#اعتماد بیجا 1
روز سختی داشتم خسته و نزار بودم . اصلا نمیتونستم روی پاهای خودم بایستم از صبح یه ریز کلاس داشتن و سر و کله زدن با هر چی استاده واقعا خسته کننده بود.
از دانشگاه بیرون اومدم. هنوز چند قدم نرفته بودم که ماشینی کنارم ایستاد. نگاه کردم . امیر بود امیر حیدری.
یکی از هم کلاسیام.
_سلام آقای حیدری .
_سلام. بیا بالا میرسونمت.
اولش مکثی کردم اما از اونجایی که خیلی خسته بودم بدون مخالفت سری تکون دادم_ یه وقت مزاحم نباشم؟
_ نه چه حرفیه بفرمایید.
دو دل بودم اما رفتم و سوار شدم.
مشغول بستن کمربندم شدم که آقا امیر گفت_ خوبین؟
جوابشو دادم_ ممنون خوبم ...فقط یه خورده زیادی خسته شدم امروز.
راه افتادیم که گفت_ آخی چرا؟
شونه ای بالا انداختم _ کلاسای امروز خیلی فشرده بودن.
سری به نشونه تایید تکون داد_ کلاسای جبرانی هم داشتیم واقعا خسته کننده بود حق داری.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#اعتماد بیجا 2
سری تکون دادم_ خب دیگه نزدیک پایان ترمه کلی درس ریخته رو سرمون.
لبخندی زد و نیم نگاهی بهم انداخت که خیلی معذب شدم.
آدرس خونه رو به آقای حیدری دادم .
دیگه نزدیکای خونه بودیم که با کمی من من گفت_ راستی سحر خانم میتونم یه سئوال بپرسم؟
_ بله بفرمایید.
بازم من من کرد_ شما کسی تو زندگیتون هست؟
گیج و منگ نگاهش کردم_ ببخشید، نفهمیدم؟
_ میگم با کسی در ارتباط هستی یا نه؟
سرم سوت کشید از سئوالی که شنیدم. چرا باید یه همچین سئوالی بپرسه.
خدایا اصلا چرا سوار شدم؟ الان چیکار کنم؟
بدون اینکه جواب سئوالشو بدم هول گفتم_ آقای حیدری بی زحمت همینجا نگه دارین من پیاده میشم.
_ خب اجازه بده میرسونمت.
نوچی کشیدم_ خیلی ممنون دیگه نزدیکیم همینجا نگه دارین.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#اعتماد بیجا 3
_ خب می رسونمتون یه ....
پریدم وسط حرفش و با تحکم و عصبی گفتم_ آقای حیدری! لطفا ازتون خواهش میکنم نگه دارین. محله ما کوچیکه نمیخوام برام حرف درست کنن!
اینبار نگهداشت و ترمز کرد.
_ خب خیلی ممنون دستتون درد نکنه.
خواستم پیاده شم اما مانع شد_ میتونم شماره تون رو داشته باشم؟
نگاهش کردم و با ابروی بالا افتاده ای پرسیدم_ برای چی میخواین؟
کمی فکر کرد و بعد گفت _ نزدیک امتحاناته شاید جزوه ای لازم داشته باشم!
باورم شد و برای اینکه زودتر هم از اون ماشین پیاده شم شماره رو بهش دادم.
خداحافظی گرفتم و کلافه از ماشینش پیاده شدم.
راهمو به سمت خونه گرفتم و مدام زیر لب غر میزدم_ آخه دختره ی بی شعور قبول که خسته اي ولی چرا سوار ماشین پسر غریبه میشی؟
ادامه دارد.
کپی حرام.
#اعتماد بیجا 4
همونطور به خودم بد وبیراه میگفتم چند لحظه بعد خودمو جلوی خونه مون دیدم . رفتم داخل و کلافه لباسامو عوض کردم. هنوز حرفای آقا امیر تو ذهنم بود .
شب صدای پیامک رو شنیدم. رفتم سراغ گوشی شماره ناشناس بود.
پیامک رو باز کردم _ سلام شبت بخیر خوبی؟ امیرم .
همونطور خیره به صفحه گوشی بودم که پیامک دوم اومد _ سحر هستی؟
از اینکه با اسم کوچیک صدام کرد خیلی جاخوردم. پیامک بعدی هم اومد_ میخوام باهات حرف بزنم.
خدایا الان چیکار کنم؟
مضطرب مشغول تایپ شدم _ سلام بله بفرماییددر خدمتم.
از عمد جوابشو اینطوری دادم که شاید بیخیال شه اما نه ....
ادامه دارد.
کپی حرام.
#اعتماد بیجا 5
و شروع کرد به حرف زدن در مورد احساساتش گفت که منو دوست داره و امروز میخواسته تو ماشین جریان رو بهم بگه اما من نذاشتم .اونقدر گفت از احساساتش که فریب خوردم. گفت که قصدش ازدواجه و فقط باید بیشتر باهم آشنا شیم. امیر گزینه مناسبی برای ازدواج بود.
قرار شد بیشتر باهم آشنا شیم و از اون روز بیشتر باهم وقت میگذروندیم.
تو دانشگاه و بعد از اتمام کلاس ها هم باهم قرار میذاشتیم.
امیر می گفت که خیلی دوستم داره و اولین دختریه که عاشقانه دوستش داره.
منم که بدجوری بهش وابسته شده بودم.تمام رویام شده بود ازدواج با امیر تا دیروز یه شخص غریبه بود اما الان مردیه که از ته قلبم دوستش دارم!
فقط به خاطر حرفا و قولهایی که بهم میداد عاشقش شده بودم.
به دختر جوون که برای اولین بار از یه مرد غریبه محبت میدید.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#اعتماد بیجا 6
شش ماه از رابطهمون میگذشت که ازم خواست صیغه ش شم تا بتونیم بدون محدودیت باهم باشیم.
اما من قبول کردم و خیلی مصمم گفتم نیازی به این کارا نیست اگه قصدت ازدواجه خب جریان رو زودتر به خانواده بگو. خیلی سعی کرد که برای موضوع صیغه راضیم کنه درست مثل شبی که با پیاماش فریبم داد اما اینبار تونستم خودمو نجات بدم .
بعد اون قضیه دیگه نسبت بهم سرد شده بود.
همش فراری بود از اینکه بخواد با من باشه. منم متوجه شدم همه حرفاش دروغ بوده و از اول ازدواجی در کار نبوده! بد ضربه دیدم اما تونستم که کنار بیام و تجربه بزرگی برام شد اما خداروشکر یاد گرفتم که هر مرد هوس باز و فریبکاری رو به زندگیم راه ندم .
پایان.
کپی حرام.
#اعتماد 1
۴۹ سال داشتم و همسرم ۵۸ سال.
۳۰ سال از زندگی مشترکمون میگذشت. سه تا از بچههامون رفته بودن خونه بخت جز پسر کوچیکمون که تمام مشکلمون همون پسر بود.مدام کارهای خلاف انجام میداد و منو پدرش رو به دردسر میانداخت بیشتر از همه من رو عذاب میداد.
سینا پسر کوچکمون واقعاً هممون رو عاصی کرده بود هر چقدر که باهاش حرف میزدیم بیفایده بود .
فقط دردسر درست میکرد ۲۲ سالش بود و بارها بهش گفتیم که بیا برات زن بگیریم اما نه! فقط دنبال کارای خلاف میرفت .
درسش رو همون دیپلم رها کرد.
این همه سال کار کردن شوهرم تنها داراییمون همین خونهای بود که توش زندگی میکردیم و حقوق بازنشستگی که شوهرم میگرفت زندگیمون رو میچرخوندیم و خدا را شکر جز سینا مشکل دیگهای نداشتیم.
ادامه دارد .
کپی حرام.
#اعتماد 2
میز صبحانه را آماده کردم که محمودم ازراه رسید و با هم مشغول شدیم
هنوز دو سه لقمهای نخورده بودیم که محمود شروع کرد به حرف زدن _ خانم دیشب سینا اومد خونه ؟
سرم رو به اطراف تکون دادم و کلافه گفتم _نخیر خبری ازش ندارم .
اوفی گفت و بعد ادامه داد_ آخه تو چه جور مادری هستی که حتی از بچهتم خبر نداری ؟
عصبی لب زدم_ تو چه جور پدری هستی که نمیتونی پسرتو جمع کنی؟ سینا وارد کارهای خلاف شده باید گوششو بگیری باید کاری کنی که دور دوستاشو خط بکشه! چقدر دیگه باید بهت بگم پسرمون داره راههای بدی رو میره اما تو اصلاً گوشت شنوا نیست!
با کلافگی گفت_ خانم اول صبح یه حرفایی میزنی آخه من دیگه باید چیکارش کنم ؟ بچه که نیست دست و پاشو ببندم!
نوچی کشیدم و گفتم _ من نگفتم که دست و پاشو ببندی میگم به عنوان پدرش باهاش حرف بزن و راه درست رو به پسرت نشون بده.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#اعتماد 3
صداشو بالاتر برد_ مگه من باهاش حرف نزدم ؟ داداشش سعید مگه باهاش حرف نزد! حرف زدن با این پسر بیفایده است تا وقتی که دوستاش دورش هستن هیچ فایدهای نداره باید همون موقع که درسشو ول کرد پیگیر میشدیم نه الان که دیگه کار از کار گذشته!
دیگه حرفی نزدم خودم به اندازه کافی کلافه بودم از دست کارهای سینا از دست محمود واقعاً دیگه نمیکشیدم! زندگی برام سخت شده بود جای اینکه آخر عمری تو رفاه باشم برعکس باید فقط حرص سینا رو بخورم که چیکار میکنه ... میاد خونه یا نه؟
چند روزی گذشت و محمود دوباره با سینا حرف زد اما سینا بازم داد و بیداد را انداخت که توی زندگی من دخالت نکنید من هر کاری که بخوام میکنم و به کسی مربوط نمیشه!
محمود خیلی حالش بد بود میترسیدم که بلایی سرش بیاد سعیدم به داداشش گفت که به خاطر بابا کوتاه بیا بابا سنی ازش گذشته تو یک سن حساسه اما کو گوش شنوا سینا بازم به کاراش ادامه میداد.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#اعتماد 4
یک هفته گذشت و حال محمود روز به روز بدتر میشد به خاطر سینا خیلی حرص میخورد بچههام واقعاً نگران بودند اما هیچ کاری از دستمون بر نمیاومد تو فکر بودم که صدام کرد که برم پیشش رفتم و کنارش نشستم با نگرانی لب زدم_ حالت بهتره؟
سری تکون داد _خوبم اما باید باهات حرف بزنم.
_ میشنوم بگو .
شروع کرد به حرف زدن_ ببین طاهره من دیگه سنی ازم گذشته میترسم با کارایی که سینا میکنه بلایی سرم بیاد و عمرم به این دنیا نباشه .
لب پایینم به دندون گزیدم_ این چه حرفیه آقا محمود ؟ خدا نکنه .
لبخندی به لبش نشست _ دنیا همینه این روزا حالم خوب نیست میترسم بلایی سرم بیاد و سینا باعث آوارگی تو بشه میخوام یه کاری بکنم اگه تو موافق باشی .
منتظر نگاهش میکردم که گفت _میخوام این خونه رو به اسمت بزنم تنها داراییم تو این دنیا و کارتمو دست خودت بدم که اگه بلایی سر من اومد خدایی نکرده تو هم آواره نشی.
ادامهدارد.
کپی حرام.
#اعتماد 5
از خدام بود که این خونه به اسمم بشه به هر حال حق با اون بود سینا خیلی خطرناک شده اگه محمود نبود حتماً کارای بدتری میکرد اینطوری منم هوای خودم و دخترامو داشتم جوابشو دادم _هرچی شما بگید آقا محمود من راضیم حرفی ندارم اگه شما نظرتون همینه منم موافقم.
قرار شد بریم محضر و همون روز رفتیم کارهای انتقال خونه را انجام داد و خونه رو به اسم من کرد اما قرار شد فعلاً چیزی به بچهها نگیم کارتشم که دست من بود و از اون طریق خرج خونه رو میدادم .
یک مدت گذشت که زندگیمون آرومتر شد سعید گوش داداش کوچکترشو کشید و سینا رو همراه خودش به باشگاه میبرد و یواش یواش با کار آشناش کرد سینا هم به مرور زمان دور دوستاشو خط کشید و دیگه شب میومد خونه اوضاع آرومتر شده بود و خیالمون از بابت سینا راحت شده بود به لطف سعید سینا کارم پیدا کرده بود و مشغول بود.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#اعتماد 6
محمود که دید اوضاع سینا بهتر شده به من گفت بریم محضر که خونه رو بهش برگردونم اما من نمیخواستم همچین کاری را انجام بدم!
اون خونه پساندازی بود برای من و دخترام مخالفت کردم وهمین باعث بحثهای بینمون شد .
حالا دیگه دعوای منو محمود شروع شده بود! هر کاری که کرد حاضر نشدم برم محضر .
یک سال که گذشت محمود به خاطر فشار زیادی سکته کرد و فوت شد
بعد از مرگ شوهرم خیلی عذاب وجدان گرفتم که چرا این کارو باهاش کردم ؟
به خاطر ترس از سینا خونه رو به اسم من کرد و وقتی که سینا خوب شد خواست خونه رو ازم بگیره اما من قبول نکردم و حالا من موندم و یه دنیا وجدان درد که بعد مرگ محمود سراغم اومد که چرا اونقدر عذابش دادم به خاطر یه خونه!
محمود به خاطر من خیلی زحمت کشید کاش زمانی که زنده بود بیشتر مراعاتشو میکردم و وقتی که گفت اونقدر باهاش بحث نمیکردم خونه رو بهش برمیگردوندم الان دیگه چیزی برام نمونده جز یک دنیا پشیمونی بعد از مرگ همسرم.
پایان.
کپی حرام.