eitaa logo
مسیر بهشت🌹
7.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
9.9هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۴ الان‌ اگر نیومده قصد جسارت به شما رو نداشته ما گفتیم بیایم زیر و بم زمدگی‌این بچه رو بگیم اگر قبول کردید بگیم خودشم‌ بیاد اگرم نه که حتما قسمت نبوده، رو به من‌ نگاه کرد و گفت من پیرمرد پرحرفی نیستم‌ ولی باید میگفتم اینم دخترم بی منظور بهت میگم اگر جواب بله دادی حتی یک ریال هم نیاز نیست خرج کنی مول حلقه و اینارو خودم میدم‌ توام دختر خودمی جهیزیه و این چیزا هم به سلیقه خودت میریم برات میخرم منتی نیست به کسی هم ربطی نداره ولی این راز میمونه بین ما هیچ کس تاکید میکنم هیچ کس نباید بفهمه، قبول کردم و گفتم بگید بیاد من مشکلی ندارم چون از اول راستشو گفتید، همون موقع زنگ زدن به پسره و اونم‌پشت در بود،در زد و مادرم درو باز کرد وارد خونه شد خوش قد و بالا و هیکلی اما سر به زیر و اقا رفتیم توی اتاق حرف بزنیم کل زندگیمون رو براش گفتم و بهش گفتم حق اینکه به روم بیاری یا سرکوفت بزنی رو نداری زندگی ما اینجوریه
۲ مجید دستش خالی بود من بهش گفتم‌ که نیازی نیست خودتو به سختی بندازی با هرچی داریم مراسم میگیریم با مراسمات خیلی کوچیکی عروسی کردم و به خونه بخت رفتم. فقیر بودیم هیچی نداشتیم ولی خیلی دوستش داشتم. مجید هرجا می رفت کار پیدا نمی‌کرد خانواده هامون هم توان مالی کمک کردن به ما رو نداشتن. وقتی فهمیدم باردارم خیلی ناراحت شدم دیگه با این فقر ی بچه رو چه جوری بزرگ میکردم اما مجید خوشحال بود نمی تونستم بشینم تا کسی برای من کاری کنه شروع کردم به خیاطی کردن برای مردم اما تازه کار بودم و کسی اعتماد نمیکرد بهم پارچه بده مشتری هام خیلی کم بودن مجید گفت اگر یه وام بگیرم میتونم تاکسی بخرم کار کنم فقط ضامن نداریم رفتم خونه عمو وسطیم که کارمند بود با کلی التماس راضیش کردم ضامن مجید بشه وام رو گرفتیم و ماشین خریدیم
۵ فقط مهم بود که به بچه های سارا رسیدگی کنم تا کمتر غم نبود مادرشون رو تحمل کنند. یمدت کمتر میرفتم اما حسابی دلم برای بچه ها تنگ میشد ، اونروز غذایی که بچه ها دوست داشتند رو درست کردم و رفتم سراغشون.در زدم وقتی در باز شد فرشاد رو روبروی خودم دیدم ظرف رو سمتش گرفتم و گفتم فکر کردم سرکاری برای بچه ها غذا اوردم،ازم خواست چند دقیقه برم داخل تا موضوع مهمی رو بهم بگه با اکراه وارد شدم سریع رفت سر اصل مطلب و گفت،ببین افسانه تو بچه نداری میدونم محمد از سرحسادت نمیذاره زود به زود به بچه ها سر بزنی من‌ میدونم محمد هم خسیسه و هم بداخلاق ...زندگی با اون ادم خیلی سخته.. من پیشنهاد دارم بیا و ازش جدا شو تا خانم خونه ی من شی،هم مادر این دوتا طفل معصوم میشی و هم تاج سر من هرچی بخوای خودم به پات میریزم،
۱ تازه سه ماه از اردواجم میگذشت که احساس کردم باردار شدم. من برنامه های زیادی برای اینده م داشتم و هنوز زود بود با وجود بچه دست و پای خودم رو ببندم،با اینکه همسرم عاشق بچه بود بدون اینکه او متوجه بشه به ماما مراجعه کردم وقتی از بارداری اطمینان پیدا کردم با التماس از دکترم خواستم بچه رو سقط کنه،اولش قبول نمیکرد اما به دروغ گفتم شوهرم معتاد و زن‌بازه و میخوام طلاق بگیرم و برای همین میخوام بچه رو سقط کنم با پرداخت وجه قابل توجهی قبول کرد با تزریق امپول بچه رو سقط کنه. بعد از سقط بچه تا چند روز حال مساعدی نداشتم ولی اجازه ندادم همسرم متوجه جریان بشه.
۲ با همسرم به مسافرتهای دونفره میرفتیم،کوه و پیک نیک و سینما و حتی با دوستانم گردشهای مجردی میرفتم و هربار بابت اون تصمیم به موقع سقط بچه بخودم افرین میگفتم چون اگه اون بچه به دنیا اومده بود دست و پاگیر خوشیهام میشد. سه سال بعد یه روز همسرم گفت نادیا پس کی بچه دار میشیم؟ الان سه سال از ازدواجمون گذشته و وقتشه یه بچه تو زندگیمون باشه،ولی من زیر بار نمیرفتم و میگفتم فعلا زوده، دوستم تازه زایمان کرده بود یه روز به عیادتش رفتم،
۳ با دیدن نوزاد کوچولوش و حس و حال قشنگی که دوستم موقع بغل گرفتنش داشت و تعریفهایی که از حس مادری میگفت دیگه به صرافت افتادم که مادرشدن رو تجربه کنم. چند ماه گذشت اما خبری نشد یکسال دوسال و حتی سال سوم و چهارم هم با اینکه تحت درمان قرار گرفتم نیز جواب نداد تا اینکه شد شش سال... سال ششم اخرین تلاشهامون برای بچه دار شدن جواب نداد و دکتر گفت من قادر به بچه دار شدن نیستم.من دیگه اون نادیای شش سال قبل نبودم در حسرت مادرشدن حاضر بودم هرکاری بکنم تا بتونم طعم مادری رو بچشم، همسرم دلداریم میداد اما مادرشوهرم هربار با ناله و گریه از حسرتش میگفت که سالهاست منتظره بچه ی از تنها فرزندش رو ببینه .
۴ یروز با بغض و گریه گفت اگه نمیتونی برامون بچه بیاری یا اجازه بده پسرم زن دیگه ای بگیره تا پدر بشه یا از زندگیش برو بیرون. این حرفش خیلی دلم رو شکست تا چند روز با خودم کلنجار رفتم تا به همسرم چیزی بروز ندم تا بخاطر این درخواست مادرش خجالت نکشه. اما وقتی دوباره به خونمون اومد و خواسته ش رو بیان کرد اون شب با حرص و ناراحتی از پررویی وتوقع زیادی مادرش گفتم. در کمال ناباوری همسرم گفت من تورو خوب میشناسم و میدونم نمیتونی حضور یک زن دیکه رو تو زندکیت تحمل کنی. پس بهتره از هم جدا بشیم شاید تو هم بتونی با یکی که مشکل مشابه خودت رو داره ازدواج کنی. داد زدم خفه شو عوضی من زنتم چطور دلت میاد بخاطر خواسته ی مادرت من رو از زندکیت بیرون کنی؟
ظلم‌و‌حماقت ۲۴ سال پیش مادر شوهرم‌ خیلی رسمی و سنتی اومد خاستگاریم.‌ خانواده‌ی خوبی بودن و بی نیاز از مال دنیا خیلی خوشحال بودم و با اینکه پدرم تو جواب مثبتی که بهشون داد نظرم رو نپرسید خوشحال بودم. خیلی زود ازدواج کردیم و رفتیم زیر سه سقف. همسرم قصاب بود و روز به روز وضع مالی‌مون بهتر میشد. بین دخترهای همسن خودم به نظر از همه خوشبخت‌تر بودم. اما شوهرم هیچ وقت حسابم نمیکرد. خیلی بداخلاق بود و سرکوفت وضعیت مالی خونه‌ی پدرم رو بهم میزد.‌ ما فقیر نبودیم اما مثل خانواده‌ی اون هم نبودیم این‌خیلی آزارم‌میداد. من شده بودم ویترین‌نمایشی خانواده‌شون. بدون اینکه نظرم‌رو بپرسن بهترین لباس ها رو برام میخریدن.‌ هر دو دستم پر بود از النگو انگشتر.‌ توی هر مهمونی باید دستم میکردم تا به همه ثابت کنن که خیلی پولدران. بین‌دوستام که مینشستم همه از شوهراشون تعریف میکردن تا پیش من کم‌نیارن. غافل از اینکه من اصلا دلم خوش نبود. اما کم نمیاوردم و تا میتونستم بهشون‌دروغ میگفتم.‌میگفتم شوارم‌بدون‌اطلاع من آب نمیخوره. تا من نیام‌‌غدا نمیخوره.مادرش گفته بیا خونمون گفته بدون زنم نمیام. خلاصه که با دروغ هام آب از دهن‌همشون راه افتاده بود. یک سال از زندگیمون گذشت و من اولین پسرم به دنیا اومد. انقدر برای شوهرم‌بی اهمیت بودم که برای انتخاب اسم‌نظرم رو نپرسید.‌حتی وقتی پرسیدم اسمش رو چی میزاری گفت صبرکن هروقت بهت گفتم صداش کن😔 ...
مثل احمق ها قبول کردم و برای اینکه همه جا نگه من خل شدم دنبال یه دروغ دیگه بودم. کل روز رو بعد رفتنش فکر کردم. فردا برگشت ک گفت اجازه گرفتی.‌ انگار زبونم مال خودم نبود. اسم یکی از مرد های محلمون‌رو اورم و گفتم اون بود. گفتم اون‌میدونه که چقدر به من سخت میگذره میاد پیشم که تنها نباشم.‌ کلی باهام‌شوخی کرد و منم که کمبود محبت بهم فشار آورده بود شروع کردم به تعریف کردن خاطرات دروغم. واقعا زده بود به سرم و نمیفهمیدم دارم چه تهمت های بزرگی رو به خودم‌ میزنم. جاریم‌ تمام حرف هام رو به گوش شوهرم رسوند شب نشده بود که شوهر عصبی و کور و کر شده از حرف های ناموسی که شنیده بود برگشت. و افتاد به جونم. بعد هم رفت سراغ اون‌ مرد بیچاره و ابروی اون هم رفت. به همین‌اکتفا نکرد و شکایت کرد. هر دمون رو انداخت زندان و از دادگاه برای من حکم سنگسار رو درخواست کرد.
دلم برای بچه هام تنگ‌بود.‌ هر چی التماسش کردم بزار ببینمشون نذاشت. رفتم دادگاه حکم گرفتم که باید ببینمشون. دیگه بچه هام‌ بزرگ‌شده بودن و مدرسه میرفتن.‌ مادرش یاد پسرام داده بود به من ناسزا بگن و اب دهنشون رو بهم پرت کنن. من درمان شده بودن و دیگه توهم نمیزدم. اما نمیذاشتن بچه هامو ببینم. خودشون مریضم کردن و خودشون محکومم کردن روبروی پسرام‌نشستم پسر بزرگم شروع کرد به ناسزا گفتن ولی‌پسر کوچیکم فقط نگاهم کرد. با خودم‌گفتم رفتن من به اونجا و دیدنشون فقط باعث آزارشون میشه. تصمیم‌ گرفتن دیگه نرم دیدنشون.‌چند سال بعد ازدواج کردم. با یه مردی که بجه دار نمیشد.‌ زندگی خوبی داشتم و ۱۵ سال گذشت.‌ یه روز تو خونه نشسته بودم که در زدن وقتی در رو بار کردم بعد ۱۵ سال پسر کوچیکم رو شناختم. ....
من نه توی عروسی پسر بزرگم بودم نه هنوز نوه‌ام رو دیدم. سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم که گفت انتقامت رو گرفتم. ترسیده از این که چیکار کرده پرسیدم.چیکار کردی؟ گفت رفتم خونه زن‌عمو زدمش. انقدر زدمش که نمیتونست نفس بکشه. چنگی به صورتم زدم و گفتم چرا این کارو کردی؟ چون باعث شده تا من ۱۵ سال تورو نبینم اون با فضولی بیجاش در حالی که میدونست تو بیماری باعث شد تا من ۱۵ سال مادر نداشته باشم.بار اول نیست که زدمش. این بار دومِ. سری پیش کمرش آسیب دید. عمو اجازه نداد شکایت کنه اما این سری می ترسم از بابا. می ترسم اومدم اینجا پنهان بشم .
.۱ من اسمم رویاست است، این زندگی ه پرپیچ و خم و تلخ منه، تازه از قم فارغ التحصیل شده بودم و شاد و شنگول با یه دنیا امید وارد عرصه اجتماع شدم به امید اینکه یه روزی بتونم بهترین های ترجمه های شهرم شم ... اما مشکل بزرگی که وجود داشت دوری وطن بود که من از یه خانواده متوسط بودم و کسی نبود بتونه هزینه های شروع کار منو تامین کنه بخاطر همین رفتم تو یه شرکت بازرگانی و شروع کردم به خریداز کشورهای خارجی که وسط کار متوجه شدم قاچاق کالا می کنن اما من ۶ ما حقوق معوقه داشتم ... ...