eitaa logo
حاجــی جِــبـهـه
266 دنبال‌کننده
362 عکس
54 ویدیو
6 فایل
و نشان عاشقی است داغ کربلا به دل داشتن اندکی معلم با چاشنی شیخی، کسی که دوست داره همرنگ شهدا بشه، اینجا دنبال چیز دیگه ای نباش جز شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
لَنا‌فِی‌الله‌ظن‌لایخیب ما گمانی‌ درباره‌ خدا داریم، که‌ ناامیدکننده‌ نیست.... 🌱 @Mashlab_ir2
این تصویر در جیب یکی از شهیدان مدافع حرم پیدا شده نیازی به توضیح نیست 🌱 @Mashlab_ir2
می‌گفت: "فقط انسان‌های ضعیف به اندازه امکاناتشان کار می‌کنند" حسن طهرانی مقدم 🌱 @Mashlab_ir2
این است که انسان جایی قرار بگیردکه جای او نیست 🌱 @Mashlab_ir2
" قلبی لک " قلب من برای توست 🌱 @Mashlab_ir2
می گم رفیق؛: ملتی که شهادت دارد دیگر اصلا،اسارت ندارد 🌱@Mashlab_ir2
یک روز و شب هایی اینجا(شلمچه) می کردیم ... دلمان که می گرفت ... می رفتیم و روی این خاک ها می نشستیم ... چقدر غر به شهدا که نزدیم و... . اما الان ... معنی دلتنگی بیشتر حس می شود ... وقتی در این هوای نفس گیر شهر ... جای برای خودت پیدا نمی کنی ... و گرم نمی کند دلت را ... نگاه مردم ! و روشن نکند چشمانت را ، چراغ ها... . سال گذشته این ایام ... عمرمان در شلمچه ... بی محاسبه ...! کنتور می انداخت ... و حالا ... در هوای ... آلوده ی دنیا ! زندگی در بهشت چه لذتی دارد ... بهشتِ خاکی ... ... ... 🌱 @Mashlab_ir2
همه روضه همین است وهمین است فقط درد یک سوخته را سوخته هامی فهمند تاقیامت سر سربند تو بی بی دعواست معنی این سخنم را شهدامی فهمند یا زهرا 🌱 @Mashlab_ir2
لا تَجْعَلْ عَوَاقِبَ أَعْمَالِی حَسْرَةً خدایا؛ عاقبتِ اعمالم را حسرت و ندامت قرار نده.. 🌱 @Mashlab_ir2
لَنا‌فِی‌الله‌ظن‌لایخیب ما گمانی‌ درباره‌ خدا داریم، که‌ ناامیدکننده‌ نیست 🌱 @Mashlab_ir2
گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای اومد . احمد آهسته رفت سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره اما گوش نداد و رفت ... مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نمازخانه را نگاه می کردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه... همه رو به صف کرده بودند و آماده امتحان بودیم اما بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم. نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد! همه داشتند توی کلاس پچ پچ می کردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگه های امتحانی وارد شد. همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه! بعد هم یکی از بچّه ها را صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن. هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد و مثل بقیه نشست و امتحانش را داد ... 🌱@Mashlab_ir2