📖قسمتے از ڪتاب☟
در سال ۶۰ ڪہ آن حادثہ ڪذایے برای بنده اتفاق افتاد در مسجد ابوذر بیہوش شدم بعد ڪہ من را بلند کرده بودند در حینے ڪہ مرا از مسجد بہ طرف ماشین می بردند دو سہ بار بہ هوش آمدم و دوباره از هوش رفتم یڪ بار احساس ڪردم لحظہ مرگ است ناگہان همہ زندگے گذشته در مقابل چشمم مجسم شد با خودم فکر کردم ڪہ خب حالا چہ دارم برای عرضہ ڪردن؟ مبارزه ڪردیم،زندان رفتیم، ڪتڪ خوردیم،درس دادیم،زحمت ڪشیدیم... این چیزهایے است ڪہ آدم به ذهنش مے آید دیگر..!آن لحظه دیدم همہ اینها را میشود با من مناقشہ کنند و بگویند در فلان قضیہ ممڪن است یڪ نیت غیر الہے مخلوط این نیت شما شده باشد هیچے از بین رفت!مثل آدمے ڪہ به هیچ جا دستش بند نیست. گفتم پروردگارا! وضع من این جورے است،مے بینے دیگر من ظاهراً هیچ چیز ندارم آنطور ڪہ حساب مے ڪنم میبینم هیچ چیز دست من نیست مگر خودت رحم کنید این حالت برای انسان پیش مے آید سعے کنید از این موقعیتها استفاده ڪنید
#1318
#ڪتاب_خوب
❥••••●❥📚❥●••••❥
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3