#درددلاعضا
#مالحرام
قسمت اول
وقتی ۱۳ سالم بود ازدواج کردم. خانوادهی شوهرم از اول گفتن که من باید با مادرشوهر زندگی کنم.
اون زمان دختر ها این چیزا براشون طبیعی بود. وقتی رفتم خونشون خیلی در حقم بی انصافی شد.
من بچه بودم ولی اونا ازم انتظار داشتن مثل یه زن با تجربه کار کنم. تمام کارهاشون سر من بود. خواهرشوهرام که ازدواج کرده بودن همیشه میاومدن.
سبزی پاک میکردن اشغالهاشون رو جمع نمیکردن. بعد رفتنشون من باید تمیز میکردم. اعتراضم میکردم که واویلا میشد.
#درددلاعضا
#مالحرام
قسمت دوم
با این حال زندگیم رو دوست داشتم. سه سال طول کشید تا بچه دار شم اونم چوندورهی ماهیانه نداشتم.
کلی ازشون حرف شنیدم که تو نازایی. اما تو ۱۶ سالگی که ماهیانهم شروع شد فوری باردار شدم.
بعد اون همش میگفتن خدا کنه بچهت پسر باشه که ما مجبور نشیم برای صفر (شوهرم) زن دیگهای بگیریم.
حالا دختر های خودشون دو تا دختر داشتن. جاری بزرگمم یه دختر داشت. وقتی پسرم به دنیا اومد از خوشحالی گریهم گرفت
#درددلاعضا
#مالحرام
قسمت سوم
بعد از دو سال خدا یه دختر هم بهم داد. زندگیم تو یه اتاق کنار مادرشوهرم گذشت تا پسرم ۱۸ ساله شد. واقعا خسته بودم. از کمردرد دیگه نمیتونستم کار کنم.
اما کی براش مهم بود. پدرشوهرم فوت کرد. قبل از فوتش به شوهرم برای یکی از زمین هاش وکالت داده بود تا بفروشه بین خودشون تقسیم کنه.
اما شوهرم اون رو برای خودش برداشت و به هیچکدوم از خواهر برادراش نداد. من موافق نبودم ولی هر چی گفتم اون پول حرومه گفت مال بابامه حروم نیست.
#درددلاعضا
#مالحرام
قسمتچهارم
پدرشوهرم مرد زحمت کش و حلال خوری بود ولی بچه هاش خوب نبودن. افتادن به فروش اموالش و یک هشتم نادرشون رو دادن و از خونه بیرونش کردن.
من بعد ۱۸ سال مستقل شدم ولی دلم برای مادر شوهرممیسوخت پیر زنبود و باید هر سال خونه عوض میکرد. به شوهرنگفتم ماررت رو بیار من نگهش دارم گفت خیلی حرف میزنه اعصاب ندارم.
آخرش هم مادرشون رو بردن خونهی سالمندان. دو ماه بعد خبر فوتش رو آوردن
#درددلاعضا
#مالحرام
قسمت پنجم
اما پول حرووم به شوهرم وفا نکرد. چهلم مادرشوهرم پلیس اومد جلوی خونمون پسرمرو به جرم دزدی گرفت و برد.شوهرم از غصه دق کرد و من تمام خونه زندگی رو فروختم تا مالی که پسرم دزدیده بود رو پس بدم. دخترم رو بی جهیزیه شوهر دادم. بعد فوت پدرمبا پولی که ازش بهم ارث رسید یه خونهی کوچیک خریدم.پسرم ۸ سال بعد از زندان آزاد شد. دیگه دزدی نکرد. انگار مامور الهی بود تا تقاص کارهای شوهرم رو ازش پس بگیره. الان من چهار تا نوه دارمدو تا از دخترم دو تا از پسرم. خدا رو شکر میکنم ولی کل زندگین رو سوختم و ساختم
داستان کوتاه:
#درددلاعضا
#مالحرام
قسمت اول
وقتی ۱۳ سالم بود ازدواج کردم. خانوادهی شوهرم از اول گفتن که من باید با مادرشوهر زندگی کنم.اون زمان دختر ها این چیزا براشون طبیعی بود. وقتی رفتم خونشون خیلی در حقم بی انصافی شد. من بچه بودم ولی اونا ازم انتظار داشتن مثل یه زن با تجربه کار کنم. تمام کارهاشون سر من بود. خواهرشوهرام که ازدواج کرده بودن همیشه میاومدن. سبزی پاک میکردن اشغالهاشون رو جمع نمیکردن. بعد رفتنشون من باید تمیز میکردم. اعتراضم میکردم که واویلا میشد.
با این حال زندگیم رو دوست داشتم. سه سال طول کشید تا بچه دار شم اونم چوندورهی ماهیانه نداشتم. کلی ازشون حرف شنیدم که تو نازایی. اما تو ۱۶ سالگی که ماهیانهم شروع شد فوری باردار شدم. بعد اون همش میگفتن خدا کنه بچهت پسر باشه که ما مجبور نشیم برای صفر (شوهرم) زن دیگهای بگیریم. حالا دختر های خودشون دو تا دختر داشتن. جاری بزرگمم یه دختر داشت. وقتی پسرم به دنیا اومد از خوشحالی گریهم گرفت
#درددلاعضا
#مالحرام
بعد از دو سال خدا یه دختر هم بهم داد. زندگیم تو یه اتاق کنار مادرشوهرم گذشت تا پسرم ۱۸ ساله شد. واقعا خسته بودم. از کمردرد دیگه نمیتونستم کار کنم. اما کی براش مهم بود. پدرشوهرم فوت کرد. قبل از فوتش به شوهرم برای یکی از زمین هاش وکالت داده بود تا بفروشه بین خودشون تقسیم کنه. اما شوهرم اون رو برای خودش برداشت و به هیچکدوم از خواهر برادراش نداد. من موافق نبودم ولی هر چی گفتم اون پول حرومه گفت مال بابامه حروم نیست.
پدرشوهرم مرد زحمت کش و حلال خوری بود ولی بچه هاش خوب نبودن. افتادن به فروش اموالش و یک هشتم نادرشون رو دادن و از خونه بیرونش کردن. من بعد ۱۸ سال مستقل شدم ولی دلم برای مادر شوهرممیسوخت پیر زنبود و باید هر سال خونه عوض میکرد. به شوهرنگفتم ماررت رو بیار من نگهش دارم گفت خیلی حرف میزنه اعصاب ندارم. آخرش هم مادرشون رو بردن خونهی سالمندان. دو ماه بعد خبر فوتش رو آوردن
#درددلاعضا
#مالحرام
اما پول حرووم به شوهرم وفا نکرد. چهلم مادرشوهرم پلیس اومد جلوی خونمون پسرمرو به جرم دزدی گرفت و برد.شوهرم از غصه دق کرد و من تمام خونه زندگی رو فروختم تا مالی که پسرم دزدیده بود رو پس بدم. دخترم رو بی جهیزیه شوهر دادم. بعد فوت پدرمبا پولی که ازش بهم ارث رسید یه خونهی کوچیک خریدم.پسرم ۸ سال بعد از زندان آزاد شد. دیگه دزدی نکرد. انگار مامور الهی بود تا تقاص کارهای شوهرم رو ازش پس بگیره. الان من چهار تا نوه دارمدو تا از دخترم دو تا از پسرم. خدا رو شکر میکنم ولی کل زندگین رو سوختم و ساختم