eitaa logo
مسیر بهشت🌹
7.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
9.9هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
.۱ تو خانواده ای بزرگ‌شدم که ازدواج های فامیلی رواج داشت و اگر کسی با غیر فامیل ازدواج میکرد طرد میشد.‌ پدر بزرگم‌ ازدواج من و پسر عموم رو از بچه‌گی مشخص کرده بود. من مسعود رو دوست داشتم اما تو علاقه‌ی مسعود یکم شک داشتم.‌ این شکم‌ بالاخره به خودم ثابت شد و یه روز مسعود صدام کرد و بهم گفت که به شخص دیگه ای علاقه داره. خیلی ناراحت شدم کلی گریه کردم بهش دلبسته بودم. از بچه‌گی بهش فکر کرده بودم. مسعود رو مال خودم میدونستم. رفتم خونه و با گریه همه‌چیز رو برای مادرم گفتم مادرم هم ناراحت شد و زنگ زد به پدر بزرگم.‌ اونم‌ گفت مسعود غلط کرده من از اول گفتم باید محیا رو بگیره. خب من دیگه دلم‌ نمیخواست با مسعود باشم.‌ وقتی فهمیدم دوستم نداره سعی گردم جوری نشون‌بدم که منم دوستش ندارم ولی داشتم ...
.۲ شش ماه طول کشید تا با خودم کنار بیام. تو کل فامیل پیچید که مسعود محیا رو نخواسته. این‌بیشتر عذابم‌میداد. مسعود خیلی زود رفت دختر مورد علاقه‌ش رو نامزد کرد ولی پدر دختره اجازه نداد عقد کنن گفت تا عروسی محرم موقت باشن. با این‌حال دختره هر روز خونه‌ی عموم بود و ما چون همه‌مون کنار هم زندگی میکردیم‌ متوجه میشدیم.‌ برای اینکه خیلی بهم سخت نگذره پدرم اسمم رو نوشت کلاس خیاطی. به ظاهر خودم‌رو خوشحال نشون میدادم که کسی بهم ترحم نکنه ولی از درون داغون بودم. تا یه روز عمه‌م اومد خونمون و گفت این دختره بدرد مسعود نمیخوره.‌ فقط به فکر اینه که براش طلا بخرن.‌ خودم رو بی تفاوت نشون دادم تا دیگه ازش برام‌خبر نیارن ...
.۳ سه ماه گذشت و یه روز زن عموم اومد خونمون. گفت دختره زندگیشون رو سیاه کرده بود.‌ آخر سر هم گفته نمیخوام. هیچی هم پس نداده فقط گفته دیگه دوست نداره ما رو ببینه. مسعود میگه من اشتباه کردم اینا همش آه محیاست. اگر اجازه بدید ما رسما بیایم‌ خاستگاری محیا جان.‌ به نظرم خیلی پرو بودن ولی من هنوز مسعود رو دوست داشتم. فقط سکوت کردم تا پدر و مادرم تصمیم بگیرن. پدرم از مسعود دلخور بود و گفت خودش باید بیاد عذر خواهی کنه. با خودم گفتم نمیاد ولی اومد. گل و شیرینی اورد و معذرت خواهی کر بابامم کلی سرش غر زد و تهدیدش کرد ولی بالاخره رضایت داد و من شدم نامزد مسعود.‌ مهر ماه بود که بینمون محرمیت موقت خوندن تا عید که عروسیمون رو بگیرن ...
.۴ همه چیز خوب بود. فقط مسعود خیلی سختگیر تر شده بود.‌همه‌ش به همه‌چیز گیر میداد. با اینکه من چادری بودم ولی به مانتو زیر چادرمم گیر میداد.‌ گفت دیگه روسری نپوشم و من دیگه حتی تو مهمونی ها هم مقنعه سر میکردم. یه بار هم سر اینکه دختر عمه‌م چادرم‌رو کشید و تو جمع کنی از موهام‌ بیرون زد انقدر دعوام کرد که گریه‌م گرفت. موقع مهمونی همه‌ی دخترا پیش هم مینشستن ولی مسعود نمیذاشت من اونجا بشینم میگفت صدای خنده‌شون بلنده و اصلا مناسب نیست. کلاس خیاطیم رو هم کنسل کرد. برادرش مَهدی چند باری بهش تذکر داد و گفت انقدر سخت نگیر ولی با اون هم دست به یقه شد.‌ بهمن ماه بود و من تقریبا تمام جهیزیه رو خریده بودم. یه مدتی بود مسعود کمتر سراغم میاومد. پدرم گفت خونه رو اماده کنه تا جهیزیه رو بچینیم ولی مسعود بهانه می‌آورد و هر بار میگفت فعلا نمیشه بیارید خونه خیلی کار داره ...
.۵ یه روز که قرار بود بریم خرید عروسی بهم زنگ زد و گفت برم‌پارک با هم حرف بزنیم. خب از اون همه سختگیریش این حرف بعید بود. اصلا نمیذاشت من تنها جایی برم. رفتم به جایی که گفته بود. غمگین‌و افسرده بود دو هفته ای بود که ندیده بودمش با کلی من‌و‌من گفت واقعا متاسف هست ولی دلش پیش اون‌دختره هست و نمیتونه با من بمونه. مثل یخ وا رفتم دیگه گریه‌م هم نگرفت.‌ با حرفی که زد دنیا روی سرم خراب شد. گفت من به عمو قول دادم دیگه زیر حرفام نزنم الان اگر بگی من نخواستم آبروم‌ میره تو که دوست نداری یه عمر کنار مردی باشی که حواسش جای دیگه ست؟ پس بهتره به همه بگیم‌ تو از سختگیری های من ادیت شدی و دیگه من رو نمیخوای. دلم نمیخواست محبت و عشق رو گدایی کنم‌ خودم رو کنترل کردم و گفتم باشه. فکر کردم کارم شجاعانه هست که بگم‌من نخواستم ولی عین حماقت بود ...
رفتم خونه بابام، بعد از کلی گریه و غصه، رو به پدر و مادرم که کنار هم نشسته بودند گفتم من دیگه مسعود رو نمیخوام و دوستش ندارم. پدرم عصبانی شد و گفت تو حق نداری زیر این ازدواج بزنی. مثلا میخوای تلافی اون سری مسعود رو دربیاری. اما من دیگه جوابش رو ندادم به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم. از اون ود صدای داد و بیداد پدرم رو می‌شنیدم. که تو که نمیخواستی باید شش ماه پیش این حرفو می‌زدی. گذاشتی من این همه جهیزیه بخرم بعد؛ جواب عموت رو چی بدم وخونه رو آماده کردن منتظر جهیزیه ما هستند. اما نتونستم بگم که دوباره این مسعود که من رو نخواسته. و دوباره میخواد به همان دختری برگرده که از قبل دلش پیش اون بوده. زندگی خیلی برام سخت شد. همه باهام قهر کردن حتی مادرم. تنها کسی که این وسط دوستم داشت بهم محبت می کرد برادرم بود که حسابی هوام رو داشت
صداقت من دختر هستم و دیابت نوع ۱ دارم.۴ سال بود با پسری در ارتباط بودم و عاشقانه دوستش داشتم.نه کار درست و حسابی داشت و نه تحصیلاتی. ولی من اندازه جونم دوستش داشتم و کنار اومده بودم. اما هر دفعه میخواستم بهش بگم که من این بیماری رو دارم میترسیدم و از گفتنش امتناع میکردم.تا اینکه رابطمون جدی شد و تصمیم گرفتیم با هم ازدواج کنیم اون موقع تصمیم گرفتم باهاش مطرح کنم. وقتی بهش گفتم اولش شُک شد وبعد ازم خواست که بهش وقت بدم تا فکر کنه و تحقیق کنه تا بتونه تصمیم بگیره.در آخر بهم گفت که من به دردش نمیخورم و اون ترجیح میده با کسی باشه که به قول خودش سالم باشه. با وجودی که من پای همه چیش وایسادم اما اون رفت. ...
اشتباه بزرگ من هفت سال پیش ازدواج کردم.‌ انقدر جهیزیه‌م رو دوست داشتم که اجازه نمیدادم شوهرم دست به هیچی بزنه. تا میرفت تو آشپزخونه عصبی میشدم که الان خراب میکنی. یه بار در یخچال رو با دست های کثیفش باز کرد انقدر جیغ کشیدم و گریه کردم که از خونه گذاشت رفت.‌ بعد رفتنش هم یخچال رو شستم با اینکه کثیفیش پاک شده بود ولی بازم دستمال می‌کشیدم.‌ این روند ادامه داشت که دیگه شوهرم فهمید نباید وارد آشپزخونه بشه...‌ برای اینکه روتختیم خراب نشه بهش گفتم باید روی زمین بخوابیم.‌ این رو هم پذیرفت. کم‌کم دیگه نمیتونستم اجازه بدم به خودمم دست بزنه. یه روز بهم گفت دیگه نمیتونم باهات ادامه بدم. یا خودت رو عوض کن یا جدا شیم. ...
عفاف با هزار نذر و نیاز دانشگاه قم قبول شدم. نمی‌دونستم از خوشحالی چیکار کنم. با ذوق اومدم خونه، همه خانواده دور هم جمع بودند. با صدای بلند گفتم: «بالاخره قبول شدم!» همه خوشحال شدند. خواهرم پرسید: «چه رشته‌ای؟ کدوم شهر؟» گفتم رشته‌ام رو و شهر قم. داداشم که دو سال از من بزرگ‌تر بود، دفترچه سر بازیش رو گرفته بود که بره خدمت. لبش رو جمع کرد و خیلی جدی گفت: «اگر خوابگاه داره برو، اما اگر نداره...» بعد رو کرد به بابام و با صدای محکم گفت: «نذار بره!» من گفتم: «من نمی‌دونم داره یا نداره.» داداشم پرسید: «حالا دانشگاه آزاد یا دولتی؟» گفتم: «آزاد.» اون با لحن تند و خشن گفت: «با این اوضاع مالی خانواده، تو می‌خوای دانشگاه آزاد درس بخونی؟ لازم نکرده!» به خودم گفتم: «بابام سُرو مُرو گنده روبه روم نشسته، اونوقت داداشم داره برام تصمیم می‌گیره!» به بابام گفتم: «بابا جان، چیکار کنم؟ برم یا نرم؟» بابام که تا اون موقع ساکت داشت، شادی من و مخالفت داداشم رو نگاه می‌کرد، گفت ❌کپی_حرام⛔️
عفاف بابا جون، من از پس خرج دانشگاه آزاد برنمیام! انگار خونه خراب شد روی سرم. خواهرم که چهار سال از من بزرگ‌تره، گفت: "بابا، من شهریه ترم‌ام رو می‌دم. شما بقیه مخارجش رو بدید." داداشم رو به من و خواهرم گفت: "به جای اینکه هوای بابا رو از نظر مالی داشته باشید، دارید براش خرج تراشی می‌کنید." بعد رو کرد به من و گفت: "لازم نکرده بری دانشگاه، اونم آزاد! از همه بدتر، راه دور!" بهش گفتم: "تو پسری، باید کمک خرج بابا باشی. نرو سر بازی، به خرج خونه کمک کن." او با قاطعیت گفت: "من برای آینده‌ام مجبورم برم." گفتم: "عه! چطور آینده تو مهم هست، آینده من مهم نیست؟" او جواب داد: "تو ازدواج می‌کنی، آینده‌ت دست شوهرتِ، ولی من باید یه خانواده رو بگردونم." اهمیتی به حرفش ندادم و به بابام گفتم: "من می‌خوام برم دانشگاه. الانم که یه شهر مذهبی قبول شدم. هزینه ترم‌هامم که آسیه الان گفت می‌دم. بگذارید برم!" بابام نفس بلندی کشید و گفت: "باشه، برو. ولی همون‌طوری که مصطفی گفت، اگر خوابگاه داشته باشه، می‌ذارم درست بخونی..." ❌کپی _حرام⛔️
بهش گفتم: «ببین، من توی این دانشگاه گاهی بهت یه سلام می‌کردم، اما از این به بعد، من بهت سلام نمی‌کنم و تو هم سلام نکن، چون جوابت رو نمی‌دم. برو دنبال کارت!» لبش رو برگردوند و سرش رو تکون داد و گفت: «واقعا برات متاسفم. من می‌خواستم بهت کمک کنم. در ثانی، تو که اینقدر حساسی، می‌تونی مَحرم بشی.» نگاه تنفرآمیزی بهش انداختم. با دلی پر از خشم و ناامیدی، اومدم خوابگاه. هیچی برای خوردن نداشتم. همه پولم رو خرج کرده بودم و حتی کرایه ماشین هم نداشتم. به دلم افتاد برم حرم شاه سید علی. وقتی رسیدم، مردم قم اردات ویژه‌ای به شاه سید علی دارند و طبق گفته آیت‌الله مرعشی، حضرت سید علی علیه‌السلام، حضرت ابوالفضل قمی‌ها است. داخل حرم شدم و رو کردم به ضریح. آقا، گفتم: «من به شما پناه آوردم. از چه راهی، من نمی‌دونم...» ... ❌کپی حرام⛔️
فقط من هم شهریه این ترمم رو ندارم، پولی هم که باهاش غذا بخورم ندارم و کرایه خوابگاه تا دانشگاه رو هم ندارم، من رو. نامید نکن برام برسون، از توی جا کتابی یه قرآن برداشتم نشستم گوشه حرم به قران خوندن، حواسم به ایات قرانی بود که تلاوت میکردم، یه دفعه یه دستی دیدم که یه ظرف یکبار مصرف غذا گذاشت جلوم، سرم رو بلند کردم، خانمی رو. دیدم که داره غذا نذری پخش میکنه، تو دلم گفتم آقا بهم میگه این غذا فعلا بخور تا گشنه نمونی، خیلی گرسنم بود، قران رو بستم. گذاشتم روی زانوم با قاشق یکبار مصرفی که توی عدس پلو گذاشته بودند غذا رو خوردم، قاشق آخر بود که بزارم دهنم یه خانم شیک پوش ولی محجبه نشست کنارم، پرسید به قرآن خوندن مسلطی گفتم بله گفت بهت پول بدم برای پدر مادر من قرآن میخونی، منم از خدا خواسته گفتم بله میخونم، مبلغ زیادی پول داد به من گفت یه ختم قران برای پدرم یکی هم برای مادرم بخون... ... ❌کپی حرام⛔️