eitaa logo
مسیر بهشت🌹
6.9هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
11.5هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
1 یک ماه از نامزدن کردنم گذشت . خانواده همسرم خیلی خانواده خوبی بودن و حسابی دست و دلباز بودن. مادر شوهرم هر موقع میومد خونه ما با هدیه و شیرینی میومد و سربلندم می‌کرد. از طرفی شوهرم مرد کاری بود و اونم خیلی برام خرج می کرد با اینکه خودم مخالف بودم اما شوهرم می گفت اینطوری من خوشحالم. همون موقع برادر شوهرم میثم هم نامزدی کرد میثم هم مثل خانواده ش دست و دلباز بود اما با اومدن جاریم خیلی خسیس شد. جاری مدام بهش می‌گفت پولاتو برای چی الکی خرج می‌کنی؟ فلان چیزو برای چی می‌خری؟ به جاش پولتو کنار بزار برای آیندمون. مادر شوهرم بارها دوران نامزدی می‌گفت که فاطمه خیلی بهتر از آذره و خسیس نیست. یک سال نامزد بودیم که مراسم گرفتیم هنوز یک ماه نگذشته بود که جاری بخیلم می‌گفت ما هم باید ازدواج کنیم. ادامه دارد. کپی حرام.
2 احساس می‌کردم همش دنبال رقابت با منه... این موضوع رو می‌شد از رفتاراش فهمید. هر کاری من می‌کردم اونم بلافاصله انجام می‌داد. یه فرق اساسی داشت اونم اینکه خیلی خسیس بود. روز مادر من یه انگشتر طلا خریدم اما جاریم حتی به یک شاخه گل اکتفا نکرد فقط اومد و به مادرشوهرم گفت روزت مبارک مادر جون با خودم گفتم همین که یادم مونده و اومدم بهت تبریک بگم خودش یه دنیا ارزش داره و نیازی به بریز و بپاش الکی نیست. دیگه همه می‌دونستن که چه جور آدمیه. خدا را شکر این یه خصلت رو نداشتم . دو سال بعد از ازدواجم حامله شدم آذر خانم هم بلافاصله بعد من خبر حاملگیش رو اعلام کرد. از اینکه مدام دنبال این بود که مثل من باشه و هر کاری که من انجام می‌دادم بلافاصله انجام بده واقعا حرصم گرفت شوهرم می‌گفت همه اینا اتفاقین و تو بیش از حد حساسی.... اما اینطور نبود جاری در حین خسیس بودنش خیلی هم حسود بود. ادامه دارد. کپی حرام.
6 دو ماه بعدش که تولد کیانا شد آذر گفتم من خودم امسال می‌خوام برای تولد دخترم جشن بگیرم اما از اونجایی که خونم کوچیکه یه شب خانواده خودمو دعوت می‌کنم و شب دیگه خانواده میثم شوهرم رو. باورم نمی‌شد که خانم بخواد به خودش زحمت بده یه همچین خرجی رو دست خودش بذاره. شب تولد کیانا خانواده خودش رفتن و شب بعد که خواست ما را دعوت کنه امیرعلی پسرم مریض شد از مادر شوهرم خواستم که مهمونی امشب رو به شب دیگه موکول کنه. مادر شوهرم به آذر گفت امیرعلی مریض شده آذر هم که خیلی عصبانی شد گفت _اشکالی نداره فردا شب مهمون می‌گیریم یک هفته گذشت اما جاریم دیگه تولد نگرفت مادر شوهرم خیلی شاکی شده گفت تو که نمی‌خواستی یه کیک تولد بگیری می‌گفتی که مثل هر سال خودم برای دخترم تولد بگیرم . آذر شاکی شد که من می‌خواستم تولد بگیرم.... اما فاطمه خانم مانع شده منم دیگه اعصابم خورد شده و کلاً تولد رو بهم زدم. با کنایه گفتم_ آره تو که راست میگی همون قصدت بود که یه کیک به خانواده خودت بدی وگرنه تو رو چه به تولد گرفتن و خرج کردن. جاریم خیلی عصبانی شد از حرفام اما به خاطر حضور مادر شوهرم درگیری بینمون پیش نیومد. برای منم همین کافی بود که بقیه بدونن چه آدم خسیسیه که حتی حاضر نیست خودش تولد بگیره. پایان. کپی حرام.