مشهد نامه
از قلم تا طلا
یکی از دوستانی که در مراسم تولد شهید شرکت کرده بود را اتفاقی دیدم.
بعد از سلام و احوالپرسی گفت: چقدر قشنگ نوشته بودی!
یک ماه از آن برنامه گذشته بود، از همان روزی که ذهنم حسابی درگیر و شلوغ بود.
من به لیست کارهایم زل زده بودم و آن هم به من!
فقط یکی از کارهای کوچک انجام شده بود، باقیشان،از مقالههای نیمهکاره رها شده تا خواندن فلان کتاب، همه منتظر تیک خوردن بودند.
دوباره از بالا به پایین لیست را خواندم، اما هیچ رغبتی برای انجام کارهایم نداشتم.
توی کانالها و در جمع دوستان شنیده بودم که با شیوههای مختلف به مقاومت کمک میرسانند، من چه میکردم؟ کدام یکی از این کارهای جلوی چشمم کمک حساب میشد؟
این وسط برادر کوچکم، علی یادآوری کرد: متن منو فرصت کردی بنویسی؟!
به خودم گفتم باید به وظایفت درست عمل کنی، با این بهانه نمیشود بیکار نشست.
اما قبول نمیکردم و دلم آرام نمیگرفت.
گوشهای خالی در صفحه کارهایم پیدا کردم و نوشتم «متن علی!»
سهشنبه همان هفته سالروز تولد پدربزرگ بود، دوستانشان میخواستند مراسم بگیرند.
علی هم از من قول کمک گرفته بود تا در برنامه متنی بخواند.
قول که داده باشی، باید خودت را برسانی، هرچند حس های جدید مثل موریانه در حال جویدن ذهنت باشند.
بسم الله گفتم، از شهید کمک خواستم و با همان احوال سردرگم نوشتم.
علی بعد از گرفتن متن هر روز چند نوبت تمرین کرد، هم تنها و هم در جمع دائم خواند تا حسابی لحن کلمات به ذهنش بنشیند.
روز برنامه که شد، هر چه بالا پایین کردم نمیشد که نباشم، خودم را از کلاس سریع رساندم.
چند دقیقه بعد از اینکه در ردیف آخر سالن نشستم، علی میکروفن را گرفت و شروع کرد:
«سلام!
من علیرضا هستم نوه شهید سید محمود
خیلی ها فکر میکردن خانواده ام نام مرا محمود خواهند گذاشت
همین الان هم که ۸ سالم شده باز هم خیلی ها که برای اولین بار مرا میبینند و اسمم را می پرسند
منتظرند بگویم محمود!
اما محمود برای خانواده من نامی نیست که تکرار شود
محمود یک ارزش نه،
تمام ارزشهایی است که ما می شناسیم
محمود مسیر عشق است، راه رشد و راه رسیدن»
دست خودم نبود، چشمهایم شده بودند ابر بهار، آن هم وسط زمستان!
بعد از برنامه علی حسابی از من تشکر کرد، خدارا شکر کردم که برای نوشتن یاریم کردند.
حالا آن خانم داشت از همان متن تعریف میکرد.یک تشکر معمولی تحویلش دادم. او ادامه داد:
- اون روز همسایهمون هم برای اولین بار اومده بود مراسم شهید، وقتی داداشت خوند از وسطش دیگه اشکاش بند نیومد!
لبخند زدم.
- بعدش هم النگوش رو شکست و همونجا انداخت تو جعبه کمک به مقاومت.
با چشمان گرد شده پرسیدم؛
- چیکار؟ مگه تو برنامه کمک جمع کردند؟!
- آره، آخر برنامه جعبه رو دور دادند، احتمالا شما رفته بودین. همیشه پول میندازن، اما این دفعه یک النگوطلا هم اضافه شده بود.
حس عجیبی داشتم، شرمنده و خوشحال از اینکه شاید تاثیر کوچکی در این کمک داشتم، نمیدانستم چه باید بگویم.
صدایی از درون فریاد میزد: دیدی گفتم؟ دیدی بیکار نبودن بهتره؟
روایت کوثر نصرتی از مراسم سالگرد شهید محمود سبیلیان
7 بهمن 1403
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
مشهد نامه
حاشیه مهمتر از متن
اگر بگویم که در اکرانهای سینمایی، اغلب حاشیهی مراسم از متن آن در نظرم جذابتر میآید بیراه نگفتهام. چشمم هنوز دنبال نام افراد و جاها در تیتراژ پایانی روی پرده میدود که مجری مراسم، میکروفن به دست شروع به صحبت میکند. سالن که روشن میشود تیتراژ را رها میکنم و در میان جمعیت پی آن زن و شوهری میگردم که با ورودشان به سالن توجهم را به خود جلب کردند؛ یک چشم خانم پانسمان داشت و یک دست آقا با ابزار غریبی شامل سیم و میله و آتل بسته شده بود. میانهی فیلم دانستم که این دو تن مجروحین حادثهی تروریستی کرمان هستند.
برنامه با تقدیر و تشکر تهیهکننده و کارگردان اثر از عوامل مستند شامل تصویربرداران، تدوینگر، مدیر تولید و دیگران ادامه مییابد و با درد و دل و گلایههای دستاندکاران از عملکرد بنیاد شهید و کملطفی در حق جانبازان و خانوادههای شهدای آن حادثه پایان.
صفا و صمیمیت فضای حاکم بر اکرانهای جشنوارهی عمار همیشه حالم را جا میآورد. حضور پیوسته و تکریم خانوادههای شهدا و مردمی بودن رویدادها، سوخت شعلهی آن فانوسهای روشنگر است.
سکانس پایانیِ آن شب عکس یادگاری مهمانان برنامه با تماشاچیانی است که حالا آن سالن وسیع را پر کردهاند.
آقای عقیلی کارگردان مستند میگفت: "برای یک کارگردان شیرینتر از موفقیت فیلمش، این است که بداند اثرش توانسته گرهای بگشاید و دردی دوا کند." این را میگفت چون در یکی از اکرانها خیّری پیدا شده بود و به جبران کوتاهی بنیاد شهید، هزینهی جراحی چشم آن خانم جانباز را پرداخته بود. با خود فکر میکنم گره اصلی اما درد دنبالهداری است که خانوادههای آن قریب به ۱۰۰ تن شهید و بیش از ۲۰۰ مجروح حادثه، هر روز و هر روز به جان میکشند. آنها که به عشق حاجی در مراسم سالگردش و بر مزار او داغدیده شده بودند و حالا سازمان یا نهادی مسئولیت هزینههای درمان و زندگیشان را عهدهدار نمیشود. به معادلات پیچیدهی سفرهی انقلاب فکر میکنم و چاه ویل آن اقلیتی که معلوم نیست تا کی قرار است دست در جیب مستضعفان و مردم بیریا و مخلص داشته باشند و با همین فکرها از سینما بیرون میآیم و راهم را از میان بازارگرمی بستنیفروشها و چرخدستیهای لبو و باقالیفروشی، به سمت خیابان باز میکنم.
حاشیهنگاری اکران مستند رویای صادقه به قلم مریم سادات پرستهزاد
8 بهمن 1403
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
16.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موزه زیارت مشهد به تاریخ پیوست
تبدیل موزه زنده زیارت(یادگار دوره شهید رییسی) به انبار لوازم یدکی؛
آستان قدس جواب شهید رئیسی را چه میدهد؟
مشهد نامه
مَنتو های خوردنی!
- داخلش تره داره، اسمش بولانیه.ایناهم بسراق، و این مَنتو محبوب افغانستانی.
وقتی اولین بار از کنار غرفههای بازارچه عبور میکردم، صدای گرمش را شنیدم که در حال توضیح بود.
بار بعد که به غرفه سر زدم باز هم از همین حرفها بود
- گشنیز، گوشتچرخکرده و سویا. بله خوشمزهست! غذای محلی ماست!
در بین غرفهدارهای دیگر از همه بیشتر صحبت کرد.محصولات متفاوتی داشت و از او دائم سوال میپرسیدند.
بهانهی خوبی بود که باهم در مورد حضورش، گفتوگویی داشته باشیم.
وقتی پرسیدم چرا برای فروش این مورد رو انتخاب کردین؟
خیلی مطمئن جواب داد:« بدون اغراق هرکس غذای افغانستانی بخوره، عاشقش میشه!»
شاید جملهاش عطر و بوی اغراق داشت، ولی من از اطمینان او حس خوبی دریافت کردم.
اصلا محکم بودن پای وطن و اعتقادات سالم، ناخودآگاه حال خوبی منتقل میکند؛ حتی اگر مربوط به غذای محلی باشد!
پرسیدم خریدارها چه واکنشی به غذاها نشان داده اند.
جواب داد: «یکی اومده بود میگفت اینا نون کپکزدهست که! یکی هم برای خرید خیلی تردید داشت میخواست من مطمئنش کنم که مزهش خوبه!»
به ذهنم میرسد فقط باید یک مجموعه روایت طنز از ماجراهای بازارچه مقاومت بنویسیم.
آرام گوشهی خمیر سوالاتم را گرفتم و مثل خمیر منتو باز و آمادهی مواد کردم.
بعد منتظر ماندم تا جوابهای راوی، مغز خمیرم بشود.
اینطور شد که از نیمه زمان مصاحبه به بعد، دیگر گذر زمان را حس نمیکردم.مخصوصا آنجا که دل به دریا زد و برایم گفت که قبل پختن غذاها برای بازارچه نماز استغاثه به حضرت زهرا خوانده.
هر چه بیشتر پیش میرفتیم رازهای مگوی بیشتری را رو میکرد. از دفترچهای برایم گفت که در آن برای امامش مینویسد. تاکید کرد ابتدای نامه مینویسد «سلام آقا جان»،یعنی که حرفهایش با خود اوست.
به وجد آمده بودم از این حس وحالی که داشت. مصاحبه گر باید شنونده باشد و کمحرف و زیادی احساساتش را بروز ندهد. در تایید حرفهایش سر تکان میدهم یا یکی دو کلمه میگویم. اما خدا میدانست چه غوغایی در دلم به پا شده.
روایت کوثر نصرتی از مصاحبه با خانم زهرا غلامی
10 بهمن 1403
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
مشهد نامه
جنگجوی کوچک
محدثهی 11 ساله فقط یک دختربچه نیست. او حالا یک بانوی جنگجو در جبهه مقاومت است. جنگ به سبک زنانه.
با دستهای ظریفش دانههای مروارید را روی هم انداخته به عشق کودکان غزه. حتی کاموا را هم بیخیر نگذاشته و رشتههایش را زیر انگشتش غلتانده تا تبدیل به لیف شده. محدثهی قصهی ما دستی هم در گیره مو درست کردن دارد. انگار به هر دری زده تا پولی جمع کند برای هم نوعش. تنوعی که در فعالیتهایش میبینم خبر از این میدهد که سخن ولی فقیه را با سلولهای وجودش درک کرده است و میخواسته «با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزبالله سرافراز بایستد و در رویارویی با رژیم غاصب و ظالم و خبیث، آن را یاری کند»
میگوید: «چرا نیام وقتی تواناییش رو دارم؟ من هرچی برای انجام فرمان رهبری در توانم هست انجام میدم.»
یک میلیون و سیصد هزار تومان برای جبهه مقاومت فقط در یک بازارچه جمع کرده است. به نظر من که به میلیونها تومان پول بی صاحب اسرائیل میارزد!
میخندد و تعریف میکند که یک روز تعدادی از دوستان مادرش جمع شده اند و آمده اند بازارچه ، اما بعد از اینکه محدثه اجناسش را جمع کرده و رفته. می گوید: «گفته بودن اکیپ بشیم بریم ببینیم محدثه تو بازارچه مقاومت چی میفروشه» به نظر من هم دیدن تلاش چنین دختری اکیپ شدن دارد. اما دیر آمده بودند. آنها ماندند و میزی خالی. خوب شد لااقل یکیشان زرنگی کرد و گفت« بیا بهش زنگ بزنیم و بگیم که آمدیم نبودی!»
محدثه میگوید گاهی که در بازارچه، گرسنگی فشار میآورد و میخواهد چیزی بخرد، کسی نیست که پای غرفهاش بایستد. بلندگو هم کنار گوشش با صدای بلند شعر و مداحی پخش میکند. گویا کمی گوشش را خراشیده و یادش انداخته که راه حق آسان نیست.
تصمیم گرفته دیگر خوردن و استراحت را بگذارد برای آخر وقت و از غرفه خارج نشود.
در انتها میگوید:« دوست دارم با پولهایی که به جبهه مقاومت میدم برای بچه های غزه و فلسطین لباس و غذا بخرند. به همه مردم غزه تبریک میگم که آتشبس شد و صهیونیست دیگه موشک و توپ و تفنگی به اونها نمیزنه و من از این موضوع خیلی خوشحالم.»
ساده میگوید. اولین احساسات فطری انسانیاش از دیدن مشکلات هم سن و سالانش برانگیخته شده است.
انسان بالغ درونش که اهمیت حرف ولی فقیه را میداند، باعث شده اینجا باشد. او حالا با سن کمش، پیشرو و جلودار خط جبهه مقاومت است.
روایت حضور محدثه نیک پی در بازارچه مقاومت حسینیه هنر به قلم ثریا عودی
11 بهمن ۱۴۰۳
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
به مناسبت آغاز دهه مبارک فجر، برنامه زیارت شهدای انقلاب با هدف تجدید میثاق با آرمان های امام و شهدا، با حضور جمعی از محققین و نویسندگان تاریخ شفاهی مشهد برگزار گردید.
در این مراسم، سرکار خانم آزاده فرزام نیا نویسنده کتاب های «دختران هم شهید می شوند» و «امسال قبول می شویم»، بر سر مزار شهدای نهم و دهم دی ماه ۱۳۵۷ روایت انقلاب گفتند.
#دهه_فجر
#شهدا
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱