eitaa logo
مسیر بهشت🌹
7.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
10هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از شهید گمنام🇵🇸
میگین جمهوری اسلامی فریب و نیرنگ به‌کار می‌بره و براش حفظ نظام مهمه، براش هرکاری میکنه، مثل حادثه شاهچراغ. مث بمب‌گذاری مشهد. تا بعدش اینارو بهونه کنه به اهدافی که میخواد برسه ✋ من ثابت میکنم این تهمته از زبان حاج قاسم هم ثابت میکنم. این بخشی از کتاب عموقاسم هستش. از مجموعه پنج‌جلدی "قهرمان‌من" 🔻 سردار سلیمانی یکی از قاچاقچی های خطرناک سیستان و بلوچستان را دستگیر کرد. این قاچاقچی تریاک را از افغانستان وارد ایران می کرد. او با کمک هم دستانش خیلی از پاسدارها و سربازها را شهید کرده بود. یک روز حاج قاسم به او پیغام داد و دعوتش کرد برای گفت وگو. وقتی آن قاچاقچی آمد، پاسدارها فوری او را دستگیر کردند. 🔻چند وقت بعد، سردار سلیمانی داستان دستگیری آن قاچاقچی خطرناک را برای مقام معظم رهبری گفت. آقا دستور داد: «همین الان زنگ بزن تا آزادش کنند.»😳 سردار فوری زنگ زد، اما بعدش از آقا پرسید: «چرا باید این آدم خطرناک را آزاد کنیم؟» آقا گفت: «شما از او برای گفت وگو دعوت کرده بودید. شیعه که مهمان خود را نمی دهد. چند دقیقه قبل گفتم آزادش کنید، اما الان دستور می دهم او را بدون گول زدن دستگیر کنید. مردانه با او بجنگید و دستگیرش کنید.» سردار سلیمانی هم در یک عملیات سخت و پیچیده، یک بار دیگر او را دستگیر کرد. 🔻 بنظر شما نظام و رهبری که در برخورد با یک قاچاقچی قاتل که کلی پلیس شهید کرده و مستحق اعدامه اینطوری برخورد میکنه و میگه فریب و گول زدن نداریم اونوقت اجازه میده بخاطر حواس‌پرتی از چهلم مهسا امینی و کنترل اغتشاشات مردم بی‌گناه رو تو حرم بکشه؟ کار بهتری برای جمع کردن اغتشاشات وجود نداره؟ ✅ مجموعه ۵جلدی قهرمان من، هم در انتخاب شخصیت‌ها و هم در داستان‌ها واقعا فوق‌العاده‌س. بچه‌ها عاشق این کتاب و شخصیت‌هاش میشن و کار تربیتی که باید طی سالیان سال بکنید صدبرابر راحت‌تر وسریع‌تر میشه. عناوین جلدهاش اینه، داداش ابراهیم (هادی)، عموقاسم، آقامحسن(شهید حججی)، آقامعلم (شهید مطهری) وعلی لندی برای سفارش با 10درصد تخفیف میتونید از آقایِ‌کتاب سفارش بدید👇 سه جلدش هم مسابقه داره با جوایز ده میلیونی. میتونید شرکت کنید و بچه‌ها رو ترغیب کنید به خوندن. عکس مطلب قبل عکس این داستان از کتابه برای سفارش کتاب و سوالات خودتون مراجعه به👇👇 @Sadat2727 خوشحال میشیم از کانال و کتابهای خوب و مفیدش باز دید کنید😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2659451100Caef8cdd463
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ توجه توجه⚠️ ‼️هشدار توجه خانم ها ناخن ومسائل دیگر خانمها در سالن های آرایش با فتوی های تقلبی ⚠️‼️بسیاری از مردم خوبمون احکام رو نمی دونن و گول احکام چاپ شده دروغین رو می خورن و دچار بیماری و معصیت میشن انشالله بتونیم کمکشون کنیم ✅نشرحداکثری این پست بسیار مهم جهاد تبیین و دشمن شناسی است
.۱ تو خانواده ای بزرگ‌شدم که ازدواج های فامیلی رواج داشت و اگر کسی با غیر فامیل ازدواج میکرد طرد میشد.‌ پدر بزرگم‌ ازدواج من و پسر عموم رو از بچه‌گی مشخص کرده بود. من مسعود رو دوست داشتم اما تو علاقه‌ی مسعود یکم شک داشتم.‌ این شکم‌ بالاخره به خودم ثابت شد و یه روز مسعود صدام کرد و بهم گفت که به شخص دیگه ای علاقه داره. خیلی ناراحت شدم کلی گریه کردم بهش دلبسته بودم. از بچه‌گی بهش فکر کرده بودم. مسعود رو مال خودم میدونستم. رفتم خونه و با گریه همه‌چیز رو برای مادرم گفتم مادرم هم ناراحت شد و زنگ زد به پدر بزرگم.‌ اونم‌ گفت مسعود غلط کرده من از اول گفتم باید محیا رو بگیره. خب من دیگه دلم‌ نمیخواست با مسعود باشم.‌ وقتی فهمیدم دوستم نداره سعی گردم جوری نشون‌بدم که منم دوستش ندارم ولی داشتم ...
.۲ شش ماه طول کشید تا با خودم کنار بیام. تو کل فامیل پیچید که مسعود محیا رو نخواسته. این‌بیشتر عذابم‌میداد. مسعود خیلی زود رفت دختر مورد علاقه‌ش رو نامزد کرد ولی پدر دختره اجازه نداد عقد کنن گفت تا عروسی محرم موقت باشن. با این‌حال دختره هر روز خونه‌ی عموم بود و ما چون همه‌مون کنار هم زندگی میکردیم‌ متوجه میشدیم.‌ برای اینکه خیلی بهم سخت نگذره پدرم اسمم رو نوشت کلاس خیاطی. به ظاهر خودم‌رو خوشحال نشون میدادم که کسی بهم ترحم نکنه ولی از درون داغون بودم. تا یه روز عمه‌م اومد خونمون و گفت این دختره بدرد مسعود نمیخوره.‌ فقط به فکر اینه که براش طلا بخرن.‌ خودم رو بی تفاوت نشون دادم تا دیگه ازش برام‌خبر نیارن ...
.۳ سه ماه گذشت و یه روز زن عموم اومد خونمون. گفت دختره زندگیشون رو سیاه کرده بود.‌ آخر سر هم گفته نمیخوام. هیچی هم پس نداده فقط گفته دیگه دوست نداره ما رو ببینه. مسعود میگه من اشتباه کردم اینا همش آه محیاست. اگر اجازه بدید ما رسما بیایم‌ خاستگاری محیا جان.‌ به نظرم خیلی پرو بودن ولی من هنوز مسعود رو دوست داشتم. فقط سکوت کردم تا پدر و مادرم تصمیم بگیرن. پدرم از مسعود دلخور بود و گفت خودش باید بیاد عذر خواهی کنه. با خودم گفتم نمیاد ولی اومد. گل و شیرینی اورد و معذرت خواهی کر بابامم کلی سرش غر زد و تهدیدش کرد ولی بالاخره رضایت داد و من شدم نامزد مسعود.‌ مهر ماه بود که بینمون محرمیت موقت خوندن تا عید که عروسیمون رو بگیرن ...
.۴ همه چیز خوب بود. فقط مسعود خیلی سختگیر تر شده بود.‌همه‌ش به همه‌چیز گیر میداد. با اینکه من چادری بودم ولی به مانتو زیر چادرمم گیر میداد.‌ گفت دیگه روسری نپوشم و من دیگه حتی تو مهمونی ها هم مقنعه سر میکردم. یه بار هم سر اینکه دختر عمه‌م چادرم‌رو کشید و تو جمع کنی از موهام‌ بیرون زد انقدر دعوام کرد که گریه‌م گرفت. موقع مهمونی همه‌ی دخترا پیش هم مینشستن ولی مسعود نمیذاشت من اونجا بشینم میگفت صدای خنده‌شون بلنده و اصلا مناسب نیست. کلاس خیاطیم رو هم کنسل کرد. برادرش مَهدی چند باری بهش تذکر داد و گفت انقدر سخت نگیر ولی با اون هم دست به یقه شد.‌ بهمن ماه بود و من تقریبا تمام جهیزیه رو خریده بودم. یه مدتی بود مسعود کمتر سراغم میاومد. پدرم گفت خونه رو اماده کنه تا جهیزیه رو بچینیم ولی مسعود بهانه می‌آورد و هر بار میگفت فعلا نمیشه بیارید خونه خیلی کار داره ...
.۵ یه روز که قرار بود بریم خرید عروسی بهم زنگ زد و گفت برم‌پارک با هم حرف بزنیم. خب از اون همه سختگیریش این حرف بعید بود. اصلا نمیذاشت من تنها جایی برم. رفتم به جایی که گفته بود. غمگین‌و افسرده بود دو هفته ای بود که ندیده بودمش با کلی من‌و‌من گفت واقعا متاسف هست ولی دلش پیش اون‌دختره هست و نمیتونه با من بمونه. مثل یخ وا رفتم دیگه گریه‌م هم نگرفت.‌ با حرفی که زد دنیا روی سرم خراب شد. گفت من به عمو قول دادم دیگه زیر حرفام نزنم الان اگر بگی من نخواستم آبروم‌ میره تو که دوست نداری یه عمر کنار مردی باشی که حواسش جای دیگه ست؟ پس بهتره به همه بگیم‌ تو از سختگیری های من ادیت شدی و دیگه من رو نمیخوای. دلم نمیخواست محبت و عشق رو گدایی کنم‌ خودم رو کنترل کردم و گفتم باشه. فکر کردم کارم شجاعانه هست که بگم‌من نخواستم ولی عین حماقت بود ...
.۶ رفتم خونه بابام، بعد از کلی گریه و غصه، رو به پدر و مادرم که کنار هم نشسته بودند گفتم من دیگه مسعود رو نمیخوام و دوستش ندارم. پدرم عصبانی شد و گفت تو حق نداری زیر این ازدواج بزنی. مثلا میخوای تلافی اون سری مسعود رو دربیاری. اما من دیگه جوابش رو ندادم به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم. از اون ود صدای داد و بیداد پدرم رو می‌شنیدم. که تو که نمیخواستی باید شش ماه پیش این حرفو می‌زدی. گذاشتی من این همه جهیزیه بخرم بعد؛ جواب عموت رو چی بدم وخونه رو آماده کردن منتظر جهیزیه ما هستند. اما نتونستم بگم که دوباره این مسعود که من رو نخواسته. و دوباره میخواد به همان دختری برگرده که از قبل دلش پیش اون بوده. زندگی خیلی برام سخت شد. همه باهام قهر کردن حتی مادرم. تنها کسی که این وسط دوستم داشت بهم محبت می کرد برادرم بود که حسابی هوام رو داشت