#تاوان_اشتباه_۱
یه روز من عاشق یه پسر شدم و برای رسیدن بهش هر کاری کردم شب و روز به خدا التماس میکردم که منو بهش برسونه ،دست پدرمو بوس میکردم و ازش میخواستم که بذاره من با این پسر ازدواج کنم ولی پدرم راضی بشو نبود دلیلشم این بود که این پسر به درد تو نمیخوری چون من همجنسمو خوب میشناسم و بهتر از تو میشناسمش ولی مرغ من یه پا داشت میگفتم فقط این پسرو میخوام زمین و زمانو به هم دوختم التماس تمام اطرافیانمو کردم که پدرمو راضی کنن. بعد تقریبا دو سال التماس کردن به پدرم بالاخره راضی شد و به ازدواج ما رضایت داد روزهای اول فکر میکردم با این ازدواج خوشبخت شدم به اون چیزی که میخواستم رسیدم ولی بعد یه مدت به حرفهای پدرم رسیدم ولی خیلی دیر شده بود دیگه توان برگشت رو نداشتم، غرورم نمیذاشت برم پیش بابام بهش بگم که اشتباه کردم به خاطر همین همیشه پیش اونا وانمود میکردم که سعید اونیه که من میخواستم و خیلی خوشبختم ولی هرچه زمان میگذشت اوضاع زندگیم بدتر میشد.
ادامه دارد....
کپی حرام.
#تاوان_اشتباه_۲
دو سال از ازدواجمون گذشت و من طعم خوشبختی رو نچشیدم ولی توی این دو سالم هیچ شکایتی به خونوادم نبردم و همیشه طوری وانمود میکردم که نفهمن اشتباه کردم اما میدونستم که ماه هیچ وقت پشت ابر نمیمونه و یه روزی همه چیز برملا میشه . توی این دو سال زندگی مشترک با سعید تازه به این موضوع پی برده بودم که بعضی وقتا یه چیزایی از نظر ما خیلی خوب و دوست داشتنی هستند و اصرار داریم که به دستشون بیاریم ولی خدایی که از همه چیز خبر داره میدونه اون چیزبه ضررماست و یه روزی بهمون ضربه میزنه بخاطر همین مانع میشه و مایی که از چیزی خبر نداریم اصرار بر انجام اون کار داریم، چه نذرهایی که من انجام ندادم فقط برای اینکه با سعید طعم خوشبختی رو بچشم، من واقعاً عاشق سعید بودم ولی سعید همون چند ماه اول عاشق بود البته عاشق بودنشم همراه با کتک بود و کم کم سعید شروع کرد به دختر بازی و زن بازی. خدا میدونه چه روزای سخت و تنهایی هایی رو دارم میگذرونم ، تنها خوشحالیم توی این روزا اینه ک بیشتر وقتمو توی بیمارستان میگذرونم و چون پرستارم بعضی شبا رو شیفت میمونم و کمتر با کارای سعید عذاب میکشم
ادامه دارد...
کپی حرام.
#تاوان_اشتباه_۳
من خیلی وقت بود که شک کرده بودم و میدونستم که با دخترای دیگه است ولی نمیتونستم ثابت کنم چون سعید خیلی زرنگتر از این حرفا بود و اصلا زیر بار نمیرفت و مدام میگفت که من پاکم و تو به من تهمت میزنی و از این حرفا. یه روز بعدازظهر که داشتم جمع میکردم برم بیمارستان و شیفت شب بودم برگشت گفت
-- سحر تو که امشب خونه نمیای منم شب رو میرم پیش پدر و مادرم، واقعیتش وحید ازم خواسته با دوست دخترش بیاد اینجا ولی گفته که تو نفهمی سری تکون دادم و گفتم
-- مشکلی نداره،، ولی کاش زودتر میگفتی که دستی به سر و روی خونه بکشم و مرتبش کنم بعد میرفتم
با لبخند جلو اومد و دستامو گرفت و با لحن مهربونی گفت
-- عزیزم این چه حرفیه وحید غریبه نیست داداشمه ،،تو با خیال راحت برو من تا جایی که بتونم خونه رو جمع و جور میکنم
از طرز رفتارش تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم و از خونه زنم بیرون.
ادامه دارد....
کپی حرام.
#تاوان_اشتباه_۴
نمیدونم چرا اون شب کلی استرس داشتم و اصلاً خوب نتونستم سر کار بمونم ساعت ۲ شب بود که به خاطر سردرد شدیدی که اومده بود سراغم از بیمارستان زدم بیرون و رفتم سمت خونه توی راه برگشت اولش خواستم به سعید زنگ بزنم بگم که دارم میرم خونه ولی چون دیر وقت بود پشیمون شدم و مستقیم رفتم سمت خونه خودم احتمالشو میدادم که وحید با دوست دخترش رفته باشه، ساعت ۳ بود که رسیدم خونه کلیدو انداختم رفتم داخل برقا خاموش بودن، نفس راحتی کشیدن با خودم گفتم
-- آخیش رفتن
یکی از لامپ هارو روشن کردم و بعد اینکه از یخچال یه لیوان آب برداشتم و خوردم رفتم سمت اتاق خوابمون که بخوابم ولی با دیدن صحنه روبروم اولش خشکم زد آقا سعید با یه دختر دیگه روی تخت خوابمون خوابیده بود و بعد که به خودم اومدم جیغ بلندی کشیدن که سعید و دختره با سر و صدای من بلند شدن سعید با دیدن من جا خورد با لحن پریشونی گفت
-- تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
پوزخندی زدم گفتم
--کار خدا بود که دست تو برای همیشه برام رو بشه
اینو گفتم و سریع از خونه زدم بیرون.
ادامه دارد...
کپی حرام.
#تاوان_اشتباه_۵
اصلا حال روحیم خوب نبود گوشی تلفنمو درآوردم و بیاختیار شماره بابامو گرفتم بعد چند بوق با صدای گرفته ای جواب داد -- بله بفرمایید
با شنیدن صداش بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن ، بابام که با صدای گریهام متوجه شده بود منم پشت خط با لحن نگرانی گفت
--سحر بابا حالت خوبه؟؟؟ این وقت شب چی شده ؟؟؟سعید حالش خوبه؟؟؟ نمیتونستم هیچ جوابی بهش بدم فقط گریه میکرد میون گریههام آدرس جایی رو که بودم بهش دادم به نیم ساعت نکشی که بابام خودش رو بهم رسوندبا کلافگی ازم پرسید که چی شده ولی انقدر حالم بد بود که نمیدونستم حرف بزنم فقط گریه میکردم بابا وقتی حالمو دید منو تو آغوشش کشوند و فقط میگفت --آروم باش دختر گلم من پیشتم،، مثل همیشه پشتتم تو فقط آروم باش
بعد اینکه یکم آروم شدم به کمک بابام سوار ماشینش شدم وراه افتادیم سمت خونه پدرم . بابام با دیدن حال و روزم دیگه چیزی نگفت و در سکوت تا خونه رانندگی کرد وقتی رسیدیم خونه مامانم به استقبالم اومد وقتی حال بدمو دید چیزی نگفت و فقط گفت
-- بیا بریم تو اتاق خودت بخواب ،،
سری به معنی باشه تکون دادم و به کمک مامان رفتیم سمت اتاق مجردیم روی تختم دراز کشیدم و مامان پتو رو روم کشید و از اتاق زد بیرون چشامو بستمو سعی کردم که بخوابم.
ادامه دارد....
کپی حرام.
#تاوان_اشتباه_۶
نزدیکای ساعت ۱۰ بود که از خواب بیدار شدم نگاهی به صفحه گوشیم انداختم سعید چند باری زنگ زده بودو وقتی جواب نداده بودم یه پیام گذاشته بود که
-- بیا تا با هم حرف بزنیم و حلش کنیم
پوزخندی به پیامش زدم و گوشی رو پرت کردم روی تخت ،باید همه چیزو به خونوادم بگم. از روی تخت بلند شدم و از اتاق زدم بیرون ،بابام خونه بود فکر کنم به خاطر حال خراب من سر کار نرفته بود با دیدنش شرمنده سرمو پایین انداختم و سلام آرومی کردم رفتم سمت آشپز خونه صدای مامان و دخترا از اونجا میومد مامان با دیدن من لبخندی زد و گفت --سلام عزیزم خوب خوابیدی ؟؟
--سلام ممنون
به آرومی گفتم
-- مامان میشه بیای بشینی کنار بابا باهاتون کار دارم ؟؟
مامان سرشو به معنی باشه تکون داد و اومد کنار بابا نشست .منم شرمنده سرمو پایین انداختم و بدون مقدمه شروع کردم و همه چیزو براشون تعریف کردم و در آخرم از پدر عذرخواهی کردم و گفتم
--منو ببخشید که گول حرفای سعید رو خورد و با وجود مخالفتهای شما باهاش ازدواج کردم الان سرم سنگ خورده و میخوام با اجازتون درخواست طلاق بدم
پدرم با لحن مهربونی گفت
-- دخترخوشگلم من میدونستم ارزش تو بیشتر از سعیده ولی متاسفانه چون دوسش داشتی بدی های سعیدو نمیدیدی و مخالفتهای منم نتونستن مانع این تصمیم اشتباه بشن. الان اینو بدون که من تا آخرین لحظه مرگم پشتتم
با شنیدن حرفای پدرم نفس راحتی کشیدم و تشکر آرومی ازش کردم ، به کمک پدرم یه وکیلی گرفتم وافتادم دنبال کارای طلاق و بعد از چند ماه دوندگی بالاخره تونستم از سعید طلاق بگیرم و زندگی جدیدی رو برای خودم شروع کردم.
پایان.
کپی حرام.