eitaa logo
مسیر بهشت🌹
7.2هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
10.1هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۵ به امیر گفتم و تا آخر هفته مامان و علی هرچی گفتن گوش ندادم، آخر هفته شد و با کمال تعجب امیر تنها اومد کسی از خانوادش باهاش نبودن. منم که کور و کر بودم. امیر هم اصرار داشت یه هفته بعد عقد باشه، داداشم سعی می‌کرد نذاره اما حریف من نمیشد مامانم گاهی اوقات یواشکی اشک می‌ریخت.هفته بعد اومد و نوبت عقد شد قرار بود مراسم مختصری بگیریم اما باز تعدادی مهمون داشتیم. من از آرایشگاه زنگ زدم به امیر که گفت جایی کارش طول کشیده با داداشت برو تا منم بیام. زنگ زدم علی و تاکسی گرفت و اومد علی غمگین بود. ولی انگار من نمیدیدم. رفتیم محضر کل فامیلهایی که دعوت کرده بودیم هم اومده بودن. یک ساعت از وقت عقد گذشته بود و خبری از امیر نبود زنگ هم میزدم خاموش بود از نگرانی داشتم می مردم که برام پیام‌اومد:
۶ سلام یک روز پدرم رو از ما گرفتید این همه سال من سایه یتیمی داشتم، مادرم ازدواج کرد و سایه ناپدری داشتم. این کمترین لطفی بود که بهتون کردم باید بدتر از اینها سرتون می آوردم حالا برید تو چشمای فامیلتون زل بزنید بگید داماد دختر مارو نخواست....اینکه چجوری باعث آبرو ریزی شدم بماند اینکه فامیلها چجور با نگاه سنگینشون از محضر رفتن بماند... ولی داداشم هیچی بهم نگفت همدردی هم می‌کرد من این همه مدت بی احترامی کردم الان اینجوری آبروشون رو بردم هیچی نگفتن نه علی نه مامانم. فقط اون موقع گفتم چطور دلم اومد جواب زحمتهای داداشمو اینجوری بدم یک سال گذشت، پسر همسایه جواد مجدد اومد خواستگاری مامانم قبولش داشت داداشم هم بیشتر من با توکل بر خدا و اعتماد بر داداش و مامانم قبول کردم. الان واقعا احساس آرامش دارم که همسر خوب و مومنی دارم. همزمان دارم درس هم میخونم. داداشم هم چند ماه بعد خواهر جواد(زینب) رو خواستگاری کرد توی کوچه خودمون یه خونه گرفتند و هوای مامانمم کلی دارن.