eitaa logo
مسیر بهشت🌹
7.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
10هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
.۵ یه روز که قرار بود بریم خرید عروسی بهم زنگ زد و گفت برم‌پارک با هم حرف بزنیم. خب از اون همه سختگیریش این حرف بعید بود. اصلا نمیذاشت من تنها جایی برم. رفتم به جایی که گفته بود. غمگین‌و افسرده بود دو هفته ای بود که ندیده بودمش با کلی من‌و‌من گفت واقعا متاسف هست ولی دلش پیش اون‌دختره هست و نمیتونه با من بمونه. مثل یخ وا رفتم دیگه گریه‌م هم نگرفت.‌ با حرفی که زد دنیا روی سرم خراب شد. گفت من به عمو قول دادم دیگه زیر حرفام نزنم الان اگر بگی من نخواستم آبروم‌ میره تو که دوست نداری یه عمر کنار مردی باشی که حواسش جای دیگه ست؟ پس بهتره به همه بگیم‌ تو از سختگیری های من ادیت شدی و دیگه من رو نمیخوای. دلم نمیخواست محبت و عشق رو گدایی کنم‌ خودم رو کنترل کردم و گفتم باشه. فکر کردم کارم شجاعانه هست که بگم‌من نخواستم ولی عین حماقت بود ...
.۶ رفتم خونه بابام، بعد از کلی گریه و غصه، رو به پدر و مادرم که کنار هم نشسته بودند گفتم من دیگه مسعود رو نمیخوام و دوستش ندارم. پدرم عصبانی شد و گفت تو حق نداری زیر این ازدواج بزنی. مثلا میخوای تلافی اون سری مسعود رو دربیاری. اما من دیگه جوابش رو ندادم به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم. از اون ود صدای داد و بیداد پدرم رو می‌شنیدم. که تو که نمیخواستی باید شش ماه پیش این حرفو می‌زدی. گذاشتی من این همه جهیزیه بخرم بعد؛ جواب عموت رو چی بدم وخونه رو آماده کردن منتظر جهیزیه ما هستند. اما نتونستم بگم که دوباره این مسعود که من رو نخواسته. و دوباره میخواد به همان دختری برگرده که از قبل دلش پیش اون بوده. زندگی خیلی برام سخت شد. همه باهام قهر کردن حتی مادرم. تنها کسی که این وسط دوستم داشت بهم محبت می کرد برادرم بود که حسابی هوام رو داشت
رفتم خونه بابام، بعد از کلی گریه و غصه، رو به پدر و مادرم که کنار هم نشسته بودند گفتم من دیگه مسعود رو نمیخوام و دوستش ندارم. پدرم عصبانی شد و گفت تو حق نداری زیر این ازدواج بزنی. مثلا میخوای تلافی اون سری مسعود رو دربیاری. اما من دیگه جوابش رو ندادم به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم. از اون ود صدای داد و بیداد پدرم رو می‌شنیدم. که تو که نمیخواستی باید شش ماه پیش این حرفو می‌زدی. گذاشتی من این همه جهیزیه بخرم بعد؛ جواب عموت رو چی بدم وخونه رو آماده کردن منتظر جهیزیه ما هستند. اما نتونستم بگم که دوباره این مسعود که من رو نخواسته. و دوباره میخواد به همان دختری برگرده که از قبل دلش پیش اون بوده. زندگی خیلی برام سخت شد. همه باهام قهر کردن حتی مادرم. تنها کسی که این وسط دوستم داشت بهم محبت می کرد برادرم بود که حسابی هوام رو داشت
.۴ حالا خانواده‌ای که من رو نمیخواستن برای من دلسوز شدن. پدرم پیغام داد باید طلاق بگیری و بچه رو بدی به خودش. اما من روز های خوبم با شوهرم رو فراموش نکرده بودم.‌ گفتم طلاق نمیگیرم. میمونم و درستش میکنم. اونا هم‌من رو طرد کردن. به شوهرم گفتم ترک‌کن گفت نمیتونم. گفتم‌پس دیگه حق نداری وسایل من رو بفروشی. با فوق دیپلمی که داشتم بهم جایی کار نمیدادن. تا به واسطه ی خانم صاحب خونه متوجه شدم که نهضت سواد اموزی دنبال مربی میگرده‌‌ فوری رفتم و فرمش رو پر کردم و پذیرفته شدم. صبح ها درس میدادم و شب ها کار در منزل میاوردم. غروب هم نزدیک‌محلمون جایی بود که خانم ها سبزی پاک‌میکردن. منم میرفتم. در طول شبانه روز فقط چهار ساعت استراحت میکردم. دو ماه نشد که وضع زندگیم‌روبراه شد.‌ با اولین پولی که برام موند یه تلوزیون خریدم تا پسرم باهاش مشغول باشه. همسرم هم گاهی از من پول میگرفت گاهی هم از پدرو مادرش.
الان یازده سال گذشته و من یه دختر دارم. امین دیگه دست روم بلند نکرد اما هیچ کدوم از آزادی هام رو بهم برنگردود. من هنوز هم تنهایی نمیتونم از خونه بیرون برم. قید درس و دانشگاه رو هم زدم. دخترم هشت سالشه و پدرش همون سختگیری ها رو برای اونم داره. ولی کنار سختگیری محبت هم میکنه و دخترم اذیت نمیشه. اما با من خیلی جدی تر برخورد میکنه. اگر زمان به عقب برمیگشت هیچ وقت باهاش ازدواج نمیکردم. اما الان توی این شرایط باید تحمل کنم و زندگیم رو بسازم‌ تلاش کردم تا به هدفی به غیر از درس و دانشگاه فکر کنم که کمتر اذیت بشم چند باری خواست مستقل بشیم ولی من مخالفت کردم.‌ مادرشوهرم از مادرم بیشتر بهم محبت میکنه و مراقبم هست‌. خدا کنه سایه‌س سالیان سال بالای سرم باشه.
.۱ با پدر و مادرم توی یه خونه‌ی قدیمی و کلنگی زندگی میکردیم.‌ دانشجو بودم و پدرم برای اینکه خرج دانشگاه من رو بده با اینکه سنش بالا بود با موتورش کار میکرد. من خیلی قدرش رو داشتم و همیشه سپاسگذارش بودم.‌ پسر عموم حمیدرضا تو خانواده‌ی ما تونسته بود کمی خودش رو بالا بکشه اما افتاده بود تو کار نزول دادن و همین باعث شده بود تا از چشمم بیافته. هیچ کس از کارهاش مطلع نبود. دایی جواد که چهار سال از من بزرگتر بود بهم گفت.‌ حمیدرضا به ظاهر خودش رو عاشق من نشون میداد.‌ من تا قبل از اینکه از نزول دادنش با خبر باشم‌ نسبت بهش تمایل داشتم ولی بعد از اون ازش بدم میاومد. کسی که نزول میده در جنگ با خداست.‌ هر روز تو مسیر دانشگاه میدیدمش. کلی امر و نهی‌م میکرد.‌ دنبال یه چیزی بود ازم اتو بگیره و بهم گیر بده. حرصش میگرفت دیگه بهش اهمیت نمیدم
.۲ یه روز از دانشگاه رسیدم خونه بابام تو حساط داشت موتورش رو تعمیر میکرد.‌دست های لرزون روغنیش رو بوسیدم.‌ که یکی با لگد به در کوبید.پدرم در رو باز کرد و حمیدرضا داخل اومد. سمتم هجوم آورد که از ترس پشت موتور پدرم ایستادم.‌ گفت عمو جلوی فاطمه رو بگیر.‌الان دیدم از ماشین‌یکی پیاده شد. گفتم اون دوستم بود تا خونه رسوندم. پدر پیرم رو کنار زد خودش رو بهم رسوند و بهم سیلی زد و با فریاد گفت تو علط میکنی سوار ماشین نامحرم میشی میگی دوستم. دستم رو روی صورتم گذاشتم و با گریه گفتم دوستم دختره. اسمش نازنین هست. حمیدرضا راننده رو موقع پیاده شدنم دیده بود بی خودی دنبال دعوا میگشت. پدرم زورش بهش نمیرسید و فقط بهش گفت بار آخرشه اینکار رو میکنه. اونم بی معذرت خواهی رفت. چند روز بعد اومد خونمون و از دل بابام درآورد. پدر منم یه پیرمرد ساده زود بخشید
.۳ دلم‌نیومد به پدرم‌ اعتراض کنم‌که چرا بخشیدی. کاری از دستش بر نمیاوم. خرج دانشگاهم زیاد بود.پدرم دیگه توان نداشت. با کلی اصرار خواهش ازش اجازه گرفتم تا یه کار پیدا کنم.‌ تو اطلاعیه روزنامه کاری پیدا کردم و بعد از هماهنگی برای مصاحبه رفتم.‌ مدیر شرکت کنار همسرش نشسته بود و سوال میپرسید. شرایطم رو که گفتم همسرش خوشش نیومد. گفتم‌روز های فرد دانشگاه دارم ساعت ۱۲ به بعد میام‌ ولی تا ۶ میمونم‌ که جبران‌ بشه. گفت نه ولی مدیر شرکت خلاف حرفش حرف زد و گفت قبوله. من اونجا مشغول به کار شدم ولی از همون اول همسر مدیر شرکت با من بد شد.‌ دو سه بلری خواستم‌ به مدیر شرکت از نوع حرف زدن همسرش بهش شکایت کنم ولی همکارا راهنماییم کردن و گفتن خیلی همدیگرو دوست دارن و اگر اعتراض کنی بیرونت میکنه. منن سکوت کردم
.۴ چند ماهی بود مشغول بودم.‌هم‌کار میکردم هم درس میخوندم یکی از دوستای دانشگاهم بهم گفت که برادرش من رو دیده ازم خوشش اومده. گفت قصد ازدواج داره. میخواد باهات حرف بزنه اگر تو هم خوشت اومد با پدر و مادرم بیایم خاستگاری قبول کردم. اسمش حسین‌بود. پسر خوب و موجهی بود.‌ به دلم‌ نشست. اما ترس این‌رو داشتم ‌که نکنه وقتی خونه‌زندگی ما رو ببینه بکشه کنار. به خواهرش گفتم قبل از اینکه وابستگی بوجود بیاد شما بیاید خونه‌ی ما رو ببنید.گفت قبلا اومدن و از دور دیدن. متوجه شدم از خیلی قبل تر زیر نظرم دارن.‌ اما چطور میشد از سَد بزرگی مثل حمید رضا رَدِّشون کنم. بهترین راه کمک گرفتن از دایی جوادم بود. شمارش رو گرفتم ولی جواب نداد.‌ از وقتی ماشین خریده دیگه پیداش نیست. براش پیام‌ دادم بدید ببینمت. ارسال کردم منتظر جواب موندم ولی جواب نداد
.۵ شب موقع شام کمک‌ مادرم سفره رو پهن کردم که دایی جواد هم اومد. ناراحت و پریشون بود. میخواستم باهاش حرف بزنم‌ولی جز با مادرم با هیچ کس حرف نمیزد. شام رو کنار ما خورد خواست بره اما مادرم‌نذاشت.‌ما یه اتاق بیشتر نداشتیم. چشمم رو بستم و دایی فکر کرد خوابیدم.‌ با مادرم‌شروع به صحبت کرد. متوجه شدم برای خرید ماشین از حمیدرضا پول نزول کرده اما نتونسته به موقع پس بده الان از اصل پول هم بیشتر بهش بدهکاره. مادرم‌ریز ریز از بیچارگی گریه میکرد.‌ یک‌ماه بعد حمیدرضا سفته های دایی‌م‌ رو اجرا گذاشت. و حکم بازداشتش رو گرفت. پدرم تازه فهمید علت پولدار بودن پسر برادرش چی بوده. دایی‌م فراری شد.
.۶ حمیررضا که دستش برای همه رو شد اومد خونه‌ی پدرم با قلدری گفت فاطمه باید زن من بشه.‌ پدرم بهش گفت تا خود فاطمه نخواد نمیتونی مجبورش کنی. اما حمیدرضا خیلی دست پر بود و گفت اگر من زنش نشم دایی جواد رو پیدا میکنه و میندازه زندان.‌ اما اگر قبول کنم که باهاش ازدواج کنم‌ سفته ها رو میده به خودمون. دو روزی مادرم ساکت بود و روز سوم با گریه التماسم کرد که قبول کنم. گفت حمیدرضا هم پولداره هم دوستت داره. به زن ربطی نداره شوهرش از کجا پول میاره تو توی گناه اون شریک نیستی تو رو خدا یه کاری کن داییت رو نجات بدی. مادرم به خاطر نجات برادرش نبخواست من رو فدا کنه.‌ قبول نکردم و از اون‌روز مادرم باهام لج شد.‌ باورم نمیشد بهم تهمت میزد و مدادم بی احترامی میکرد. پدرمم فقط سکوت میکرد. از حمیدرضا میترسید.
داستان کوتاه: قسمت اول وقتی ۱۳ سالم بود ازدواج کردم. خانواده‌ی شوهرم از اول گفتن که من باید با مادرشوهر زندگی کنم.‌اون زمان دختر ها این چیزا براشون طبیعی بود. وقتی رفتم خونشون خیلی در حقم بی انصافی شد. من بچه بودم ولی اونا ازم انتظار داشتن مثل یه زن با تجربه کار کنم. تمام کارهاشون سر من بود.‌ خواهرشوهرام که ازدواج کرده بودن همیشه میاومدن. سبزی پاک میکردن اشغالهاشون رو جمع نمیکردن. بعد رفتنشون من باید تمیز میکردم. اعتراضم میکردم که واویلا میشد. با این حال زندگیم رو دوست داشتم. سه سال طول کشید تا بچه دار شم اونم چون‌دوره‌ی ماهیانه نداشتم. کلی ازشون حرف شنیدم که تو نازایی. اما تو ۱۶ سالگی که ماهیانه‌م شروع شد فوری باردار شدم. بعد اون همش میگفتن خدا کنه بچه‌ت پسر باشه که ما مجبور نشیم برای صفر (شوهرم) زن دیگه‌ای بگیریم. حالا دختر های خودشون دو تا دختر داشتن. جاری بزرگمم یه دختر داشت. وقتی پسرم به دنیا اومد از خوشحالی گریه‌م گرفت