eitaa logo
مسیر بهشت🌹
7.2هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
10هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
1 نگاهم به ساعت افتاد که عقربه بزرگ خبر از ساعت ده می‌داد. اوفی کشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم. این روزا خسته بودم از دعواهای تکراری و زندگی که داشتم . انگار محسن هیچ جوره دیگه منو نمی‌خواست. به هرحال خیلی وقته حرمت های بین ما از بین رفته همون موقع که خانواده هامون رو به اختلاف و بحث های یین خودمون راه دادیم. خانواده محسن دیگه از من و خانواده م متنفر بودم . خود محسن هم دیگه آنچنان رقبتی به من نداشت‌ . احساس می کردم که فقط به خاطر امیرحسین تنها پسرمون این زندگی داره ادامه پیدا می کنه و گرنه خیلی وقت پیش منو محسن ازهم پاشیدیم. اشک تو چشمام جمع شده بود و بغض بدی به گلوم افتاده بود. صدای زنگ گوشیم منو به خودم برگردوند. ادامه دارد. کپی حرام.
2 خودمو به گوشیم رسوندم و دستم گرفتم. نگاهی به صفحه انداختم. شماره داداشم بود. خودمو جمع و جور کردم که یه وقت نفهمه گریه کردم. چند لحظه معطل کردم و بعد تماسو وصل کردم _ الو سلام داداش خوبین؟ _ ممنون عزیزم . _ جانم داداش کاری داشتی؟ _ راستش الهام زنگ زدم یه چیزی بهت بگم اما قول بده که زیاد شلوغش نکنی! تنم یخ زد . باز چی شده خدایا؟ طاقت یه اتفاق دیگه رو نداشتم. مضطرب لب زد_ بله داداش بگو...می‌شنوم. کمی من من کرد_ برادرشوهرت مهدی رفته مغازه داداش حامد و از فروشنده ش حسابی آمار و اطلاعات گرفته. حالم گرفته شد. برام سخت بود چیزی به زبون‌بیارم. سکوت کردم چون مطمئن بودم که همچین کاری هم می کنن . خانواده شوهر من که جز فضولی کردن کار دیگه ای بلد نبودن! ادامه دارد. کپی حرام.
3 صدای حمید داداشم تو گوشم پیچید_ بهتره با محسن حرف بزنی و بهش بگی که‌ به‌ داداشش بگه کمتر تو مسائل کاری ما دخالت کنه! کار و کاسبی ما هیچ ربطی به اون‌نداره. خجالت‌زده بودم‌از کاری که برادرشوهرم کرده بود. چی بگم بهش. بگم شرمنده که خانواده شوهرم در این حد فضولن و مدام دنبال آمار گرفتن از این و اون هستن! بدون هیچ حرف اضافه ای گفتم_ باشه داداش جان.اگه کاری دیگه ای نداری قطع کنم. _ نه الهام جان قربانت فعلا خداحافظ. تماس رو قطع کردم. بدجوری داغون شدم. تا‌اومدن محسن صبر کردم.یک ساعتی گذشت که به خونه برگشت. به داخل اومد و با کلافگی سلامی کرد. بعدش پرسید _ امیر حسین هنوز نیومده؟ سرمو به اطراف تکون دادم_ نه هنوز. با دقت بهم نگاه کرد و گفت_ اتفاقی افتاده؟ ادامه دارد. کپی حرام.
4 نتونستم جلوی خودمو بگیرم و حرصی گفتم_ مگه‌می‌شه خانواده شما بذارن ما یه روز راحت باشیم! اوفی گفت _ باز چی شده الهام؟ دوباره چه داستانی سرهم‌کردین؟ صدامو بالابردم_ من داستان سرهم‌می‌کنم؟ پوزخندی زدم _ تو یا خانواده ت رو نمی‌شناسی یا اینکه انقدر نسبت بهشون تعصب داری که نمی‌خوای باور کنی چه آدمایی هستن! با تشر گفت_ درمورد خانواده من درست حرف بزن الهام. با کلافگی گفتم_ برو به خانواده ت بگو دست از سر ما بردارن! _می‌گی چی شده یانه؟ با بغض لب زدم_ داداشت مهدی رفته جلو مغازه داداش حامد م و از فروشنده ش آمار گرفته! محسن با شنیدن این حرفا از عصبانیت سرخ شد‌ سعی می‌کرد خودشو نگه داره اما مشخص بود که نمی‌تونه. داد زد_ برو لباساتو بپوش همین الان باید بریم ببینم که به داداش من افترا زده! _ محس.... پریدم وسط حرفم و داد کشید_ زود باش. ادامه دارد. کپی حرام.
6 بیچاره اون فروشنده که معلوم بود هیچ گناهی نداره و فقط به وظیفه ش عمل کرده. محسن زنگ زد به داداشم حامد هم اومد. فروشنده بیچاره بازم عین اون حرفارو تکرار کرد. اما مهدی نه! هربار یه حرف در می‌آورد ومشخص بود که داره دروغ میبافه. عجیب بود که قسم قرآن هم می‌خورد که اصلا از اون فروشنده همچین سئوالهایی نپرسیده! اونقدر بحث بین برادرم و شوهرم کش پیدا کرد که فروشنده بیچاره از روی ناچاری با گریه گفت من اشتباه کردم و این آقا همچین سئوال هایی نپرسیده! فقط برای اینکه ختم به خیر شه و خداروشکر هم همونجا این بحث تموم شد. داداش حامد هم که می‌دونست فروشنده چاره ای جز این نداشته کاری به کارش نداشت و موضوع رو همونجا تموم کردن. اما دو ماه بعدش مهدی تصادف سختی کرد با اینکه خودش نجات پیدا‌کرد اما ماشینش کلا نابود شد وجواب دروغ ها و قسم های قرآن ناحقش رو پس داد. ادامه دارد. کپی حرام.
5 از روی ناچاری همراهش رفتم . رفتیم مغازه داداشم. داداش حامد نبود. فروشنده ش رو برداشتیم با خودمون بردیم مغازه برادر محسن، مهدی، قبل رفتنمون فروشنده که یه دختر نوجوون هم بود در حالی که ترسیده بود مضطرب قضیه رو به محسن گفت‌ . اما محسن باور نمی‌کرد و همونطور داد می‌کشید که دروغ می گین می خواین به خانواده من تهمت بزنید. رفتیم مغازه برادرشوهرم مهدی. اولش فروشنده بازم حرفاشو تکرار کرد و گفت که این آقا اومده و آمار از من گرفته منم طبق وظیفه م به صاحب کارم گفتم که بعدا برام دردسر نشه. اما محسن و مهدی مدام بهش بد و بیراه میگفتن که به تو چه ربطی داره! مگه یه فروشنده ساده نیستی! چرا تو مسائل خانوادگی دخالت کردی! بیچاره از ترس لال شده بود خواستم از دختر بیچاره دفاع کنم که محسن سر منم داد کشید که حق دخالت ندارم. ادامه دارد. کپی حرام.