش شماره و رمز ورود و بقیه ی چیزا رو وارد کردم تا صفحم بالا بیاد با دیدنش دوباره کلی ذوق کردمو جیغ کشیدم رفتم ببینم درصدا رو چجوری زدم که تلفنم زنگ خورد
جواب دادم ریحانه بود
فاطمه:الو سلام ریحوننن!!!
ریحانه:سلام خوبی؟خودتی فاطمه؟کبکت خروس میخونه؟چیشده؟نکنه قبول شدی؟؟؟
جیغ کشیدم و گفتم:ارهههههههه ریحوننن جونمم ارهههه عشقممم اره الهی فدات بشم قبوللل شدممممم تو چیکار کردی!.؟؟؟؟
ریحانه:بح بح چه کردی تو دختر مبارکت باشه الهی هیچی منم تقریبا همونی ک میخواستم قبول شدم.
فاطمه:علوم آزمایشگاهی؟
ریحانه:اره دیگه چه کنیم مثل شما خرخون نیسیم که البته شبانه قبول شدما!
فاطمه:اها منم تبریک میگم بهت الهی همیشه موفق باشی میای بریم بیرون؟
ریحانه:میای مگه؟
فاطمه:ارره بریم سر مزار بابات.
ریحانه:عه؟باشه.
فاطمه:با کی میای؟
ریحانه:من تنها دیگه!
فاطمه:داداشت چی پس؟
ریحانه:نه اون تهرانه ک!
از جوابش پکر شدم ولی سعی کردم ضایع بازی در نیارم ادامه دادم:خیلی خب.
کی بریم؟
ریحانه:پنج عصر خوبه؟
فاطمه:عالی!
ریحانه:باشه پس میبینمت.
فاطمه:حتما پس فعلا.
ریحانه:فعلا عزیزم خدانگهدار.
فاطمه:خداحافظ.
تلفن رو قطع کردمو دراز کشیدم رو تخت و مشغول چک کردن رتبه و درصدام شدم...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313