8.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کشیش مسیحی در حرم امام حسین
کنت جی فلاور کشیش مسیحی آمریکایی پس از حضور در حرم امام حسین علیهالسلام، مات و مبهوت شده و میگوید: تا زمانی که نفس در بدن دارد نام حسین را بلند خواهد کرد
مرحوم حاج اسماعیل #دولابی
چهل سال در طلب امام زمان صلوات الله علیه
شخصی را سراغ دارم که بیش از چهل سال در طلب امام زمان صلوات الله علیه بود. بعد از چهل سال ریاضت و عبادت به محضر منور حضرت مهدی صلوات الله علیه مشرف شد.
وقتی خدمت آقا رسید از حضرت گلایه عاشقانه کرد: « شما که سرانجام مرا به محضر پذیرفتید، ای کاش یک مقدار زودتر مرا می پذیرفتید و من این همه غصه نمی خوردم و عذاب نمی کشیدم؟»
حضرت فرمودند:
اگر زودتر ما را می دیدید از ما نان و سبزی می خواستی! حالا که چهل سال زحمت کشیده ای می فهمی که چه بخواهی.
@sulook
مرحوم حاج اسماعیل #دولابی
چهل سال در طلب امام زمان صلوات الله علیه
شخصی را سراغ دارم که بیش از چهل سال در طلب امام زمان صلوات الله علیه بود. بعد از چهل سال ریاضت و عبادت به محضر منور حضرت مهدی صلوات الله علیه مشرف شد.
وقتی خدمت آقا رسید از حضرت گلایه عاشقانه کرد: « شما که سرانجام مرا به محضر پذیرفتید، ای کاش یک مقدار زودتر مرا می پذیرفتید و من این همه غصه نمی خوردم و عذاب نمی کشیدم؟»
حضرت فرمودند:
اگر زودتر ما را می دیدید از ما نان و سبزی می خواستی! حالا که چهل سال زحمت کشیده ای می فهمی که چه بخواهی.
@sulook
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت715
🍀منتهای عشق💞
_ بیا تو، دَر رو هم ببند.
آهسته گفتم:
_ خاله گفت.
ابروهاش رو بالا داد.
_ بیا تو!
داخل رفتم و خواستم دَر رو ببندم که فشار دَر باعث شد تا نگاهم رو به شخص پشت دَر بدم. با دیدن خاله نفس راحتی کشیدم.
دَر رو رها کردم. خاله داخل اومد و نگاهی به علی انداخت. هول و با استرس گفت:
_ علیجان من گفتم بهشون.
علی فقط به خاله نگاه کرد. حتی یک کلمه هم حرف نزد.
نگاه خاله بین هر دومون جابهجا شد. کاملاً داخل اومد و دَر رو بست. تن صداش رو پایین آورد.
_ علیجان....
علی کلافه رو به مادرش گفت:
_ من اصلاً حرفی زدم؟
_ نمیخواد حرف بزنی. از نگاهت میشه همه چی رو خوند. هیچ کس توی حیاط نبود. من گفتم ببرن اونجا بشورن. سنگین بود، گفتم دوتایی با هم ببرن.
_ خب جعبهها رو میکشیدن سمت شیر آب!
_ نمیدونم؛ راست میگی! اینجوری آسونتر هم بود.
علی دستش رو که روی سینهاش قلاب کرده بود انداخت و چند قدمی جلو اومد. نگاه خیرهاش رو به من داد.
_ تو نباید مراقب رفتارت باشی؟ این چیزیه که من ازت انتظار دارم؟
_ انقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که فرصت نشد فکر کنم.
نگاهش رو از من گرفت و از کنارمون رد شد. دَر رو باز کرد و بیرون رفت. میدونم به خاطر اینکه خاله اومد و نتونست حرفش رو بزنه بیشتر ناراحتِ. اما چارهای ندارم. اصلاً این شرایط رو دوست داشتم. دلم میخواست توی این شرایط خاله کنارم باشه.
خاله دستی به صورتم کشید.
_ ازش ناراحت نشیا! بچهام غیرتی شد. اشتباه از من بود. نباید میگفتم محمد کمکت کنه. فقط میخواستم یه کاری کنم دست از خنده بردارید که عمهات بیشتر از این ناراحت نشه.
_ خاله من باید چیکار کنم؟
_ صبر کن عصبانیتش کم بشه براش توضیح بده.
_ گوش میکنه؟
_ آره. اخلاقش رو که میدونی! یکم بشین بذار رنگ و روت جا بیاد، بیا بیرون.
_ کاش دایی اینجا بود.
_ برای شب میاد.
دستم رو گرفت و سمت تخت برد.
_ بشین.
کاری که گفت رو انجام دادم و بیرون رفتنش رو نگاه کردم.
منتظر بودم حالا که تنها شدم بیاد و مثل همیشه با هم حرف بزنیم و رفع سوءتفاهم کنیم اما انتظار بیفایده بود.
دستم رو روی صورتم گذاشتم. آه حسرتم از اینکه چرا رفتم تو حیاط، چرا وقتی سبدها رو دادم برنگشتم داخل، چرا به حرف خاله گوش کردم، بالا رفت.
با صدای مهشید بیمیل بهش نگاه کردم.
_ رویا عمه میگه سالادها رو بریزیم تو ظرف. بیا کمک کن.
_ باشه تو برو الان میام.
_ زود بیایها.
_ الان میام.
رفت و چند لحظه به جای خالیش نگاه کردم. الان فقط اوقات تلخی عمه رو کم دارم.
ایستادم و از اتاق بیرون رفتم. وارد آشپزخونه شدم.
_ مهشید بیا من اومدم.
همیشه از کار فرار میکنه! ظرفهای سالاد و کاهو و خیار و گوجه رو که خورد کرده بودیم، کنار هم گذاشتم و شروع به پر کردنشون کردم. با کمی هویج هم تزیینش کردم.
سلفون رو برداشتم تا روش بکشم و داخل یخچال بذارم اما هر کاری کردم تنهایی نشد.
نگاهی به دَر اتاق مهشید و رضا انداختم. تن صدام رو بالا بردم.
_ مهشید میخوام سلفون بکشم، نمیتونم بیا کمک.
از اومدنش ناامید شدم. خودم تلاش کردم تا روی ظرف بکشم که دست مردونه علی جلو آمد و سرش رو گرفت. نگاهی به چشمهاش انداختم. رنگ دلخوری تو چشمهاش دیده میشه.
_ اومدم کمکت کنم.
اشک تو چشمهام جمع شد و آهسته لب زدم:
_ ببخشید.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_ صدای خندهتون تا سر کوچه میومد. خیلی حالم خراب شد.
_ ببخشید، محمد به رضا آب پاشید زمین خیس شد؛ عمه داشت سیبها رو میبرد، پاش لیز خورد افتاد زمین. به اون میخندیدیم.
_ میدونم. باید مدیریت میکردی. چیزی که من قبلاً از تو دیدم یه رویای سنگینِ، اما چند لحظهی پیش دیدم یه رویایی بود که از خودش در اومده.
من بهت شک نکردم. چون کامل میشناسمت ولی بهم برخورد. محمد پسر عموته، نمیخوام هرجا دیدیش فرار کنی که مثلاً من ناراحت نشم. که نمیشم. رفتارت رو مدیریت کن.
اشک روی گونهام ریخت.
_ انقدر هم زود گریه نکن. تا حرف بهت میزنم بهت بر نخوره.
اشکم رو پاک کردم.
_ فهمیدی که سوءتفاهم بود؟
نگاهش بین چشمهام جابهجا شد.
_ سوءتفاهم نبود که الان اینجوری باهات حرف نمیزدم!
سلفون رو کشید.
_ بکش روشون باید برم میوهها رو بیارم داخل.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
10.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همراهی موکلین الهی برای زیارت امام حسین علیه السلام
@sulook
6.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🌹 #دکتر_سعید_عزیزی
❇️تکلیف با توست!
☝️🏻... اما ...👇🏻
🔺نتیجه با تو نیست!
#اربعین
#امام_حسین
@sulook
#تفرقه 6
اجازه ندادم با لحن محکمی گفتم_ تو که مادرتو خوب میشناسی با این حرفا رفتاراش درست نمیشه !
نشست و کلافه گفت _پس میگی چیکار کنم؟ یه طرف تو یه طرف اون که سعی داره از همه چیز سر در بیاره و بین ما آتیش بندازه !
کمی فکر کردم بعد فوری گفتم_ تنها راهش همینه که یه مدت نری پیشش یا اگه رفتی و ازت در مورد زندگی خودمون پرسید بحث رو عوض کنی و بهش چیزی نگی.
حامد باور کن مادرت فقط دنبال اینه که اشک منو دربیاره میخواد کاری کنه که ما با هم در بیوفتیم ! نمیدونم هدفش از این کارا چیه!
حرفی نزد و از جاش بلند شد دعا میکردم که این بار حرفام تاثیر داشته باشن و دیگه حرفی پیش مادرش نبره.
یه مدت که گذشت از اونجایی که مادرش دیگه کمتر به من زنگ میزد میفهمیدم که رفت و آمد حامد به خونش کمتر شده بازم حامد یه چیزایی رو به مادرش میگفت ولی مثل سابق نبود!
همینم همینم برای من کافی بود و تا حدودی اعصاب من را آروم میکرد و از اینکه حامد تا حدودی این رفتار زشتش رو کنار گذاشته بود واقعاً خوشحال بودم.
پایان.
کپی حرام.
#بخشش1
چند ماهی بود که چراغ خونمون خاموش شده بود و همه سوتو کور بودن .
شوهرم چند ماه پیش به خاطر پس گرفتن قرضش با یکی از همکاراش درگیر شد و ناخواسته هولش که داده بود سرش به دیوار خورده بود بر اثر ضربه مغزی فوت شد.
شوهرم را دستگیر کردن و به زندان بردند روزای اول باورم نمیشد و با گریه میگفتم نه شوهر من همچین کاری نمیکنه حتماً اشتباهی شده اما همه چیز مشخص بود بین دو طرف درگیری پیش اومده بود و شوهرم سلمان اونو زده بود باورم نمیشد چون شوهرم همچین آدمی نبود حتی آزارشم به یه مورچه نمیرسید چه برسه اینکه بخواد یکی رو بکشه اما خوب غیر عمد بوده! درگیری بینشون پیش اومد و سلمان هولش داده و این بلا سرمون اومد.
شوهرم افتاد زندان و مام به خاک سیاه نشستیم. پدرم و پدر سلمان مدام دنبال رضایت بودند باید به هر قیمتی که میشد رضایت خانواده مقتول رو به دست میآوردیم
ادامهدارد.
#کپی حرام.
6.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🌹 #دکتر_سعید_عزیزی
❇️تکلیف با توست!
☝️🏻... اما ...👇🏻
🔺نتیجه با تو نیست!
#اربعین
#امام_حسین
@sulook
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید بروجردی:
"من باید خرجِ امام بشم نه اینکه امام خرجِ من بشه"
بهادری جهرمی: امکان نداشت از آقای رئیسی بشنوید که فلان دستور از سوی رهبر انقلاب آمده است و ما به صورت تحلیلی متوجه این موضوع میشدیم؛ شهید رئیسی معتقد بود رهبری نباید برای ما هزینه شود بلکه ما باید خودمان را برای رهبری هزینه کنیم.
حمید لشگری 🇮🇷
@sulook