eitaa logo
🇮🇷🕊مـــشــقـــ نــؤڪرانـــهـــ🕊🇮🇷
177 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
134 فایل
🍃🌹°|ڪانال وقـفــ سیـــد الشھـداستــــ|°🌹🍃 [تَلفیقےازشـَهٰادٺــ؛❤️• دیـنُ‌مَذهـَبـــ🕋 سیاسَتـــ🇮🇷 امام‌زمان💚 ۅَسبڪ‌زِندگے] •تبادل :https://eitaa.com/Banoybeneshan •پاسخ به شما🙂 :
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🕊مـــشــقـــ نــؤڪرانـــهـــ🕊🇮🇷
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 📚 کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🗒 #قـسمت_بیست_و_یکم گفتم: اين دستورِ آقا به چه علت بو
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 📚 کتاب 🗒 در دورانِ جوانی در پايگاه بسيجِ شهرستان فعاليت داشتم. روزها و شب‌ها با دوستانمان با هم بوديم. شب‌های جمعه همگی در پايگاه بسيج دورِ هم جمع بوديم و بعد از جلسهٔ قرآن، فعاليت نظامی و گشت و بازرسي و... داشتيم. در پشتِ محلِ پايگاه بسيج، قبرستانِ شهر ما قرار داشت. ما هم بعضی وقت‌ها، دوستان خودمان را اذيت ميكرديم! البته تاوانِ تمام اين اذيت‌ها را در آنجا دادم. برخی شب‌های جمعه تا صبح در پايگاه حضور داشتيم. يک شبِ زمستانی، برف سنگينی آمده بود. يكی از رفقا گفت: كسی جرئت داره الان تا انتهای قبرستان برود؟! گفتم: اينكه كارِ مهمی نيست. من الان ميروم. او هم به من گفت: بايد يک لباسِ سفيد بپوشی! من سر تا پا سفيدپوش شدم و حركت كردم. خسخس صدای پای من بر روی برف، از دور هم شنيده ميشد. من به سمتِ انتهای قبرستان رفتم! اواخر قبرستان كه رسيدم، صوتِ قرآنِ شخصی را از دور شنيدم! يک پيرمردِ روحانی كه از سادات بود، شب‌های جمعه تا سحر، در انتهای قبرستان و در داخلِ يک قبر مشغولِ تهجد و قرائت قرآن ميشد. فهميدم كه رفقا ميخواستند با اين كار، با سيد شوخی كنند. ميخواستم برگردم اما باخودم گفتم: اگر الان برگردم، رفقای من فکر ميکنند ترسيده‌ام. برای همين تا انتهای قبرستان رفتم. هر چه صدای پای من نزديک‌تر ميشد، صدای قرائت قرآنِ سيد هم بلندتر ميشد! از لحن او فهميدم كه ترسيده ولی به مسير ادامه دادم. تا اينكه به بالای قبری رسيدم كه او در داخلِ آن مشغولِ عبادت بود. يكباره تا مرا ديد فريادی زد و حسابی ترسيد. من هم كه ترسيده بودم پا به فرار گذاشتم.😡🏃‍♂🔥 ادامه دارد...‼️ https://eitaa.com/joinchat/2330263603C0760e85adb