لبخند تو را چند صباحیست ندیدم
یکبار دگر خانه ات آباد، بگو سیب...
#شهيد_مرتضي_عطايي
May 11
سم رب الکاظم علیه السلام
هر روز بر عظمت امام افزوده میشد نزد مردم و روز به روز محبوب تر ...
هارون طاقت نیاورد و ماموریتی فرستاد تا امام را با خرما مسموم کنند ، خرما را برای امام آوردند و پیغام هارون را رساندند و امام چند خرما تناول فرمودند .
اما سندی به امام گفت بیشتر بخورید و پاسخ شنید : همین مقدار برای ماموریت تو کافیست ...
سه روز در بستر بیماری بودند تا به شهادت رسیدند ، پیکر امام را روی پل قرار دادند و مردم را فراخواندند تا مردم ببینند بر پیکر امام آثار زخم و جراحت نیست و امام به مرگ طبیعی از دنیا رفتند ...
مردم جمع شدند شخصی گفت امام مرده و زنده ندارد از امام معصوم صادق تر و راستگو تر سراغ نداریم پس از خود ایشان میپرسیم چگونه از دنیا رفته اند ، پس بر بالای سر امام نشست و عرض کرد :
ای فرزند رسول خدا تو همانند پدرت راستگو هستی به ما خبر بده که آیا تو را کشته اند یا خود از دنیا رفتی ؟
امام لب به سخن گشودند و سه بار فرمودند :
قَتَلاً ، قَتَلاً ، قَتَلاً . مرا کشته اند .
.
صلی الله علیکم یا اهل بیت النبوه
آجرک الله یا بقیه الله
#شهادت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام تسلیت باد
#تسلیت
https://eitaa.com/mashghe_eshgh_dameshgh
بچه ها يادتون نره
امروز شهادت امام موسي كاظم هست
فردا هم وفات حضرت ابوطالب
پس روز اول عيد ما ميشه پس فردا
تازه اون روز عيد مبعث حضرت رسول هم هست
پس با يك تير چند نشون ميزنيم
قبوله؟!؟!
دم معرفتتون گرم
سلام سلام سلام
خوبي؟
چه خبرا؟!
سال ٩٨ باهمه سختي و ناراحتيهاش تمام شد و رفت
خوبيه دنيا هم همينه
هيچ جيز موندني نيست
اميدوارم سال ٩٩ براي خودت و خانواده ت بهترين سال باشه
پر از مهر و بركت و سلامتي
دلم ميخواد امشب از يك مردي بگم اهل ادب و معرفت
با اينكه پاسدار بود و جايگاه و رتبه ي خوبي هم داشت ولي تواضع و ادبش بي مثال بود و اونقدر خاكي بود كه فكر ميكردي همسن و هم رتبه ي تو هست و اصلا ازت بالاتر نيست
اولين باري كه ديدمش چند روزي بود اومده بود منطقه و قرار بود گردانش جايگزين گردان ما توي خط باشه
براي همين ماموريت گرفتم كه ببرمش توي خط و توجيح كنم و مهمات و سنگر ها و ضعف و قوت هاش رو براش تشريح كنم
قد بلند بود و خوش چهره
اونقدر قد رشيد كه بهش گفتم داداش از زانو به پايين رو اره كن 😅
جاخورد اولش و بلافاصله گفتم خاكريز ها خيلي كوتاهه و تك تير اندازهاي دشمن مسلط به ما ، خيلي با احتياط و دولا حركت كن
باب رفاقتمون باز شد وچند روزي با محسن بودم و بالاخره قرار شد من برگردم مقر .
گفت سيد ميخوام با فرمانده تي صحبت كنم بموني اينجا ، گفتم داداش تو نيرو كم نداري كه قبول نميكنن ، گفت كاريت نباشه با من ميموني !!!
محسن اخلاقي كه داشت و خيلي دوستش داشتم اين بود كه پا كار بود
اهل نشستن نبود و دستور دادن بلد نبود
گردانش بچه هاي فاطميون بودن جز چند تا از بچه هاي لشگرش كه بودن بقيه افغانستاني بودن .
اما ارتباط خيلي خوبي با بچه هاش داشت به واسطه ي حضورش توي خط
سال ٩٤ تموم شد و سال ٩٥ شروع شد و خط در عين حال و هواي جنگيش حال هواي عيد نوروز رو هم به خودش گرفته بود
و باز هم محسن اولين كسايي كه بايد بهشون تبريك ميگفت بچه هاي گردانش بودن و از ابتداي خط سنگر به سنگر تبريك كنان رفت جلو تا به اخرين سنگرها برسه...
ميدونستيم دشمن خبر داره بچه ها موقع سال نو اكثرا بر ميگردن ايران و كمتر ميمونن
سلام سلام ارادت
حالت چطوره ؟!
خوبی؟؟؟
الهی شکر منم خوبم
راستی عیدت مبارک
زیر سایه ی رسول الله صحیح و سالم باشی و عاقبتت ختم به شهادت باشه
مخواه از رخ ماهت نگاه بردارم
مخواه چشم بپوشم، مخواه بردارم
مگر بهشت نگاه تو عاشقم بکند
که دست از سیر نقد گناه بردارم
#شهید_مرتضی_عطایی
امشب یک خاطره بگم از زبان خود شهید عطایی راجب یکی از شهدای مدافع حرم
#شهید_محمد_اسدی
پایه ای؟!؟!
خانطومان...بهمن ماه 94
روز دومی بود که اومده بود سوریه...
اومد گفت: من برادر ممد تانکم، داداشم گفته رفتی منطقه بیام پیش شما...(ممد نیروی خودمون بود)
گفتم :میشناسمت ،کپی برابر اصله، مشخصه هر دوتون از یک کارخونه این😂...
اگه نمیشناختمت باید تعجب میکردی...
دیدم یه نایلون مشکی زیر بغلشه،گفتم حالا کجا میخوای بری؟
گفت: حموم🛀
گفتم :نیومده حموم لازم شدی😳
گفت : آخه مقرمون حمومش خرابه و آبش سرده...
گفتم باید عادت کنی دیگه، منطقه همینجوریه
ضمنا بین روز نميشه حموم بری...
دیدم این پا و اون پا میکنه و زیر لبش من من...
گفتم: تو هم مثل ممد دایم الحمومی...
حالا بیا برو غسل شهادت یا هر غسلی داری بکن...
به محمد حسین(الان عضو گروهه) گفتم این دلاور از سیاه گوشهاس، حموم رو رو شن کن و کارشو راه بنداز...
رفت حموم و چند دقیقه بعدش زد بیرون...
کلی تشکر کرد و بعد از خداحافظی چون هوا سرد بود ، با ماشین رسوندمش مقرشون که روبروی مسجد خانطومان بود...
این عکس هم مربوط به همون لحظه ی ورودشه
که نایلون لوازم حموم دستش بود و بهش گفتم اینارو بذار عقب ماشین تو عکس آبرومونو نبری...
(ناگفته نمونه که ممد تانک با اسم برادرش و با عنوان سیاگوش اومده بود منطقه، و بعد دو بار اعزام، مرحله ی سوم ، برادرش که محمد اسدی هست، با کارت اون میاد منطقه )
مشقِ عشق ٬ دمشق
خانطومان...بهمن ماه 94 روز دومی بود که اومده بود سوریه... اومد گفت: من برادر ممد تانکم، داداشم گفته
این همون عکسیه که مرتضی توی خاطره ش گفته
😅😅😅