eitaa logo
مسیر بهشت🌹
7.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
10هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۲ با عشق باهم رفتار میکردیم مثل بقیه پسرای روستا نبود که سخت بگیره یا کتک کاری کنه باهام میگفت باید با زن عین گل رفتار کرد زنه که به زندگی مرد امید و انگیزه میده، ی روز که بار سیب برده بود شهر بفروشه خبر اومد که تصادف کرده و تو بیمارستانه من که روم نمیشد از بابام بپرسم اما فالگوش وایمیسادم وقتی به مامانم میگه سر در بیارم ی روز بابام گفت خودت به مریم بگو که نامزدش مرد دنیا دور سرم چرخید بیشتر از اینکه علی مردی که عاشقش بودم و رویای ی زندگی خوب رو باهاش داشتم مرد این عذابم میداد که دیگه مهر نحسی میخوره وسط پیشونیم و باید منتظر ی مرد سن و سال دار باشم برای ازدواج که بچه هاش رو بزرگ کنم اینده م خوشبختی م با علی مرد، بعد از مرگ علی چهل روز فرصت عزاداری داشتم و بعدش برام خواستگارای درب و داغون میومدن اما من قبول نمیکردم ❌کپی حرام ⛔️
۳ اوایل بابام گیر میداد که قبول و ازدواج کن اما ی روز بهش گفتم باید برم تفاله های مردم رو بزرگ کنم تا اروم بشی؟ بابا من نمیخوام زن ی پیرمرد بشم اینجوری راحت ترم فقط ولم کنید بابامم بخاطر اینکه من اذیت نشم مدرسه داداشم رو بهونه کرد که باید بریم شهر و اونجا بهتره نیازی نیست که بره خوابگاه، هر چی داشتیم فروخت و رفتیم شهر ده سال اونجا زندگی کردیم ی مغازه کوچیک داشتیم که از طریق اون امرار معاش میکردیم تو شهر هم حرفم پیچیده بود و میگفتن نحسه گسی نمیومد خواستگاریم مگر ادمای دری و داغون، زندگی تو شهر ی خوبی داشت که داداشم راحت درس میخوند ده سال گذشت تا اینکه کرونا اومد اوضاع سختی بود و نمیشد مغازه رو باز کنیم ❌کپی حرام ⛔️
۴ مامان بابام رفتن دستفروشی اما کرونا گرفتن هر کاری کردم که بتونم درمانشون کنم بارها رفتیم دکتر اما عمرشون به دنیا نبود و من هر دوشون رو تو ی روز از دست دادم اوضاع سختی بود داداشم با اینکه نزدیک سربازیش بود اما هنوز بچه بود و هیچی حالیش نمیشد تمام بار زندگی افتاده بود روی دوشم و خواستگارا ریختن سرم که اگر زن ما بشی مجبور نیستی انقدر سختی بکشی اما نمیخواستم پل پس بکشم زمزمه های مردم عذابم میداد میگفتن نحسیش افتاده رو پدر مادرش به برادرم گفتم من میخوام از اینجا برم اگر تو بیای چه بهتر نیای هم ایراد نداره، برادرم گفت منم میام خونه رو تحویل دادیم مغازه هم تحویل دادیم اما نمیدونستم کجا بریم و چیکار کنیم واقعا تصمیم گیری سخت بود فکر نمیکردم اینجوری باشه ❌کپی حرام ⛔️
۵ بعد از کلی فکر و درگیری ذهنی بهش گفتم بیا بریم یکی از همین شهرای اطراف قبول کرد و نقل مکان کردیم زندگی توی شهر جدید سخت بود مدتی شغل هم نداشتیم کم کم ی خونه و مغازه با هم اجاره کردیم چسبیده بودن بهمدیگه و کار توش راحت بود ی لبنیاتی زدم و توش کار میکردم مردم اوایل خرید نمیکردن اما به مرور همه شدن مشتریم. خداروشکر میکنم که با کمی ایستادگی تونستم ی زندگی خوب رو شروع کنم برادرم الان سربازه و کار من انقدر گرفته که میخوام این خونه و مغازه رو بخریم من اگر موفقیتی دارم نتیجه ایستادگی و کمک خدا هست ❌کپی حرام ⛔️
. شب عروسی بود که متوجه شدم امین به شدت شکاکه و اون سختگیری هاش به خاطر غیرت و تعصب نیست. به همه شک داشت و فکر میکرد اونشب قراره من رو با لباس عروس بدزدن. جوری دست من رو گرفته بود و فشار میداد که همه فهمیده بودن. منم که شنل روی صورتم بود و اطراف رو نمیدیدم هر جا که میکشید باهاش میرفتم. شب که همه رفتن و تنها شدیم گفت به زودی از قوانین جدید زندگیت بهت میگم و تو حق نداری به غیر از اون عمل کنی. انقدر سرد و خشک شد که انگار نمیشناختمش. فردا بعد از مراسمی که طبق رسوم انجام میشد گفت دیگه حق دانشگاه رفتن نداری. بدون من یا برادرم حق بیرون رفتن از خونه رو نداری. لباس هایی هم که داری رو من میگم کدومشون رو استفاده کنی.حتی خونه‌ی پدر و مادرت هم نباید بری. گفتم من دانشگاه میرم. تو وقتی من رو گرفتی دانشجو بودم‌. خوشت نمیاومد از اول نمیگرفتی. گفت من در رو قفل میکنم میرم ببینم چه جوری میخوای بری‌. زنگ زدم به پدرم و با گریه شکایت کردم اما گفت وقتی شوهرت مشکل مالی نداره درس به چه دردت میخوره یکی دوسال برید بگردید بعد هم براش بچه بیار. وقتی پدرم اونجوری گفت فهمیدم حامی برای درس خوندن ندارم
. باهاش قهر کردم و گفتم تو آبروی من‌رو جلوی دانشگاه بردی جزوه‌ی دوستمم امانت بود. شب تو خونه بودم که با پدر و مادرش اومد. گفتن که امین دیگه نمیتونه نامزد بمونه و گفته هر چه زودتر باید عروسی بگیره.‌ قرار بود تا آخر دانشگاه من نامزد بمونیم. هر چی گفتم نه کسی حسابم‌ نکرد. پدرم قبول کرد و همون شب قرار عروسی رو برای ماه بعد گذاشتن. هیچ وقت یادم نمیره اونشب تا صبح گریه کردم. به حساب نیومدن خیبی برام‌ گرون تموم شده بود. صبح خواستم لج کنم تنهایی برم‌ دانشگاه ولی با آبرو ریزی دیروز جرعت نکردم. خوشبختانه برادرش رو فرستاد و مجبور نبودم ببینمش. تو دانشگاه از دوستم عذر خواهی کردم و اون گفت دیروز نامزدش همه چیز رو دیده بعد که شما رفتید جزوه رو برداشته. برام کپی گرفته بود و بهم داد. خیلی خجالت کشیدم. بعد دانشگاه هم برادرش اومد دنبالم. یک‌هفته ای برای اینکه یه وقت مجبور به منت کشی نشه نیومد سراغم و با برادر شوهرم رفتم. تا روزی که قرار بود بریم خرید.‌ این روز هابرای همه شیرینه ولی برای من از زهر هم تلخ تر بود. با مادرش اومد و منم با مادرم رفتم. اونروز مهربون بود. لج کردم و دست روی گرون ترین چیز ها گذاشتم ولی اونا مشکل مالی نداشتن هر چی که گفتم خریدن. امین از نیتم خبردار شد و اگر من یه مانتو انتخاب میکردم خودش کیف و کفش ستش رو هم برام میگرفت. که مثلا به من بفهمونه با این چیزا مشکل نداره. توی همون هفته جهیزیه‌م رو هم بردن و روز عروسی رسید
. شب عروسی بود که متوجه شدم امین به شدت شکاکه و اون سختگیری هاش به خاطر غیرت و تعصب نیست. به همه شک داشت و فکر میکرد اونشب قراره من رو با لباس عروس بدزدن. جوری دست من رو گرفته بود و فشار میداد که همه فهمیده بودن. منم که شنل روی صورتم بود و اطراف رو نمیدیدم هر جا که میکشید باهاش میرفتم. شب که همه رفتن و تنها شدیم گفت به زودی از قوانین جدید زندگیت بهت میگم و تو حق نداری به غیر از اون عمل کنی. انقدر سرد و خشک شد که انگار نمیشناختمش. فردا بعد از مراسمی که طبق رسوم انجام میشد گفت دیگه حق دانشگاه رفتن نداری. بدون من یا برادرم حق بیرون رفتن از خونه رو نداری. لباس هایی هم که داری رو من میگم کدومشون رو استفاده کنی.حتی خونه‌ی پدر و مادرت هم نباید بری. گفتم من دانشگاه میرم. تو وقتی من رو گرفتی دانشجو بودم‌. خوشت نمیاومد از اول نمیگرفتی. گفت من در رو قفل میکنم میرم ببینم چه جوری میخوای بری‌. زنگ زدم به پدرم و با گریه شکایت کردم اما گفت وقتی شوهرت مشکل مالی نداره درس به چه دردت میخوره یکی دوسال برید بگردید بعد هم براش بچه بیار. وقتی پدرم اونجوری گفت فهمیدم حامی برای درس خوندن ندارم
. شب عروسی بود که متوجه شدم امین به شدت شکاکه و اون سختگیری هاش به خاطر غیرت و تعصب نیست. به همه شک داشت و فکر میکرد اونشب قراره من رو با لباس عروس بدزدن. جوری دست من رو گرفته بود و فشار میداد که همه فهمیده بودن. منم که شنل روی صورتم بود و اطراف رو نمیدیدم هر جا که میکشید باهاش میرفتم. شب که همه رفتن و تنها شدیم گفت به زودی از قوانین جدید زندگیت بهت میگم و تو حق نداری به غیر از اون عمل کنی. انقدر سرد و خشک شد که انگار نمیشناختمش. فردا بعد از مراسمی که طبق رسوم انجام میشد گفت دیگه حق دانشگاه رفتن نداری. بدون من یا برادرم حق بیرون رفتن از خونه رو نداری. لباس هایی هم که داری رو من میگم کدومشون رو استفاده کنی.حتی خونه‌ی پدر و مادرت هم نباید بری. گفتم من دانشگاه میرم. تو وقتی من رو گرفتی دانشجو بودم‌. خوشت نمیاومد از اول نمیگرفتی. گفت من در رو قفل میکنم میرم ببینم چه جوری میخوای بری‌. زنگ زدم به پدرم و با گریه شکایت کردم اما گفت وقتی شوهرت مشکل مالی نداره درس به چه دردت میخوره یکی دوسال برید بگردید بعد هم براش بچه بیار. وقتی پدرم اونجوری گفت فهمیدم حامی برای درس خوندن ندارم
. آش و لاش. با چشم‌های اشکی و بدنی که رده های کبودی توش ظاهر شده بود از زیر دست امین بیرون کشیدنم.‌ مادرشوهرم گریه میکرد و شوهرم رو نفرین‌میکرد. انقدر خجالت کشیدم که خودم رو به خواب زدم‌‌. شوهرم حتی ذره ای عذاب وجدان نداشت. دوست داشتم برم جایی که ازم حمایت کنن اما هیچ کجا رو نداشتم. میدونستم پدرم طرف شوهرم رو میگیره. با امین قهر کردم ولی بازم براش مهم نبود. فردا مراسم طبقه‌ی پایین برگزار شد ولی من نه اجازه داشتم که برم نه با اون صورت درب و داغون روم میشد که برم. گریه کردمو از حضرت زهرا خواستم خودش جوابش رو بده. نیمه های شب بود که از کمردرد بیدار شدم.‌ دردم انقدر زیاد بود که گریه‌م گرفت. امین فکر میکرد دروغ میگم تا ترحمش رو جلب کنم. کنارم‌خوابیده بود اما بهم اهمیت نمیداد.‌ متوجه خونریزی شدیدم شدم. وقتی متوجه شد فوری مادرش رو صدا کرد و اونم با ناله و نفرین گفت باید ببریمش بیمارستان. دکتر به محض معاینه گفت هشت هفته باردار بودن و بر اثر ضرب و شتمی که دیدم‌ در حال سقط هستم. رنگ پشیمونی رو تو صورت امین دیدم. اونم به خاطر بچه‌ش نه من.‌
.۶ به اتاق عمل رفتم‌ و سقط کردم. وقتی اومدم بیرون کوهی از نفرت بودم. آثار بیهوشی که رفت به پرستار گفتم شوهرم من رو زده و باعث سقط شده. بچه مال خودش بوده نمیتونم‌شکایت کنم.‌ ولی بابت این کتکی که بی رحمانه بهم زده میخوام ازش شکایت کنم.‌ اونم باهام همکاری کرد و پلیس شیفت بیمارستان رو صدا کرد.‌ مادر شوهرمم که پیشم مونده بود حرف هام رو تایید کرد.‌ پلیس صورت جلسه کرد و هر دو امضا کردیم. گفت برای پیگیری شکایت اول باید برم کلانتری بعد هم برم دادگاه.‌ برای اینکه انتقامم رو از امین بگیرم هر کاری که لازم بود انجام میدادم. مادرشوهرمم باهام همکاری میکرد.‌ فردای روزی که مرخص شدم به برادرشوهرم گفتم من رو ببر خونه‌ی بابام.‌ جلوی در که پیاده شدم مثل همیشه صبر کرد تا برم داخل.‌ صدای ماشینش که دور شد فوری از خونه بیرون رفتم و رفتم به همون کلانتری که آدرس داشتم. از استرس کم مونده بود گریه‌م بگیره ولی تونستم تمام کار هام رو انجام‌بدم‌ نامه رو بردم‌ دادگاه و فوری برگشتم خونه‌ی پدرم. تو راه زنگ زدم‌به برادرشوهرم که‌بیا دنبالم. تو حیاط خونه‌ی پدرم‌نشستم‌تا بیاد. چون‌صورتم کبود بود خودمم کلید خونه‌ی بابام رو داشتم اصلا نذاشتم اونا بفهمن.‌اومد دنبالم و برگشتم خونه‌ هم خسته بودم هم گرسنه. ضعف شدید هم داشتم وقتی رسیدم پیش مادرشوهرم از حال رفتم
.۶ به اتاق عمل رفتم‌ و سقط کردم. وقتی اومدم بیرون کوهی از نفرت بودم. آثار بیهوشی که رفت به پرستار گفتم شوهرم من رو زده و باعث سقط شده. بچه مال خودش بوده نمیتونم‌شکایت کنم.‌ ولی بابت این کتکی که بی رحمانه بهم زده میخوام ازش شکایت کنم.‌ اونم باهام همکاری کرد و پلیس شیفت بیمارستان رو صدا کرد.‌ مادر شوهرمم که پیشم مونده بود حرف هام رو تایید کرد.‌ پلیس صورت جلسه کرد و هر دو امضا کردیم. گفت برای پیگیری شکایت اول باید برم کلانتری بعد هم برم دادگاه.‌ برای اینکه انتقامم رو از امین بگیرم هر کاری که لازم بود انجام میدادم. مادرشوهرمم باهام همکاری میکرد.‌ فردای روزی که مرخص شدم به برادرشوهرم گفتم من رو ببر خونه‌ی بابام.‌ جلوی در که پیاده شدم مثل همیشه صبر کرد تا برم داخل.‌ صدای ماشینش که دور شد فوری از خونه بیرون رفتم و رفتم به همون کلانتری که آدرس داشتم. از استرس کم مونده بود گریه‌م بگیره ولی تونستم تمام کار هام رو انجام‌بدم‌ نامه رو بردم‌ دادگاه و فوری برگشتم خونه‌ی پدرم. تو راه زنگ زدم‌به برادرشوهرم که‌بیا دنبالم. تو حیاط خونه‌ی پدرم‌نشستم‌تا بیاد. چون‌صورتم کبود بود خودمم کلید خونه‌ی بابام رو داشتم اصلا نذاشتم اونا بفهمن.‌اومد دنبالم و برگشتم خونه‌ هم خسته بودم هم گرسنه. ضعف شدید هم داشتم وقتی رسیدم پیش مادرشوهرم از حال رفتم
الان یازده سال گذشته و من یه دختر دارم. امین دیگه دست روم بلند نکرد اما هیچ کدوم از آزادی هام رو بهم برنگردود. من هنوز هم تنهایی نمیتونم از خونه بیرون برم. قید درس و دانشگاه رو هم زدم. دخترم هشت سالشه و پدرش همون سختگیری ها رو برای اونم داره. ولی کنار سختگیری محبت هم میکنه و دخترم اذیت نمیشه. اما با من خیلی جدی تر برخورد میکنه. اگر زمان به عقب برمیگشت هیچ وقت باهاش ازدواج نمیکردم. اما الان توی این شرایط باید تحمل کنم و زندگیم رو بسازم‌ تلاش کردم تا به هدفی به غیر از درس و دانشگاه فکر کنم که کمتر اذیت بشم چند باری خواست مستقل بشیم ولی من مخالفت کردم.‌ مادرشوهرم از مادرم بیشتر بهم محبت میکنه و مراقبم هست‌. خدا کنه سایه‌س سالیان سال بالای سرم باشه.