eitaa logo
مشهد نامه
231 دنبال‌کننده
99 عکس
2 ویدیو
0 فایل
ارسال روایت و ارتباط با ما: @mah_rafiei
مشاهده در ایتا
دانلود
تشک کشتی خبر شهادت سید حسن را که شنیدم بهم ریختم. او رهبر لبنان بود و یک فرمانده خوب و درجه یک! دلم می‌خواست با صدای بلند گریه کنم اما هر سه فرزندم در خانه بودند و همین باعث شد مراعات کنم. بعد شهادت ایشان، به مجلس روضه همسایه‌مان رفتم. حقیقتش بخاطر داشتن بچه کوچک نمی‌توانستم به فاصله‌های دورتر بروم. البته که رضایت همسرم هم برایم مهم بود. ایشان هم صلاح نمی‌دانست به مسیر‌های دور بروم. مجلس همسایه مثل روضه‌های خانگی بود. آن روز خیلی از سید مقاومت یاد شد. اما من چون سرگرم بچه کوچکم بود نمی‌توانستم به حرف های سخنران دقت کنم. به خانه برگشتم و شبکه خبر را روشن کردم. تلویزیون فیلم کودکان غزه را نشان می‌داد. بغض سنگینی به گلویم فشار وارد می‌کرد. پسر ۷ ساله‌ام با اشک بچه‌های فلسطین در تلویزیون به گریه افتاد و گفت:«مامان چرا اسرائیل از بین نمیره؟ چرا سید حسن که آدم خوبیه باید شهید بشه؟ » با صدای بغض آلود و چشمانی که آماده باریدن است می‌گویم: «پسرم؛ همه ما در حال آزمایش هستیم. تا دنیا بوده همیشه ظالمی وجود داشته تا مظلوم را آزار بدهد.» چند وقتی می‌شد شنیده بودم هرکه با هرچه دارد اگر می تواند باید به جبهه مقاومت کمک کند. مگر نه اینکه در وادیِ امنِ خدا مسلمان بودن با احساس وظیفه کردن یک رابطه دوطرفه دارد؟ آنجا که کسی تسلیم خدا شد، کنار کشیدن وجود ندارد. اصلا دلسوزی با او عجین شده است. اگر رفاه طلبی بیش از حد باشد، دیگر مقدسات ارزش قبل را ندارد. به اهدای طلاهای بقیه در رسانه ها نگاه می‌کنم و غرق لذت می‌شوم. من هم دلم می خواست این کار را انجام بدهم. از حضرت آقاشنیده بودم: «اگر به لبنان کمک نکنیم برای ایران هم دردسر خواهد شد.» از همانجا بر خودم واجب دانستم هر کاری می‌توانم انجام بدهم. چند بار مبالغ مختلفی پول از طریق گوشی هدیه کردم اما انگار هنوز ته دلم آرام نگرفته بود. می خواستم از بهترین های خودم بگذرم. یعنی می شد خداوند به من هم توفیق بدهد؟! بعد از چند روز که پیام رسان سروش را باز کردم، اطلاعیه مدیر مدرسه دخترم را دیدم:«عزیزانی که تمایل دارند به جبهه مقاومت کمک کنند می‌توانند در مجلسی که پنجشنبه در مدرسه برگزار می شود اینکار را انجام بدهد.» آنجا بود که خیلی خوشحال شدم. می خواستم به چیزی که مدتی است به آن فکر می کنم عمل کنم‌. تصمیمم برای اهدای پلاک قلبی با زنجیرش را با همسرم درمیان گذاشتم. نه موافق بود نه مخالف. پلاک و زنجیری که هدیه شوهرم بود و فوق العاده دوست داشتنی! هنوز دو ماه بود آن را داشتم. می خواستم گوشواره دخترم را هم بدهم اما همسرم با اینکار مخالفت کرد، اما برای طلا‌های خودم، سکوتش بوی رضایت می‌داد. همسرم بعد از آنکه ورشکستگی را تجربه کرد به سختی توانسته بود کمی پس انداز جمع کند. با آن پس انداز برایم طلا هدیه گرفت بود و حالا من می‌خواستم آن هارا اهداء کنم. پس تصمیم به دادن طلایی کردم که برایم خیلی عزیز بود. روزهای پنجشنبه در مدرسه دخترم کلاس نهج البلاغه برگزار می‌شد. من هم که در آنجا حضور داشتم. مجلس برگزار شده بود تا هرکس مایل است مبلغی را واریز کند یا اگر طلایی هم دارد هدیه بدهد. قرار بود هرچه در مجلس جمع می شود به دست جبهه مقاومت برسد تا حزب الله قدرت بیشتری بگیرد و بتواند با اسرائیل مقابله کند. فرصت را غنیمت می شمارم و طلا هارا می‌دهم. به نیتم برای انجام این کار فکر کردم. وقتی برای خدا کار کنی، او هم برایت جبران می کند. چه در دنیا و چه در آخرت... مگر ما حداکثر چقدر عمر می کنیم؟ حدودا ۷۰ سال‌. آن موقع است که هر چه داریم باید بگذاریم و برویم. پس چرا الان توانایی گذشتن از دوست داشتنی ها را تمرین نکنیم؟ راستی وقتی خانواده هایی، شهید در راه خدا تقدیم می کنند پس گذشتن از مال من هم نباید خیلی سخت باشد! و در نهایت جمع کردن مال خوب است ولی باید بتوانی جایی که لازم است از آن دل بکنی. اصلا آسایش در راحت گرفتن دنیاست... میان افکار خودم غرق بودم که متوجه شدم کمک ها قرار است به دفتر رهبری برسد. تصمیم گرفتم نامه ای برای حضرت آقا بنویسم. از شدت شوق نمی دانستم دقیقا چه بنویسم. ابتدا با ایشان احوال پرسی می کنم. با ذوقی وصف نشدنی می گویم:« من برای شما دعا می کنم، شما هم لطفا برای بچه‌های من دعا کنید.» و با کوله باری از امید، نامه را روانه می‌کنم تا به دست صاحب اصلی‌اش برسد. آنجا که نامه را فرستادم یک چیز فکرم را درگیر کرد. آیا مردم هنوز هم پشت رهبری ایستاده اند؟ اگر پشت آقا و جبهه مقاومت را خالی کنند چه؟ تا اینکه نماز جمعه به امامت حضرت آقا برگزار شد.
تصاویر را می دیدم و خداوند را بابت این جمعیت از ته دل شکر می‌کردم. جمعیتی که قطعا در بین آنها از راه دور و نزدیک آمده بودند.با خودم گفتم: این جمعیتِ شلوغ نشان از بصیرت مردم دارد. مردم رفتند تا به دشمن بگویند ما پشت رهبرمان ایستاده‌ایم. ما حامی ایران هستیم. آمدند تا نشان بدهند ایران، ایرانِ همدل است...» اصلا برای مقابله علیه اسرائیل اول باید مقابل دشمن درونی خودمان بایستیم. مگر نه اینکه تمام دنیا تشک کشتی است؟ مگر نه اینکه آدمیزاد با جنگیدن علیه دشمن درونش، بزرگ می شود؟ آری، عشق از همینجا آغاز می‌شود. یعنی گذشتن از آنچه دوست داری. از فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ... روایت زهرا سپاهی به قلم فاطمه لشکری ۳ آذر۱۴۰۳ 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق: 💬 @mah_rafiei
دنیا چقدر کوچک می‌شود وقتی آدم‌‌های بزرگی در آن زندگی می‌کنند.‌ رنج‌های کسی مثل من خنده دار می‌شوند و غصه‌هایم مضحک. شادی‌های دنیایی‌ام مزه‌شان را از دست خواهند داد و همه هیجاناتم رنگ و لعاب‌شان را. وقتی «سیّد عزیز» از کودکی و فقر خانواده‌اش می‌گوید و گاه به آن خاطره‌ها می‌خندد، یا از دوران طلبگی‌ که تا چه حد سخت و در عین حال شیرین بوده، تمام گذشته‌ام بی اعتبار می‌شود. لحظه دیدار خصوصی اش با امام خمینی (ره) را خیلی دوست دارم. صدای سیّد حسن با همه ابهتش ضعیف و لرزان می‌شود و امام از او می‌خواهد نزدیک‌تر برود. سعی می‌کنم از لابلای کاغذها و کلمات اضطراب آن لحظه را حس کنم.‌ در صفحات انتهایی کتاب حرف از عملیات‌های استشهادی جوانان لبنان است.‌ حتی من هم با تمام سنگینی‌ روحم لحظاتی پایم را روی زمین حس نمی‌کنم. نامه ملتمسانه‌ای که یک متقاضی عملیات استشهادی برای بزرگان حزب الله نوشته، جرعه جرعه می‌نوشم. او در مقابل چشمانم جهانی تازه با صدهزار جلوه می‌گشاید،هر چند فراتر از درک من باشد.‌ دنیا حقیقتاً کوچک است، بسیار کوچک. عارفانه های زندگی «سیّد عزیز» مرا یاد مصرعی از علی معلم می‌اندازد : این فصل را با من بخوان باقی افسانه است. به قلم فهیمه فرشتیان 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق: 💬 @mah_rafiei
درهایی که به روی همه باز است... بار دیگر آدرس را در گوشی چک می‌کنم. بله همینجاست پلاک ۱۶. در حیاط باز است و داخل می‌شوم. کلی کفش جلوی در است و صدای همهمه‌ی خانمها از درون شنیده می‌شود. می‌دانم که خودم باید داخل شوم و اینجا مهمانی نیست که در بزنم. در را باز می‌کنم و با کلی خانم و بچه روبرو می‌شوم. با گرمی و لبخند با هم احوال‌پرسی می‌کنیم. انگار نه انگار که اولین بار است همدیگر را دیده‌ایم. چشم می‌گردانم و به دنبال سبزی یا خیارشوری چیزی روی فرش‌ها می‌گردم. اما فعلا که خبری نیست. آنقدر همه راحت هستند که نمی‌شود فهمید صاحب‌خانه چه کسی است. از یک نفر می‌پرسم شما صاحب‌خانه هستید؟ می‌گوید نه و خانمی را نشانم می‌دهد که سادگی و تواضعش بیشتر به مهمان‌ها می‌خورد. گویا او هم خودش را مهمان این سفره‌ی پهن شده به برکت مقاومت می‌داند. از خودم می‌پرسم: این همه اعتماد و این حس نزدیکی با افرادی که اولین بار دیده‌ایم از کجا می‌آید؟ یاد این موضوع می‌افتم که بعد از ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف، مردم درِ خانه‌هایشان را نمی‌بندند... بعد از احوال پرسی از صاحب‌خانه می‌پرسم قرار است چه درست کنیم؟ در انتظار شنیدن اسم یک غذا هستم که ناگهان می‌شنوم صابون! چند ثانیه‌ای سکوت می‌کنم. عمدی نیست مغزم در حال تحلیل است! روایت ثریا عودی از محفل نوزدهم ۱۶ آبان ۱۴۰۳ 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق: 💬 @mah_rafiei
مشهد نامه
بخش هفتم معاون پرورشی صبح اول وقت، پیش از ورود به مدرسه پرچم اسرائیل‌ی که جلوی در، روی زمین چسبانده
بخش هشتم و پایانی مدافعان حرم انگشتش را سمت دکمه ضبط می‌برد و دوباره سؤالش را تكرار مى‌کند: چه فعالیت‌هایی در حوزه جهان اسلام در مدرسه انجام می‌دادید؟ برایش از طرحی می‌گویم که پیشتر در مدرسه امام رضا (ع) پیاده کرده بودیم؛ اینکه ضمیمه‌ی هر درسی یک بخش مرتبط با دغدغه‌های اسلامی یا انقلابی وجود داشته باشد؛ مثلا در درس فیزیک، وقتی به مبحث نور می‌رسیدیم حتما یک جلسه یا بخشی از یک جلسه به معرفی دانشمند بزرگ جهان اسلام، ابن‌هیثم اختصاص داشت. یا اگر معلم ریاضی مشغول تدریس الگوریتم بود، تنها به همان پاراگراف کوچکی که در کتاب برای معرفی خوارزمی پرداخته، اکتفا نمی‌کردیم و از مطالب و ایده‌های آموزشی‌ای که در قالب "طرح درس جهان اسلام" داشتیم نیز استفاده می‌کردیم. برای این‌کار از منابع معتبر علمی و کتاب‌هایی نظیر "دانشمندان نامی اسلام" یا "۱۰۰ دانشمند ایران و اسلام" و بسیاری دیگر استفاده می‌کردیم. می‌پرسد: این تنها منحصر به دانشمندان می‌شد؟ جواب می‌دهم: نه، مثلا در درس جغرافی بخشی وجود دارد با نام محیط زیست، که در یک جمله جنگ را جزء عوامل مخرب محیط زیست معرفی کرده است. ما به همان یک جمله یا یک کلمه بسنده نمی‌کردیم و تاریخچه‌ی جنگ‌هایی که در جهان رخ داده است، کشور آغاز کننده‌ی جنگ، کشور یا کشورهایی که در طول جنگ از گازها و عوامل شیمیایی استفاده کرده‌اند و ... را به دانش‌آموزان معرفی می‌کردیم تا اگر جایی در فضای مجازی یا جایی دیگر به چشم یا گوش‌شان خورد که آمریکا برای نجات محیط زیست، به فلان معاهده‌ی جهانی پیوسته، بدانند این همان کشوری است که در جریان جنگ ویتنام از نوعی سم آفت‌کش به نام عامل نارنجی استفاده کرد که نه تنها منجر به تخریب جنگل‌های استوایی و انقراض برخی گونه‌های گیاهی در آن منطقه شد، بلکه هنوز هم کودکانی با بیماری‌های مادرزادی در آن محدوده متولد می‌شوند که علت بیماری‌شان تغییرات ژنتیکی‌ای است که این سم روی انسان‌ها ایجاد کرده. صحبت از برنامه و فعالیت‌های فرهنگی، گفت‌وگو را به سمت گله و شکایت از مدیریت فرهنگی در سطح شهر مشهد و حتی کشور می‌کشاند. برایش از سازمان‌ها و نهادهایی می‌گویم که از آرمان مقدس فلسطین تنها محرومیت و رنج‌کشیدن و کشت‌وکشتار به تصویر می‌کشند و وقتی بحث کار فرهنگی به میان می‌آید هیچ ایده‌ای جز تجمع در میدان فلسطین به ذهن‌شان نمی‌رسد! معتقدم نگاهی که به مسئله‌ی فلسطین داریم، نگاهی است از دور! حال آنکه فلسطین اولین خط نبرد ما در زمینه دفاع از حرم است؛ و شایسته همان توجه و ضریبی است که نسبت به مدافعان حرم در سوریه و عراق، در میدان جنگ سخت و نرم داشتیم. در قضیه‌ی فلسطین کار با تجمع و راهپیمایی و گریه و عزاداری پیش نمی‌رود و اگر ما امروز در این سطح نازل مانده‌ایم بابت این است که به تاریخ فلسطین و سیر وقایع این کشور کم‌توجه هستیم. زمانی که اسرائیل با شعار "از نیل تا فرات" به وجود آمد نه جمهوری اسلامی‌ای وجود داشت، نه سپاه قدسی و نه ارزشی به نام دفاع از حرم؛ پس چه کسی جلوی اسرائیل ایستاد که از این طرف به فرات دسترسی پیدا نکند؟ مگر چیزی به جز ایستادگی و مقاومت یک جماعت سنی مذهب ساکن فلسطین؟ اسرائیلی که نسبت به کلیساهای مسیحیت هم رحمی ندارد، اگر دستش به عراق و شام برسد به حرم‌های شیعیان رحم خواهد کرد؟ اگر ایستادگی و مقاومت آن ملت در برابر تجاوز اسرائیل نبود و آرمان از نیل تا فرات‌شان همان صد سال یا پنجاه سال پیش محقق شده بود، من و شما امروز باید برای زیارت مزار ائمه از اسرائیل ویزا می‌گرفتیم! حرف‌هایم تمام می‌شود اما دردها و دغدغه‌هایم نه. به ضبط صوت چشم می‌دوزم و همان‌طور که خاطرات تلخ مصاحبه‌های پیشین و اتفاقات و سوءتفاهم‌های بعد از هر مصاحبه در ذهنم جان می‌گیرد، می‌گویم: :انشالله ریکوردرت بسوزه." می‌خندد و دکمه توقف ضبط را فشار می‌دهد. یک روایت از مصاحبه با آقای محمدصادق میرزایی، به قلم مریم‌سادات پرسته‌زاد 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق: 💬 @mah_rafiei
برای اکثر خانم‌ها در طول زندگی مشترک، فروختن طلا برای رفع نیاز مالی اتفاقی عادی است. من هم از این قائده مستثنی نبودم اما پلاک طلایی که 23 سال پیش، در دوران عقد از همسرم هدیه گرفته بودم آن‌قدر ارزشمند به حساب می‌آمد که ترجیح می‌دادم از دیگران پول قرض کنم اما آن را از دست ندهم، تا آن روز خاص. خبر شهادت سیدحسن نصرالله که منتشر شد هیچ‌کس آرام و قرار نداشت. کیلومترها از او دور بودیم و تنها مأمن تسکین دل‌های بی‌قرارمان همین مساجد محل بود که برای شهید مقاومت مراسم عزاداری می‌گرفتند و زنان محله در آن شرکت می‌کردند. همین ایام بود که پویش خودجوش «اهدای طلا» از سوی زنان فراگیر شد. من هم دوست داشتم از این پویش سهمی داشته باشم. ندایی درونم کلنجار می‌رفت که در این راه باید چیزی را هدیه کنی که عمیقاً به آن دلبسته‌ای. نمی‌دانم، شاید تداخل این روزهای زنانی که در مساجد و حسینیه‌ها مشغول بافتنی برای مردم آواره در لبنان هستند و زنانی که از دل و جان، از زیورآلاتشان می‌گذرند با درگیری‌های درونی‌ام بی‌حکمت نبود. گذشتن از چیزی که از دل و جان دوستش داری شاید همان ذبح اسماعیل باشد برای هدفی والاتر و پلاک طلای خاطره‌انگیز من شاید گام اولی باشد برای خودشناسی خویشتنم. وقتی که با مشورت همسرم آن را به جبهه مقاومت اهدا کردم، پسر 16 ساله‌ام از این متعجب شد که چرا زودتر از این‌ها این کار را نکرده‌ام! بعد از اینکه پلاکم را بردم حسینیه هنر و تحویل دادم حال خوبی داشتم. و حالا یقین دارم این مقاومت بود که کمک کرد من یک مرحله از خودسازی را طی کنم. روایت حنانه بهشتی به قلم فهیمه آقا خانی 8 آذر 1403 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق: 💬 @mah_rafiei
مرد کوچک به ایستگاه مینی‌بوس که رسیدم، خدا خدا می‌کردم وَن زود بیاید. غروب شده بود و هوا رو به سردی می‌رفت. بعد از چند دقیقه انتظار، آقای راننده‌ آمد. صورتش از خستگیِ زیاد سرخ شده بود. همیشه با مسافران جروبحث می‌کرد؛ عصبی بود و با آن چشم‌های فرو رفته‌اش بچه‌ها را وادار به سکوت می‌کرد. سوار شدم. صندلی‌ها پر شدند و کفِ ون جایی برای سوزن انداختن نبود. داشتم پیامرسان‌هایم را چک می‌کردم که صدای جدل دو نفر، باعث شد نیم‌نگاهی به اطراف کنم. سه پسر بچه دبستانی، با کوله‌هایی بزرگتر از خودشان و جثه‌ای کوچک، جلوی در ایستاده بودند و با لهجه‌ی مشهدی یک ریز حرف می‌زدند. یکی از ‌آن‌ها با آقای راننده‌ی بد اخلاق صحبت می‌کرد. آقای راننده می‌گفت، باید همه کارت‌هایشان را بزنند چه کودک چه بزرگسال. اگر هم کارت ندارند، پولش را بدهند. پسرک در حالی که کلاه کاپشنش را روی سرش می‌انداخت،با لحنی غمگین اینطور جواب راننده و باقی افراد که تاکیدکننده بودند را داد: -آخه پول تو جیبی‌هام رو گذاشتم کنار برای بچه‌های لبنان و غزه. کارت هم ندارم، چون همیشه مامانم میومد دنبالم... یکی دیگر از آن سه پسر، که روی صورتش اثر لواشک باقی مانده بود برای خنده‌اش گفت: -داداش، خونوادش اون‌قدر پولدار نیستن که براش من‌کارت بگیرن. و با دوست دیگرش که مثل تارزان به میله‌ چسبیده بود، قاه قاه خندیدند. راننده عصبی شد و چند نفر با چهره‌ی درهم آمیخته به پسر بچه نگاه کردند. راننده زمزمه کنان می‌گفت، خودمان کم بدبختی داریم، آقا پسر به فکر بقیه‌ست. به ایستگاه خانه رسیدم. پسرک هم می‌خواست پیاده شود. این پا و آن پا کرد تا حرفی بزند. دل را به دریا سپرد و با تحکم گفت:«ما لباس برای پوشیدن داریم، اونا ندارن؛ پس من و دوستام بهشون کمک می‌کنیم.» خانمی که از اول بحث تا آخرش با تلفن صحبت می‌کرد، برای اینکه دیگر راننده حرفی نزند و از این بیشتر عصبی‌ نشود، گفت:«آقا من برای این بچه کارت می‌زنم.» گویا این خانم حواسش به تمام حرف‌ها بوده و شاید مثل من از لحن پسرک خوشش آمده بود. پیاده که شدیم، به پسر بچه نگاه کردم. چشم‌های درشت مشکی‌اش برق می‌زدند و لبخند روی لب‌هایش نشانی از پیروزی می‌داد. کاش همگی مثل این بزرگ مرد کوچک فکر کنیم. روایتی از بچه محل‌ها به قلم عطیه ملکی 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق: 💬 @mah_rafiei
از شنیدن تا دیدن این برچسبی است که با دستان دختری ده ساله درست شده، آن هم برای بازارچه مقاومت! مسئله این نیست که آیا درک صحیحی از اتفاقات دارد یا خیر ، اما اینکه با همان نگاه و اندیشه خود ، قدم بر می‌دارد تا وسیله‌ای را طراحی کند و هزینه‌اش را به اندیشه مقاومت دهد زیباست! دقایق پایانی کلاس، وقتی برایم ماجرای نخریدن بچه‌ها و شکستگی دلش را تعریف کرد به او گفتم :« شماره کارت داری تا منم ازت بگیرم؟» جواب داد که خودش ندارد و میتواند شماره کارت مادرش را بدهد. برق نگاهش را می توانستم ببینم! حتما مادرش حرفهایی با او زده که باعث شده این برچسب را طراحی کند و حاصل آن اینجاست ، روبه روی من! چشمانش مرا هم دعوت می کرد تا به جمع مجاهدانِ جبههٔ مقاومت بیپوندم. بعد از اینکه کلاس تمام شد و خداحافظی کردیم شور و شوقی تازه در وجودم بود که دلم را به پرواز در می‌آورد. فکر می‌کردم برای نسل جدید، راحت طلبی در اولویت است. اما فهمیدم اینها حرفهایی است که امروزه از دور و کنار در مورد نسل جدید می‌شنویم. درست است مسافت‌مان بسیار دور هست اما آن سرزمین و اندیشه‌ای که قلبم و جانم آنجاست،حاضر نیست زیر بار ظلم و ستم برود ؛ خون می‌دهد اما تسلیم نمی شود! و کودکان هم می‌توانند این را بفهمند. به قلم مائده اصغری 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق: 💬 @mah_rafiei
بازارچه‌ی امید کارم را زودتر به پایان رساندم و با اشتیاق آماده رفتن شدم. امروز روزی خاص بود. روزی که همکارانم در حسینیه هنر، بازارچه‌ی امید(این اسم را من انتخاب کردم، چون فضایش بوی امیدواری می‌دهد.) را برای بار دوم برپا کرده بودند، تا لبخند رضایت را به لب کودکان غزه و لبنان برسانند. با احساس خرسندی به طبقه‌ی پایین رفتم. خانم‌ها مشغول چیدن بساطشان روی میزها بودند. غرفه‌ها بوی همدلی می‌دادند. طاها و دوستش درحالی که شیشه‌های ترشی را روی میز می‌چیدند به من گفتند: خاله ترشی نمی‌خری؟ لبخند زدم و با گفتن دوباره برمی‌گردم، به غرفه‌های دیگر نگاهی انداختم. با خودم فکر می‌کردم که هرکدام از این خوراکی‌ها، کتاب‌ها و لباس‌ها، حامل یک آرزوی کوچک برای کودکان جنگ دیده است. خانم‌ها با خوشحالی محصولاتشان را می‌فروختند و سودش را تقدیم به لبنان و غزه می‌کردند. پول به کنار، این همدلی و همراهی، مایه افتخار برای ملت ایران بود، و باری دیگر زنان نشان دادند که شاید جنگ چهره‌ی زنانه نداشته باشد، اما همراهی دست جمعی آن‌ها کمکی‌ست به افرادی که در جنگ حضور دارند. تمام روز در کنار هم بودیم. می‌خندیدیم، درد دل می‌کردیم و از همه مهم‌تر، باهم برای آینده‌ای بهتر تلاش می‌کردیم. هرکس که به بازارچه‌ی امید می‌آمد، با لبخند خرید می‌کرد و از این کار خیر ما تشکر می‌کرد. وقتی شب فرا رسید، خانم‌ها احساس خستگی نمی‌کردند، بلکه احساس رضایت و آرامش در چهره‌هایشان موج می‌زد... همین لبخند‌ها و مهربانی‌ها، سودی‌ست برای کمک به جبهه مقاومت؛ پس بی‌منت مهربان باشیم. روایت بازارچه به قلم عطیه ملکی 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق: 💬 @mah_rafiei
جهاد تک نفره استاد بلند می‌شود، خیلی جدی سوال می‌پرسد: شما تو روضه های حضرت زهرا چی می‌شنوید؟ برای چی گریه می‌کنید؟ در ذهن همه ما ناخودآگاه تکرار می‌شود: در، دیوار، بانوی باردار، آتش، نامحرم... و او بلافاصله تمام آنچه در ذهن ما تکرار شده را بلند می‌گوید و بعد ادامه می‌دهد: بله، اشتباه هم نیست ولی اکثراً فقط همین! شما می‌دونستید زمان هجرت پیامبر، یکی از خانم‌ها باردار بود. چند قدم بین دو ردیف کلاس راه می‌رود:«مشرکین مکه تا جایی دنبال اونها رفته بودند که به اون زن و شترش هم ضربه زدند؟ خانم محض رسیدن به مدینه از دنیا رفت.» بعد رفت به ماجرای کربلا: «می‌دونستین چند نفر از افراد همراه با امام حسین علیه السلام بچه‌شون سقط شد؟» و پشت سر هم مثال و مثال تاریخی می‌زند. لحظه‌ای به خود می‌لرزم؛ اگر در روضه این ویژگی‌ها را برای هر فرد دیگری غیر از حضرت زهرا بخوانند بازهم همانگونه اشک می‌ریزم و ناراحت می‌شوم؟ بله احتمالا! هوای کلاس پر از سکوت می‌شود. سکوتی که نشان از آشفتگی ذهن هایمان دارد.‌ استاد این بار با صدای مصمم و بغضی خفیف می‌گوید: «تو خیلی از مجالس و روضه‌ها حضرت زهرا رو خانمی ضعیفه معرفی کردند؛ ایشون پشت در ضربه خورد و آسیب دید» استاد نفس عمیقی می‌کشد:«میگن خانم فاطمه زهرا غمگین بود چون طفلش رو از دست داده بود.میگن اشک می‌ریخت التماس می‌کرد، تا مردم رو راضی کنه همراه خانواده ش بایستند» و باز هم سیری که همیشه در بیشتر مجالس پیش می‌رود را تکرار کرد. بعد صدایش را بلندتر می‌کند: «کجایید؟ شما اصلا می‌دونید گریه‌های حضرت، یک عملیات سیاسی بود؟» گوشهایم را شش دانگ می‌دهم به ادامه حرفهای استاد:«می‌دونستید حضرت فاطمه یک جهاد تک نفره رو بدون هیچ همراهی به طور کامل به جا آوردند؟» به بغل دستی ام نگاه می‌کنم او هم مثل من مبهوت بحث است. دوباره حواسم را می‌دهم به حرفهای استاد:«این جهاد نیاز داشت از آبرو مایه بگذارند، حتی اگر کسی جواب سلامشون رو نده! تا به حال یک امت واحد تو یک نفر دیده بودید؟ به این فکر کرده بودید که اگر قصد جهادتبیینی داشته باشید به غیر از مسیری که حضرت انتخاب کردند، راه دیگه ای وجود نداره؟ مسیر سخت و سنگین بود حتی به قیمت از دست دادن فرزند.» استاد ماجرای کوچه را هم آورد میان بحث:«راستی تا به حال از این زاویه به روضه دقت کردید چرا وقتی حضرت زمین می‌خورن هیچ کدوم از مردم جلو نمیان؟ مگر ایشون دختر پیامبر نبودن؟ پیامبری که اونها رو از جهل و کثافت نجات داد و اینو خودشون هم قبول دارن!» به این فکر میکنم که چه جهاد سخت و سنگینی، خودم را می گذارم در آن صحنه. آیا من جرأتش را داشتم؟ استاد چنان بغضش سنگین می‌شود که نمی‌تواند ادامه بدهد، می‌نشیند. قطره ی اشکی که روی گونه‌اش نشسته را پاک می‌کند. بغض‌های ما این‌بار در گلو نه، در دل گیر کرده است. به قلم کوثر نصرتی 💠@mashhadname 🔸روایت بچه محل های امام رضا علیه‌السلام 🔹شما هم راوی باشید🌱 ارسال روایت از طریق: 💬 @mah_rafiei
نهضت جمع آوری آثار و اسناد حماسه ۱۰ دی ماه سال ۵۷ مشهد مقدس ◀️عکس،فیلم،صوت،دست نوشته و خاطره 🗓 مهلت ارسال آثار تا ۳۰ آذر ماه 🔴 به قید قرعه به کسانی که آثار خود را ارسال نمایند جوایزی اهدا خواهد شد. ارسال آثار به: 🆔 @Revayat10dey ✉️ ارسال عدد ۱۰ به سامانه ۱۰۰۰۱۰۸ ارتباط با دبیرخانه: مشهد مقدس- گلزار شهدای ده دی محله پورسینا (مهدیه و مجتمع فرهنگی منتظران عاشق) ۰۹۳۶۰۹۴۸۶۵ 💠 ستاد مردمی بزرگداشت حماسه ۱۰ دی مشهد مقدس 💠 جهت اطلاع از آخرین اخبار فرهنگی و مذهبی از طریق لینک زیر به کانال مهدیه منتظران عاشق بپیوندید.👇 🆔 https://eitaa.com/montazeranashegh