#نجات ۴
الان اگر نیومده قصد جسارت به شما رو نداشته ما گفتیم بیایم زیر و بم زمدگیاین بچه رو بگیم اگر قبول کردید بگیم خودشم بیاد اگرم نه که حتما قسمت نبوده، رو به من نگاه کرد و گفت من پیرمرد پرحرفی نیستم ولی باید میگفتم اینم دخترم بی منظور بهت میگم اگر جواب بله دادی حتی یک ریال هم نیاز نیست خرج کنی مول حلقه و اینارو خودم میدم توام دختر خودمی جهیزیه و این چیزا هم به سلیقه خودت میریم برات میخرم منتی نیست به کسی هم ربطی نداره ولی این راز میمونه بین ما هیچ کس تاکید میکنم هیچ کس نباید بفهمه، قبول کردم و گفتم بگید بیاد من مشکلی ندارم چون از اول راستشو گفتید، همون موقع زنگ زدن به پسره و اونمپشت در بود،در زد و مادرم درو باز کرد وارد خونه شد خوش قد و بالا و هیکلی اما سر به زیر و اقا رفتیم توی اتاق حرف بزنیم کل زندگیمون رو براش گفتم و بهش گفتم حق اینکه به روم بیاری یا سرکوفت بزنی رو نداری زندگی ما اینجوریه
#ادامهدارد
#کپیحرام
#دروغگو ۲
مجید دستش خالی بود من بهش گفتم که نیازی نیست خودتو به سختی بندازی با هرچی داریم مراسم میگیریم با مراسمات خیلی کوچیکی عروسی کردم و به خونه بخت رفتم. فقیر بودیم هیچی نداشتیم ولی خیلی دوستش داشتم. مجید هرجا می رفت کار پیدا نمیکرد خانواده هامون هم توان مالی کمک کردن به ما رو نداشتن. وقتی فهمیدم باردارم خیلی ناراحت شدم دیگه با این فقر ی بچه رو چه جوری بزرگ میکردم اما مجید خوشحال بود نمی تونستم بشینم تا کسی برای من کاری کنه شروع کردم به خیاطی کردن برای مردم اما تازه کار بودم و کسی اعتماد نمیکرد بهم پارچه بده مشتری هام خیلی کم بودن مجید گفت اگر یه وام بگیرم میتونم تاکسی بخرم کار کنم فقط ضامن نداریم رفتم خونه عمو وسطیم که کارمند بود با کلی التماس راضیش کردم ضامن مجید بشه وام رو گرفتیم و ماشین خریدیم
#ادامهدارد
#کپیحرام
#دروغگو ۵
وقتی فهمیدم ۲۰ سال من کنارش زجر کشیدم و فقرو تحمل کردم اون بهم دروغ گفته و تمام درآمدش رو خرج اعتیادش کرده از اینکه انقدر احمق بودم حالم بد شد حالم بد شد از حماقتی که بیست سال همراهم بود و هرچی اطرافیان به من گفتند علت سر و ریخت مجید اعتیاد شه باور نکردم. بهش گفتم باید طلاقم رو بدی گفت باشه اما پول ندارم مهریه بدم. دلم میخواست یکی من رو بکشه که ۲۰ سال از عمرم رو کنار یک آدم معتاد دروغگو گذرونده بودم و متوجه نشده بودم. مهریهم رو بخشیدم و طلاقم رو گرفتم با کمک خیریه دختر بزرگم رو شوهر دادم الان با دختر کوچکم زندگی می کنم تو یکفروشگاه بزرگ فروشندگی میکنم. مجید گاهی به بهانه دیدن دخترش میاد دیدنمون ولی من دیگه خام محبت هاش نمیشم و گول نمیخورم
#کپیحرام
#پایان
#تاوان_سقط ۱
تازه سه ماه از اردواجم میگذشت که احساس کردم باردار شدم.
من برنامه های زیادی برای اینده م داشتم و هنوز زود بود با وجود بچه دست و پای خودم رو ببندم،با اینکه همسرم عاشق بچه بود بدون اینکه او متوجه بشه به ماما مراجعه کردم وقتی از بارداری اطمینان پیدا کردم با التماس از دکترم خواستم بچه رو سقط کنه،اولش قبول نمیکرد اما به دروغ گفتم شوهرم معتاد و زنبازه و میخوام طلاق بگیرم و برای همین میخوام بچه رو سقط کنم با پرداخت وجه قابل توجهی قبول کرد با تزریق امپول بچه رو سقط کنه.
بعد از سقط بچه تا چند روز حال مساعدی نداشتم ولی اجازه ندادم همسرم متوجه جریان بشه.
#ادامهدارد
#کپیحرام
#تاوان_سقط ۳
با دیدن نوزاد کوچولوش و حس و حال قشنگی که دوستم موقع بغل گرفتنش داشت و تعریفهایی که از حس مادری میگفت دیگه به صرافت افتادم که مادرشدن رو تجربه کنم.
چند ماه گذشت اما خبری نشد
یکسال دوسال و حتی سال سوم و چهارم هم با اینکه تحت درمان قرار گرفتم نیز جواب نداد تا اینکه شد شش سال...
سال ششم اخرین تلاشهامون برای بچه دار شدن جواب نداد و دکتر گفت من قادر به بچه دار شدن نیستم.من دیگه اون نادیای شش سال قبل نبودم در حسرت مادرشدن حاضر بودم هرکاری بکنم تا بتونم طعم مادری رو بچشم،
همسرم دلداریم میداد اما مادرشوهرم هربار با ناله و گریه از حسرتش میگفت که سالهاست منتظره بچه ی از تنها فرزندش رو ببینه .
#ادامهدارد
#کپیحرام
#تاوان_سقط ۴
یروز با بغض و گریه گفت اگه نمیتونی برامون بچه بیاری یا اجازه بده پسرم زن دیگه ای بگیره تا پدر بشه یا از زندگیش برو بیرون.
این حرفش خیلی دلم رو شکست تا چند روز با خودم کلنجار رفتم تا به همسرم چیزی بروز ندم تا بخاطر این درخواست مادرش خجالت نکشه.
اما وقتی دوباره به خونمون اومد و خواسته ش رو بیان کرد اون شب با حرص و ناراحتی از پررویی وتوقع زیادی مادرش گفتم.
در کمال ناباوری همسرم گفت من تورو خوب میشناسم و میدونم نمیتونی حضور یک زن دیکه رو تو زندکیت تحمل کنی.
پس بهتره از هم جدا بشیم شاید تو هم بتونی با یکی که مشکل مشابه خودت رو داره ازدواج کنی.
داد زدم خفه شو عوضی من زنتم چطور دلت میاد بخاطر خواسته ی مادرت من رو از زندکیت بیرون کنی؟
#ادامهدارد
#کپیحرام
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت697
🍀منتهای عشق💞
خاله لباسی رو که خریده بود پوشید و فقط شونهای به موهاش کشید.
علی و دایی، حاضر و آماده با کت و شلوارهای مشکیرنگشون از اتاق بیرون اومدن. چیزی طول نکشید که همه سوار ماشین شدیم.
هر چقدر خاله اصرار کرد که با چادر و روسری موهات به هم میریزه و به جاش از شنل استفاده کن، نه علی کوتاه اومد نه خودم دلم میخواست که بدون چادر بیرون برم.
خاله ناراحتیش رو بهانه کرد و با ماشین دایی رفت. میلاد رو هم با خودش برد. در واقع میخواست من و علی رو تنها بذاره.
سوار ماشین شدیم و به سمت تالار حرکت کردیم. صورتم رو طوری پوشوندم که هم جلوم رو میدیدم، هم از آرایشم چیزی معلوم نبود.
_ رویا.
_ بله.
_ ازت ممنونم که حرفم رو گوش کردی.
_ مگه نباید گوش میکردم؟
خندید و گفت:
_ چرا باید گوش میکردی اما گفتم شاید با اصرارهای مامان به خاطر اینکه با شنل بیای، به حرف مامان بری.
_ من به غیر از حرف تو به حرف هیچکس نمیرم.
_ ازت ممنونم؛ مامانم ترسید موهات بهم بخوره وگرنه مخالف چادر نیست.
_ میدونم اما یه جوری چادرم رو سر کردم که موهام بهم نخوره. حالا یکمم به هم بخوره زیاد مهم نیست.
_ فردا قرارِ اسبابکشی داریم. وسیلههایی که لازم داشتیم رو توی ساک گذاشتم. کاش حواسم رو جمع میکردم و طلاهات رو هم به جای اینکه توی جعبهها بذارم، تو ساک میذاشتم.
_ حالا شده دیگه، مهم نیست. رضا و مهشید هم میان؟
_ نه میرن خونه آقاجون. اونجا راحتترن.
_ کاش میگفتی یک روز بعد از عروسی، این جوری خیلی خسته میشیم.
_ ما که کاری نمیکنیم. یه خورده وسایل رو داخل اتاق مامان جا میدم؛ یه سری از کارتونها هم که تو اتاق جا نشه، میذاریم گوشه این یکی اتاق، یه ملافه میکشیم روش که داخلشون خاک نره. فقط ساکمون رو برمیداریم و میریم خونه حسین.
حسینم تا اونجایی که من باهاش صحبت کردم میدونم از این سحرخانم خوشش اومده اما دلش نمیخواد از حرفش کوتاه بیاد.
_ خاله هم که صبح داشت حرف میزد، میگفت یه جورایی انگار سحر دلش راضی شده ولی نتونسته با نرفتن سر کار کنار بیاد. حرف زدن با فرزانه رو هم بیخیال شده. مثل اینکه خانوادهاش بهش گفتن که چرا همچین شرطی گذاشتی. اما سرکار رفتن رو دوست داره.
_ حسین داره زور میگه. مگه میشه طرف این همه سال درس بخونه بعد بذاره کنار، بلند بشه بیاد خونهداری کنه! خب دوست داره درسی که خونده ثمرهاش رو ببینه!
_ یعنی من هم در آینده بخوام برم سر کار تو میذاری؟
_ یه کار مناسب باشه با یه محیط زنونه، چرا نذارم! در کل من اصلاً دوست ندارم که بیرون از خونه کار کنی اما اگر خودت تمایل داشته باشی من اصلاً جلوت رو نمیگیرم.
به دَر تالار اشاره کرد.
_ رسیدیم. رویا هوای مامان رو داشته باش.
_ چشم.
_ دور و بر عمه هم نگرد.
_ اونم چشم.
_ دستت درد نکنه. پیاده شو.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت715
🍀منتهای عشق💞
_ بیا تو، دَر رو هم ببند.
آهسته گفتم:
_ خاله گفت.
ابروهاش رو بالا داد.
_ بیا تو!
داخل رفتم و خواستم دَر رو ببندم که فشار دَر باعث شد تا نگاهم رو به شخص پشت دَر بدم. با دیدن خاله نفس راحتی کشیدم.
دَر رو رها کردم. خاله داخل اومد و نگاهی به علی انداخت. هول و با استرس گفت:
_ علیجان من گفتم بهشون.
علی فقط به خاله نگاه کرد. حتی یک کلمه هم حرف نزد.
نگاه خاله بین هر دومون جابهجا شد. کاملاً داخل اومد و دَر رو بست. تن صداش رو پایین آورد.
_ علیجان....
علی کلافه رو به مادرش گفت:
_ من اصلاً حرفی زدم؟
_ نمیخواد حرف بزنی. از نگاهت میشه همه چی رو خوند. هیچ کس توی حیاط نبود. من گفتم ببرن اونجا بشورن. سنگین بود، گفتم دوتایی با هم ببرن.
_ خب جعبهها رو میکشیدن سمت شیر آب!
_ نمیدونم؛ راست میگی! اینجوری آسونتر هم بود.
علی دستش رو که روی سینهاش قلاب کرده بود انداخت و چند قدمی جلو اومد. نگاه خیرهاش رو به من داد.
_ تو نباید مراقب رفتارت باشی؟ این چیزیه که من ازت انتظار دارم؟
_ انقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که فرصت نشد فکر کنم.
نگاهش رو از من گرفت و از کنارمون رد شد. دَر رو باز کرد و بیرون رفت. میدونم به خاطر اینکه خاله اومد و نتونست حرفش رو بزنه بیشتر ناراحتِ. اما چارهای ندارم. اصلاً این شرایط رو دوست داشتم. دلم میخواست توی این شرایط خاله کنارم باشه.
خاله دستی به صورتم کشید.
_ ازش ناراحت نشیا! بچهام غیرتی شد. اشتباه از من بود. نباید میگفتم محمد کمکت کنه. فقط میخواستم یه کاری کنم دست از خنده بردارید که عمهات بیشتر از این ناراحت نشه.
_ خاله من باید چیکار کنم؟
_ صبر کن عصبانیتش کم بشه براش توضیح بده.
_ گوش میکنه؟
_ آره. اخلاقش رو که میدونی! یکم بشین بذار رنگ و روت جا بیاد، بیا بیرون.
_ کاش دایی اینجا بود.
_ برای شب میاد.
دستم رو گرفت و سمت تخت برد.
_ بشین.
کاری که گفت رو انجام دادم و بیرون رفتنش رو نگاه کردم.
منتظر بودم حالا که تنها شدم بیاد و مثل همیشه با هم حرف بزنیم و رفع سوءتفاهم کنیم اما انتظار بیفایده بود.
دستم رو روی صورتم گذاشتم. آه حسرتم از اینکه چرا رفتم تو حیاط، چرا وقتی سبدها رو دادم برنگشتم داخل، چرا به حرف خاله گوش کردم، بالا رفت.
با صدای مهشید بیمیل بهش نگاه کردم.
_ رویا عمه میگه سالادها رو بریزیم تو ظرف. بیا کمک کن.
_ باشه تو برو الان میام.
_ زود بیایها.
_ الان میام.
رفت و چند لحظه به جای خالیش نگاه کردم. الان فقط اوقات تلخی عمه رو کم دارم.
ایستادم و از اتاق بیرون رفتم. وارد آشپزخونه شدم.
_ مهشید بیا من اومدم.
همیشه از کار فرار میکنه! ظرفهای سالاد و کاهو و خیار و گوجه رو که خورد کرده بودیم، کنار هم گذاشتم و شروع به پر کردنشون کردم. با کمی هویج هم تزیینش کردم.
سلفون رو برداشتم تا روش بکشم و داخل یخچال بذارم اما هر کاری کردم تنهایی نشد.
نگاهی به دَر اتاق مهشید و رضا انداختم. تن صدام رو بالا بردم.
_ مهشید میخوام سلفون بکشم، نمیتونم بیا کمک.
از اومدنش ناامید شدم. خودم تلاش کردم تا روی ظرف بکشم که دست مردونه علی جلو آمد و سرش رو گرفت. نگاهی به چشمهاش انداختم. رنگ دلخوری تو چشمهاش دیده میشه.
_ اومدم کمکت کنم.
اشک تو چشمهام جمع شد و آهسته لب زدم:
_ ببخشید.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_ صدای خندهتون تا سر کوچه میومد. خیلی حالم خراب شد.
_ ببخشید، محمد به رضا آب پاشید زمین خیس شد؛ عمه داشت سیبها رو میبرد، پاش لیز خورد افتاد زمین. به اون میخندیدیم.
_ میدونم. باید مدیریت میکردی. چیزی که من قبلاً از تو دیدم یه رویای سنگینِ، اما چند لحظهی پیش دیدم یه رویایی بود که از خودش در اومده.
من بهت شک نکردم. چون کامل میشناسمت ولی بهم برخورد. محمد پسر عموته، نمیخوام هرجا دیدیش فرار کنی که مثلاً من ناراحت نشم. که نمیشم. رفتارت رو مدیریت کن.
اشک روی گونهام ریخت.
_ انقدر هم زود گریه نکن. تا حرف بهت میزنم بهت بر نخوره.
اشکم رو پاک کردم.
_ فهمیدی که سوءتفاهم بود؟
نگاهش بین چشمهام جابهجا شد.
_ سوءتفاهم نبود که الان اینجوری باهات حرف نمیزدم!
سلفون رو کشید.
_ بکش روشون باید برم میوهها رو بیارم داخل.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت728
🍀منتهای عشق💞
دستش روگرفتم و دوباره به جمع برگشتیم. این بار کنار علی نشستم.
آقایامامی گفت:
_ این تاریخهایی رو که گفتید ما هم قبول داریم. انشاالله هماهنگ کنیم اول برن آزمایشخون بعد هم عقد. در خصوص محرمیت موقت، من از همین الان موضعم رو مشخص کنم. نه من، نه برادرهاش اصلاً موافق نیستیم. حتی برای نامزد قبلی سحر هم این اجازه رو ندادیم.
خاله گفت:
_ وقتی قراره انقدر زود عقد کنن، دیگه محرمیت موقت برای چی؟
_ خب خداروشکر که شما هم موافق نیستید.
دَر خونه باز شد. اول سحر، پشت سرش هم دایی وارد شدند.
لبخند روی لبهای هر دوشون نشونه از تفاهمی که بدست آورده بودن میداد.
بعد از دو ساعت صحبت کردن، قرار شد بعد از آزمایش بدون هیچ مراسمی عقد کنن و سه ماه بعد هم مراسم عروسی رو برگزار کنن.
خاله و دایی تو حیاط هم دست از صحبت با پدر و مادر سحر برنداشتند.
علی گفت:
_ ببخشید آقایامامی من از خدمتتون مرخص میشم. برم ماشینم رو روشن کنم.
_ خواهش میکنم پسرم. ببخشید صحبت ما طولانی شد.
_ نه اصلاً هم طولانی نشده. من یکم خسته هستم.
خاله گفت:
_ برو پسرم، ما هم الان میایم.
خداحافظی کرد و از حیاط بیرون رفت. دلم طاقت نیاورد تنهاش بذارم. آهسته کنار گوش خاله گفتم:
_ منم برم؟
_ آره برو، تنهاش نذاری بهتره. ما هم الان میایم.
خداحافظی کردم و دنبال علی رفتم. پشت فرمون نشسته بود. دَر رو باز کردم و کنارش نشستم.
_ مامان اینا نمیان؟
_ گفت الان میان.
_ زشت شد من واینستادم. اصلاً حوصله ندارم.
_ چرا؟ چون ضامن نداری؟
نیمنگاهی بهم انداخت و با سر تأیید کرد.
_ اگر فقط خودم بودم کم نداشتم. رضا هم هست. ساخت بالا هم خیلی هزینه برداره.
_ علی نمیخوای مغازهی من رو...
_ اصلاً حرفش رو هم نزن!
_ من دلم میخواد بهت کمک کنم.
_ همین که انقدر درکم میکنی کافیه.
_ یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
_ چی؟
_ میگم منم یکم طلا دارم...
_ با فروش اونها کار ما راه نمیافته. اوسمحمود گفته فردا صبح براش مصالح ببرم. با این لیستی که داده میدونم کارمون به نصفه هم نمیرسه.
_ پس میخوای چیکار کنی؟
_ ماشین رو هم احتمالاً بدم بره. تو که ناراحت نمیشی؟
_ من فقط از دیدن این حال تو ناراحت میشم.
لبخند دلنشینی گوشهی لبهاش نشست.
_ فقط توی این اوضاع خوشحالم که تو رو دارم. رویا ببخشید اگر اوقاتم تلخه، یه وقت یه حرفی بهت میزنم که باعث ناراحتیت میشم...
با باز شدن دَر عقب ماشین، هر دو به خاله و میلاد نگاه کردیم. خواستم پیاده بشم برم عقب که دایی جلو بشینه اما زودتر از من عقب نشست و دَر رو بست.
_ برو علی.
_ عه دایی بیا جلو بشین!
_ دیگه دو تا کبوتر عاشق رو که نباید از هم جدا کرد.
علی سرش رو تکون داد و راه افتاد. میلاد گفت:
_ دایی من و رویا رفتیم...
نگاه چپچپ علی از تو اینه به میلاد باعث شد تا میلاد حرفش رو نزنه.
خاله که متوجه نگاه علی نشده بود پرسید:
_ میلاد مامان بقیهی حرفت رو بزن!
_ ولش کن یادم رفت.
_ ببینم تو رو! چی شد یهو؟
آهسته کنار گوش خاله حرفی زد. خاله گفت:
_ علی تو نمیذاری میلاد حرف بزنه!؟
_ میلاد فضولی نکنه هر حرفی دلش میخواد بزنه.
_ فضولی نبود. میخواستم بگم با رویا رفتیم دستشویی، اون جا گلدون بود.
دایی با صدای بلند خندید.
_ پس دستشوییشونم باصفاست.
خاله هم خندید.
_ از دست تو حسین. همش میترسیدم یه حرفی جلوی پدر زنت بگی، اونا هم فکر کنن تو سبک بازی در میاری.
علی گفت:
_ نه سبک بازیهاش مال ماست. خیلی هم خوب وارده که جلوی کی باید شوخی کنه، جلوی کی جدی باشه.
دایی گفت:
_ به من میگن یه آدم دانا. خواستی بیا یادت بدم. هر چند که تو شانس داری. خودت هم شوهری هم برادرزن. مادرتم که طرفدار توعه. دیگه برای خودت اربابی. دانا بودن به کارت نمیاد.
علی که از دیروز غروب تا الان نخندیده بود با خنده گفت:
_ چقدرم خودش رو تحویل میگیره. جناب دانا با کله نری تو دیوار؟!
_ اگر تو حالت جا میاد من با کله هم میرم تو دیوار. از دیروز غروب عین برج زهرماری.
خاله ناراحت گفت:
_ به منم که نمیگه چشه!
_ هیچیش نیست. فهمیده نازش خریدار داره، هی ناز میکنه.
صدای تلفن علی بلند شد. نگاهی به صفحهاش انداخت.
_ اوسمحموده!
ماشین رو گوشهای پارک کرد و تماس رو وصل کرد.
_ الو، سلام اوسمحمود.
_ خیلی ممنون.
_ شما گفتید منم گفتم فردا صبح!
دستگیره دَر رو کشید و پیاده شد. از ماشین فاصله گرفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت738
🍀منتهای عشق💞
مانتو روسری که علی عید برام خریده بود رو سرم کردم. هدیه سحر رو که با سلیقه من خریده بودیم و قیمت کمی هم نداشت، داخل کیفم گذاشتم. چادرم رو تو دستم گرفتم و از اتاق بیرون رفتم.
همه لباسهاشون رو پوشیده و حاضروآماده منتظر دایی بودن. فقط میلاد ناراحته چون میخواست لباس نو بپوشه و علی حسابی دعواش کرده بود که دست از این اخلاقش برداره. تقریباً هرجا میخوایم بریم، میلاد یه اعصاب خوردی برای همه درست میکنه.
خاله خوشحال بود و تلفنی با مادر سحر صحبت میکرد. صدای دایی از تو حیاط باعث شد تا همه سمت دَر بریم و خاله هم تماسش رو قطع کنه.
کمتر از ده دقیقه، همگی جلوی محضری بودیم که دایی نزدیک خونه خودش گرفته بود و قرار بود بعد از عقد همه رو ناهار به رستورانی که نزدیک محضر بود دعوت کنه.
وارد محضر شدیم. سحر روی صندلی نشسته بود و چادر سفیدی رو روی سرش انداخته بود.
برادر بزرگش که ازدواج کرده بود هم اومده بود. هر سه برادرش مهربون و خوشاخلاق بودن. انگار همگی اخلاقهاشون شبیه به پدرشون شده بود.
جای خالی مهشید باعث تعجب مادر سحر شد. خاله هم که دیگه فهمیده بود اختلافی بین رضا و مهشید هست، بیماری مهشید رو بهانه کرد. در حالی که مهشید اصلاً خبر نداره امروز عقدِ داییِ. هر چند که اگر میدونست هم زیاد علاقه به شرکت در این مراسم نداشت؛ چون که میونه خوبی با دایی نداره.
مراسم عقد دایی هم تموم شد. بعد از خوردن ناهار ما به خونهاش برگشتیم. دایی و سحر هم برای تفریح به بیرون رفتند و تا شب برنگشتند.
****
با صدای خاله فوری زیپ ساکم رو بستم و بیرون رفتم.
_ بیا دیگه رویا!
_ من حاضرم!
_ وسایل علی رو هم جمع کردی؟
_ خودش دیشب جمع کرده.
_ کلی کار داریم! همش میترسم نرسیم.
_ چرا نرسیم؟
_ مگه ندیدی عمو چی گفت! یه هفتهی دیگه جهیزیه مهشید رو میخواد بیاره. بعدش عروسی بگیریم. مجبوریم همه وسایل اضافه رو بذاریم تو خونه تو و علی، اون رو آماده کنیم. گردگیری و کلی نظافت از اون بالا تا پایین هم داریم.
_ علی که گفت کارگر میاره!
_ کارگر بیاد هم خودمون باید کنارشون باشیم. فقط خداروشکر که میلاد از صبح رفته وگرنه الان همش رو مغز من راه میرفت.
صدای دَر خونه بلند شد. خاله فوری چادرش رو سرش کرد. ساک خودش و میلاد رو برداشت و سمت دَر رفت.
_ خاله سنگینِ، بلند نکن بذار علی خودش بر میداره.
_ عیب نداره، بیاد مال خودتون رو بیاره.
بیرون رفت. دستهی ساک خودم و علی رو گرفتم و سمت دَر روی زمین کشیدم و تا جلوی دَر بردم. دَر باز شد. علی نگاهم کرد.
_ شما چرا این جوری میکنید!؟ اون از مامان که خودش برد، اینم از تو!
_ بلند نکردم، کشیدم. علی خونهمون خوشگل شده؟
ذوقزده گفت:
_ عالی شده. بیا بریم فقط باید ببینی. یه اتفاقی هم افتاده که میترسم مهشید ببینه صداش در بیاد.
_ مهشید الان نزدیک دوماهِ که خبری ازش نیست.
_ یه چند دفعه زنگ زده با رضا حرف زده. تو خبر نداری.
_ آشتی کردن؟
_ به نظر که کوتاه اومده. من مطمئن بودم خونه آماده بشه یه ثانیه هم خونه عمو نمیمونه.
_ حالا خونه چی شده؟
_ بالکن سمت ما بزرگتر از خونهی رضا شده.
_ چرا؟
_ به خاطر درخت گردو. عمو گفته حیفه قطعش کنید؛ یه جوری بسازید که به درخت گردو آسیب نرسه. اما سمت ما هیچی نبود. قشنگ بزرگ شده؛ اندازه یه حیاط کوچیک.
لبخند روی لبهام نشست.
_ من انقدر دوست داشتم حیاط داشته باشیم. میخوام یه عالمه گلدون توش بذارم.
_ میترسم مهشید بیاد ناراحتی کنه. البته خودش گفته بود من اونور رو میخوام. الان اگر اونم اومد زیاد رو بالکن مانور نده.
_ باشه خیالت راحت. الان دارن چیکار میکنن.
_ داشتن خونه رضا رو کاغذ دیواری میکردن. دیگه آخراشه. تا ما برسیم تموم میشه.
_ برای ما هم کاغذ دیواری میشه؟
_ میشه. اول مال رضا آماده شد که عجله داشتن.
ساکها رو برداشت.
_ کلیدها رو بردار بیار.
کاری که گفت رو انجام دادم. بیرون رفتم و نگاهی به خونه انداختم. دایی گفته بود که بعد از رفتن ما، غروب با سحر میخواد بیاد اینجا. دوست نداشتم که فکر کنه خونه رو کثیف تحویل دادیم. خونه رو کاملاً مرتب کردم.
دَر رو بستم و قفل کردم. دنبال علی راه افتادم و سوار ماشین شدیم. فوری راه افتاد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت158
🍀منتهای عشق💞
منتهای عشق💕 فصل دوم خودم:
با صدای گرفته از بغض به خاطر حال علی گفتم
_ علی...
نفس سنگینی کشید و بهم فهموند که بیداره
_بیام داخل؟
دستش رو از روی چشمهاش برداشت نیم نگاهی به من انداخت و دوباره نگاهش رو به سقف داد
_ بیا تو عزیزم
داخل رفتم به لیوان آب اشاره کردم
_ آب میخوری؟
_ نه
لیوان رو روی میز عسلی گذاشتم لبه تخت نشستم و بلافاصله علی هم نشست
عصبانیت هنوز تو نگاهش هست اما خودش رو کنترل کرده.
تهدید وار چشمریز کرد و گفت
_ یه مهشیدی بسازم من!
حرف مهشید ناراحتم کرد بغض رو به دلم انداخت. اول زخم زبون زد بعد هم تهمت. اما آرامش علی از هر چیزی برای من مهمتره. رنگ التماس رو توی نگاهم ریختم و گفتم
_ولش کن
نگاه علی طلبکار و دلخور شد
_ چی رو ولش کن! ندیدی چه چرتی گفت
_مهم اینه که تو باور نمیکنی
نه تنها تو هیچ کس دیگه هم باور نمیکنه.
_ این طرز تفکر توعه، ولی برای من این مهم نیست مهم اینه که به خودش جرات نده اسم تو رو به بدی به زبون بیاره
نمیدونم بابت این حرفهای علی باید خوشحال باشم یا نگران. توی این دنیا هیچ چیزی جز آرامش خاطر علی نمیخوام .دست خودم نیست انقدر دوستش دارم که دلم میخواد اول و آخر و وسط فقط علی رو ببینم. درموندهتر از قبل گفتم
_ من میترسم این وسط که تو بخوای مهشید رو سر جاش بنشونی، ادبش کنی زندگی کردن رو یادش بدی خدایی نکرده اتفاقی برای خودت بیفته
نگاهش رو توی صورتم چرخوند. دیگه نه خبری از عصبانیت نگاهش هست نه طلبکاریش.
کوتاه خندید خودش رو جلو کشید دستش رو پشت سرم انداخت سرم رو به سینهاش چسبوند و روی موهام رو بوسید.
_ الهی من دور تو بگردم که یه وقتا جلوی عشقت کم میارم
سرم رو بالا گرفتم و از توی همون زاویه نگاهم رو به چشمهاش دادم لبخندی زدم و گفتم
_من این حالت رو دوست دارم دلم میخواد همیشه خوشحال باشی
این بار سر خم کرد و پیشونیم رو بوسید و گفت
_تو به حرف من گوش کن من کاری میکنم مهشید بیاد ازت عذرخواهی کنه
_ علی من نمیخوام خودم رو دست بالا بگیرم اما از نظر من مهشید و امثالش انقدر حقیر هستن که تهمتشون، فحششون با عذرخواهیشون هیچ ارزشی برام نداشته باشه
_فکر تو درسته اما هر چیزی حساب و کتاب خودش رو داره اگر جلوی مهشید رو نگیریم روز به روز هارتر میشه؛ تو فقط از فردا دیگه نبینش
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀