مشهد نامه
مَنتو های خوردنی!
- داخلش تره داره، اسمش بولانیه.ایناهم بسراق، و این مَنتو محبوب افغانستانی.
وقتی اولین بار از کنار غرفههای بازارچه عبور میکردم، صدای گرمش را شنیدم که در حال توضیح بود.
بار بعد که به غرفه سر زدم باز هم از همین حرفها بود
- گشنیز، گوشتچرخکرده و سویا. بله خوشمزهست! غذای محلی ماست!
در بین غرفهدارهای دیگر از همه بیشتر صحبت کرد.محصولات متفاوتی داشت و از او دائم سوال میپرسیدند.
بهانهی خوبی بود که باهم در مورد حضورش، گفتوگویی داشته باشیم.
وقتی پرسیدم چرا برای فروش این مورد رو انتخاب کردین؟
خیلی مطمئن جواب داد:« بدون اغراق هرکس غذای افغانستانی بخوره، عاشقش میشه!»
شاید جملهاش عطر و بوی اغراق داشت، ولی من از اطمینان او حس خوبی دریافت کردم.
اصلا محکم بودن پای وطن و اعتقادات سالم، ناخودآگاه حال خوبی منتقل میکند؛ حتی اگر مربوط به غذای محلی باشد!
پرسیدم خریدارها چه واکنشی به غذاها نشان داده اند.
جواب داد: «یکی اومده بود میگفت اینا نون کپکزدهست که! یکی هم برای خرید خیلی تردید داشت میخواست من مطمئنش کنم که مزهش خوبه!»
به ذهنم میرسد فقط باید یک مجموعه روایت طنز از ماجراهای بازارچه مقاومت بنویسیم.
آرام گوشهی خمیر سوالاتم را گرفتم و مثل خمیر منتو باز و آمادهی مواد کردم.
بعد منتظر ماندم تا جوابهای راوی، مغز خمیرم بشود.
اینطور شد که از نیمه زمان مصاحبه به بعد، دیگر گذر زمان را حس نمیکردم.مخصوصا آنجا که دل به دریا زد و برایم گفت که قبل پختن غذاها برای بازارچه نماز استغاثه به حضرت زهرا خوانده.
هر چه بیشتر پیش میرفتیم رازهای مگوی بیشتری را رو میکرد. از دفترچهای برایم گفت که در آن برای امامش مینویسد. تاکید کرد ابتدای نامه مینویسد «سلام آقا جان»،یعنی که حرفهایش با خود اوست.
به وجد آمده بودم از این حس وحالی که داشت. مصاحبه گر باید شنونده باشد و کمحرف و زیادی احساساتش را بروز ندهد. در تایید حرفهایش سر تکان میدهم یا یکی دو کلمه میگویم. اما خدا میدانست چه غوغایی در دلم به پا شده.
روایت کوثر نصرتی از مصاحبه با خانم زهرا غلامی
10 بهمن 1403
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
مشهد نامه
جنگجوی کوچک
محدثهی 11 ساله فقط یک دختربچه نیست. او حالا یک بانوی جنگجو در جبهه مقاومت است. جنگ به سبک زنانه.
با دستهای ظریفش دانههای مروارید را روی هم انداخته به عشق کودکان غزه. حتی کاموا را هم بیخیر نگذاشته و رشتههایش را زیر انگشتش غلتانده تا تبدیل به لیف شده. محدثهی قصهی ما دستی هم در گیره مو درست کردن دارد. انگار به هر دری زده تا پولی جمع کند برای هم نوعش. تنوعی که در فعالیتهایش میبینم خبر از این میدهد که سخن ولی فقیه را با سلولهای وجودش درک کرده است و میخواسته «با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزبالله سرافراز بایستد و در رویارویی با رژیم غاصب و ظالم و خبیث، آن را یاری کند»
میگوید: «چرا نیام وقتی تواناییش رو دارم؟ من هرچی برای انجام فرمان رهبری در توانم هست انجام میدم.»
یک میلیون و سیصد هزار تومان برای جبهه مقاومت فقط در یک بازارچه جمع کرده است. به نظر من که به میلیونها تومان پول بی صاحب اسرائیل میارزد!
میخندد و تعریف میکند که یک روز تعدادی از دوستان مادرش جمع شده اند و آمده اند بازارچه ، اما بعد از اینکه محدثه اجناسش را جمع کرده و رفته. می گوید: «گفته بودن اکیپ بشیم بریم ببینیم محدثه تو بازارچه مقاومت چی میفروشه» به نظر من هم دیدن تلاش چنین دختری اکیپ شدن دارد. اما دیر آمده بودند. آنها ماندند و میزی خالی. خوب شد لااقل یکیشان زرنگی کرد و گفت« بیا بهش زنگ بزنیم و بگیم که آمدیم نبودی!»
محدثه میگوید گاهی که در بازارچه، گرسنگی فشار میآورد و میخواهد چیزی بخرد، کسی نیست که پای غرفهاش بایستد. بلندگو هم کنار گوشش با صدای بلند شعر و مداحی پخش میکند. گویا کمی گوشش را خراشیده و یادش انداخته که راه حق آسان نیست.
تصمیم گرفته دیگر خوردن و استراحت را بگذارد برای آخر وقت و از غرفه خارج نشود.
در انتها میگوید:« دوست دارم با پولهایی که به جبهه مقاومت میدم برای بچه های غزه و فلسطین لباس و غذا بخرند. به همه مردم غزه تبریک میگم که آتشبس شد و صهیونیست دیگه موشک و توپ و تفنگی به اونها نمیزنه و من از این موضوع خیلی خوشحالم.»
ساده میگوید. اولین احساسات فطری انسانیاش از دیدن مشکلات هم سن و سالانش برانگیخته شده است.
انسان بالغ درونش که اهمیت حرف ولی فقیه را میداند، باعث شده اینجا باشد. او حالا با سن کمش، پیشرو و جلودار خط جبهه مقاومت است.
روایت حضور محدثه نیک پی در بازارچه مقاومت حسینیه هنر به قلم ثریا عودی
11 بهمن ۱۴۰۳
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق:
💬 @mah_rafiei
به مناسبت آغاز دهه مبارک فجر، برنامه زیارت شهدای انقلاب با هدف تجدید میثاق با آرمان های امام و شهدا، با حضور جمعی از محققین و نویسندگان تاریخ شفاهی مشهد برگزار گردید.
در این مراسم، سرکار خانم آزاده فرزام نیا نویسنده کتاب های «دختران هم شهید می شوند» و «امسال قبول می شویم»، بر سر مزار شهدای نهم و دهم دی ماه ۱۳۵۷ روایت انقلاب گفتند.
#دهه_فجر
#شهدا
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱
مشهد نامه
شهدا زنده اند
دههی مبارک فجر امسال را، با جمع شدن کنار مزار شهدای سال 57 آغاز کردیم. شهدایی که از جنس نور بودند و در پرتوی شهادت جان خود را فدای انقلاب کردند.
شهدایی که نه تنها باعث سربلندی، بلکه درس عبرتی برای آیندگانند!
بلوک شش خلوت بود. تنها صدای پرندگان به گوش میرسید و بادی که آرام میوزید.بیشتر سنگ قبرها را گرد و غبار گرفته بود و تنها سنگ قبر شهدای عزیزمان، کمی تمیزتر از بقیه بودند.
کنار مزار شهیده الهه زینال پور ایستاده بودم. آیت الکرسی را زمزمه کردم و از او خواستم که مراقبم باشد. در کتابی خوانده بودم که "شهدا زنده هستند و صدای ما را میشنوند." به امید این که صدای من هم به گوشش میرسد، با او حرف زدم.
همهی دوستان دور هم جمع شده بودند. من هم به سمت آنها رفتم. خانم فرزامنیا هم آمده بودند. همان خانمی که یک هفتهی پیش، شیفتهی قلمشان شدم و توانستم با کتاب خوبشان انس بگیرم. کتابی که دربارهی الهه بود.
خانم فرزامنیا از خاطراتشان با خانم نجیب ضیاء که مادر الهه بودند، تعریف کردند. از کتاب امسال قبول میشویم. از خسرو و مریمی که اهل مطالعه بودند و خانوادهی خود را سمت انقلاب کشاندند. از خانمی شیکپوش که جستوجوگر راه حق بود و مهمتر از همه رفاقت الهه و مهری که کنار تانک شکل گرفت.
داستان این دوستی برای من عجیب ترین قسمت حرفهای خانم فرزامنیا بود.ماجرای دو دختر نوجوان، یکی از خانواده مرفه و دیگری از قشر ضعیف. یکی اهل مبارزه و دیگری اهل عمل، اما هر دوی آنها در یک راه جنگیدند و شهید شدند.
"در سرمای نهم دی ماه ۱۳۵۷ وقتی که تمامی زنان همراه شده بودند و شعار میدادند، چند دختر نوجوان هم میان جمعیت بودند. الهه بود و خواهر بزرگترش مریم و همین طور مهری. مهری زارع که در راه انسانیت مجروح شد و در نهایت به سوی دوستش پر کشید.
فریاد تیر و شلیک، صداها را در گلو خفه میکرد. مردم پراکنده میشدند و هر کسی به سویی میدوید. تانکها مردم را بیرحمانه زیر میگرفتند. تانکی سر رسید. چادر الهه به تانک گیر کرد، مریم نمیتوانست خواهرش را نجات دهد. مریم دستش را به ماشینی گرفت و خودش را به سمتی کشید. الههی کوچک هنوز گیر کرده بود. کمک میخواست، اما همه ترسیده بودند. بزرگدلی جمعیت را کنار زد و به سوی الهه دوید. مهری بود که تلاش میکرد الهه را نجات دهد ولی تانک بیرحمتر شده بود. الهه به شهادت رسید و مهری مجروح شد، اما طولی نکشید که از این دنیا رفت و به آرزوی شهادتش رسید."
بغض کرده بودم. نگاهها به زمین دوخته بود و سکوت سنگینی فضا را گرفته بود.
حرفی نداشتیم برای گفتن! تنها میتوانستیم به حالِ زار خودمان غصه بخوریم.
شعری به ذهنم آمد. شعری که حال پر تشویشم را کمی التیام میبخشید.
«حریرِ دلی که
با خون خود نوشت
زیباترین تصویر
عشق و دلبستگی
دلبستهی جهاد
دلبستهی امام....
تا پایان شعر را برای خودم خواندم و همراه جمعیت به سوی مزار دیگر شهدا رفتیم.
به این امید که با یادآوری قهرمانی آنها ما نیز با آنچه در توان داریم برای انقلاب کاری کنیم.
حاشیه نگاری عطیه ملکی از برنامه زیارت مزار شهدای انقلاب در روز ۱۲ بهمن ماه ۱۴۰۳
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱
زندهتر از همهی زندهها
بعضی مکانها در جهان نیروی فوقالعادهای دارند. چیزی که همهی آدمهای دارای یک نقطه اشتراک را گرد هم جمع میکند. یکی از آنها مزار حاج قاسم سلیمانی است.
جایی که هر موقع از سال بروی چند نفری در صف هستند. هر کدام از آدمهای آنجا داستانی دارند و برای کاری آمدهاند. اگر پای حرفشان بنشینی قصههای شنیدنی از ارتباط قلبیشان با حاج قاسم برایت میگویند.
بعضی از این روایتها در کتاب «بر مدار مزار» گردآوری شدهاند. داستان گرههایی که به دست زندهها گشوده نشد، اما این شهید بازشان کرد. ماجرای دلبستگیهایی که با روح حاج قاسم برقرار شده و دل کندن از مزارش را دشوار میکند.
در ابتدای هر روایت، کوتاه نوشتی از زندگی گوینده آمده، تا با آگاهی بیشتری به متن سفر کنید.
روزی که کتاب به دست من رسید، با اشتیاق بازش کردم. از خواندن پیشگفتارش ذوق زده شدم و دلیلی برای تلاشهای روایت نویسیام پیدا کردم. در میانههای کتاب با راوی و نویسنده اشک ریختم و در پایان از خود پرسیدم: من کجای این قصهام؟ شاید حاج قاسم را درست نشناختهام یا شاید روزی گرفتن شهید نزد پروردگار را به درستی باور نکردهام.
معرفی کتاب بر مدار مزار به قلم ثریاعودی
16 بهمن 1403
#معرفی_کتاب
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱
مشهد نامه
تور انقلاب در کف خیابان
دهه فجر امسال تصمیم گرفتیم وقایع انقلاب در مشهد را برای دانش آموزان تعدادی از مدارس از کف خیابانهای مشهد روایت کنیم.
اتوبوس مسیرش از استانداری و خیابان بهار شروع شد. راوی شروع کرد به نقل ماجرای 9 دی ، مردم برای حمایت از کارمندان استانداری که اعتصاب کرده بودند اینجا جمع شدند ولی تانکهای ارتش پهلوی به همین خیابان آمدند و مردم مشهد را زیر گرفتند، خیلی ها شهید شدند از جمله مهری زارع و الهه زینال پور که زیر تانک رفتند چون
دختران هم شهید می شوند.
اتوبوس راه افتاد و رفتیم بیمارستان امام رضا ، راوی از روز 23 آذر گفت و این که بعضی پزشکان مشهدی عکس امام را بر در و دیوار بیمارستان زده بودند و طرفداران رژیم پهلوی برای همین به بخش اطفال حمله کردند و تعدادی از کودکان و مردم شهید شدند بعد هم تحصن مردم...
به راننده اتوبوس گفتیم دور میدان دور بزند. یکی از بچه ها سردر بیمارستان را که دید پرسید فقط به خاطر عکس امام حمله کردند؟
سمت میدان شهدا و چهارراه شهدا راه افتادیم . به مسجد کرامت رسیدیم و بچه ها نیم نگاهی از شیشه اتوبوس به مسجد کرامت داشتند و گوششان هم حرف های راوی را دنبال می کرد که این جا خانه حاجی کرامت بازاری قدیمی مشهد بوده که خانه اش را سال 52 وقف مسجد میکند و صیغه وقف را آیت الله خامنهای می خواند. بعد هم آقای خامنهای امام جماعت میشود و این مسجد می شود پایگاه انقلاب در مشهد
اتوبوس نزدیک حرم ترمز زد. بچه ها پیاده شدند و رفتیم مسجد گوهرشاد . راوی از ماجرای قیام گوهرشاد گفت. از بچه ها پرسید که چرا مردم در این مسجد به سیاست کشف حجاب رضاخان اعتراض کردند؟ یکی از بچه ها گفت چون فکر میکردند به خاطر احترام حرم و مسجد رضاخان برخورد سختی نمیکند.
راوی با دست اشارهای به پشت بام اطراف مسجد گوهرشاد کرد که ارتش رضاخان تیربارها را این جاها گذاشته بود. پرسید بچه ها می دانید ماکسیم چه معنایی دارد. کسی نمی دانست خود راوی گفت اسلحهای به تعداد زیاد شلیک میکند. یکی دیگر از بچه ها پرسید چرا مردم مقاومت نکردند. بچه ها بام مسجد را با دست نشان دادند که چطور مردم در برابر شلیک تیربار ارتش رضاخانی مقاومت می کردند. خودش خنده اش گرفت. وقتی راوی به خون های شهدا در صحن مسجد اشاره میکرد و اینکه مجروحان این واقعه را نیز همراه شهدا زنده به گور کردند ناراحتی در چهره بچه ها پیدا بود. در نهایت هم راوی گفت که رضاشاه از دو چیز بدش می آمد صدای کلاغ و سیاه پوست ، در نهایت انگلستان به جزیره موریس در افریقای جنوبی تبعیدش کرد که همنشین همین دو مورد باشد. بچه ها زیر خنده زدند.
روایت قیام مسجد که تمام شد بچه ها سلامی به حضرت دادند و سمت اتوبوس و خیابان نواب راه افتادیم. این بار مقصد ، مزار سه شهید ده دی 57 یا یکشنبه خونین در منطقه شهرک شهید رجایی بود که با گلوله های رژیم پهلوی به شهادت رسیده بودند و مردم محله مخفیانه پیکرهایشان را به اینجا آوردند و دفن کردند. مسابقه ای در مزار شهدا برگزار کردیم و تعدادی کتاب عکس مشهد در روزگار انقلاب جایزه دادیم.
برنامه تمام شد . دو ساعت بعد معاون پرورشی مدرسه زنگ زد. گفت که بچه ها خبر برنامه را به پدر مادرهایشان رسانده بودند و والدین زنگ می زنند و تشکر می کنند. یچه ها گفته یودند ما حرم زیاد رفته بودیم ولی این زیارت یک حال و هوای دیگری داشت که تا به حال تجربه نکرده بودیم. درخواست داشت که چند برنامه دیگر برایشان بگذاریم.
روایت تور انقلاب برای دانش آموزان مدارس بعثت و منجی مشهد در دهه فجر 1403
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱