#حماقت ۱
پسر برادرم اومد خواستگاری دخترم چون برادرم خیلی پولدار بود به طمع ثروتش دخترم رو راضی کردم که جواب مثبت بده اون موقع دخترم نوزده سالش بود و شوق شوهر کردنم داشت قبول کرد برادرم برای ازدواجشون کلی و قول داد بهم ولی پای هیچ کدوم نموند و عمل نکرد اما پسرش برای دخترم هیچی کم نذاشت و به دخترم گفت تو فقط احترام بابام رو نگه دار همین مسائل کوچیک باعث شدن که من کینه بگیرم و از دامادم بدم بیاد چرا باید دختر من حرمت باباش رو نگهداره وقتی که اون سرحرفهاش نمونده ریز ریز در گوشم دخترم میخوندم و موفق میشدم هر چند ماه یک باز زندگیشون رو بهم بزنم چندباری تا پای طلاق بردمشون ولی اخر کار دخترم جا میزد و نمیذاشت من موفق بشم برادرمم ادم مغروری بود و میگفت باید طلاقش بدیم تا بفهمه دنیا چه خبره زمان گذشت و چندسالی زندگی کردن دیگه خدا بهشون ی بچه هم داد و خوش بودن اما این کینه داشت منو از درون میسوزوند و میخواستم ی جوری بهشون ضربه بزنم مدتی بین دخترم و دامادم شکراب بود
#حماقت ۲
انقدر به دخترم گفتم این بدرد نمیخوره تا اینکه دخترم بیهوش و رفت بیمارستان از بیمارستانم دستش رو گرفتم اوردم خونه خودم و گفتم تو مریضش کردی همین شد که بتونم طلاقش رو بگیرم میخواستم دخترم مال خودم باشه تا پای طلاق رفتن و داشتم موفق میشدم اما یهو دخترم کوتاه اومد گفت بخاطر بچه م برمیگردم دامادمم بهش حق طلاق داد و برگشتن سر زندگیشون موقع طلاق دامادم بهش گفته بوا تو حتما عاشق یکی دیگه هستی که داری طلاق میگیری بعد از اشتیشون همین حرفو دست گرفتم و هر چند وقت یک بار به دخترم میگفتم یادته بهت تهمت زد و دعوای بزرگی مینداختم تو زندگیشون عروسم بارها بهم میگفت نکن بذار زندگی کنن اما گوش نمیدادم پسرم داشت طبقه بالای خونه مون رو میساخت برای خودش و چند وقتی پیش من زندگی میکردن پسرم اخلاق نداشت دست بزن داشت و عصبی بود درامدشم کم بود از پس مخارج زندگی برنمیومد منم همش در گوش عروسم میخوندم این بدرد نمیخوره و جات بودم طلاق میگرفتم اما اون گوش نمیداد
#حماقت ۳
عروسم میگفت تو بذاری اونا زندگی میکنن بعد طلاق شرایط سخت میشه برای دخترت اما اهمیت نمیدادم میخواستم دخترم کنارم باشه بالاخره بعد از ده سال تلاش ی روز دخترم زنگ زد و گفت به حرفهات فکر کردم مامان تو راست میگی این بدرد نمیخوره و من طلاق میخوام الان که داداشم خونه ش رو تکمیل کرده من میام پرسیدم چی شده که گفت شوهرم با طناز دختر عموم حرف زده و ازش خواسته ایرادهای منو برطرف کنه طنازم اومده بهم گفته عروسم گفت طناز تازه طلاق گرفته میخواد اتیش بندازه وسط زندگیت و جداتون کنه اما ما گفتیم تو نمیفمی و طلاق دخترم رو گرفتیم چندباری دامادم اومد دنبالش که یهو دیگه نیومد و بعد ها فهمیدیم که کار طناز بوده نمیذاشته بیاد دنبال دخترم و گفته از این طلاق و طلاق کشی ی بار خودتو ازاد کن بذار بره و همینم شد بعد از چندماهم خودش شد زن داماد سابقم عارف،
#حماقت ۴
ده سال گذشت و ما معتقد بودیم کار خوبی کردیم و طناز خودشو بدبخت کرده زن عارف شده ی روز دخترم شروع کرد به گریه و گفت زندگی عارف و طناز عاشقانه هست و خونه شون مجلله تو باعث شدی من طلاق بگیرم تو نذاشتی زندگی کنم ما با هم خوش بودیم تو هی زنگ میزدی دعوا مینداختی وسط ما الان نه شوهرمو دارم نه زندگیم رو نه حتی بچه م رو اونا تهرانن ما شهرستان مگه من چقدر میتونم برم تهران ببینمش نهایت ماهی یکبار یا دوماه یکبار بنظرت پسرم رفاه ش تو تهران و کلاسای جورواجورش و علاقه ای که به طناز داره بخاطر محبت هایی که بهش کرده ول میکنه بیاد سراغ من؟ که هیچی ندارم بهش گفتم به من چه تو میخواستی عاقل باشی و به حرفم گوش نکنی نادونی خودتو گردن من ننداز گریه کرد گفت همش میگفتی زن داداشت خره وایساده پای داداشت میگفتی الکی داره خودشو پاسوز میکنه اما کو؟ عزیزتر شده و داداشم براش میمیره هیچی نداشتم که بگم راست میگفت دلم براش میسوخت پشیمون بودم و کاری از دستم برنمیومد بهش گفتم
#حماقت ۵
خیلی دلم سوخت راست میگفت اون زمان پسرم خیلی بداخلاق بود و با کوچکترین حرفی زنش رو میزد اما همین که رفتن خونه خودشون رابطه شون خوب شد و بارها تو جمع از زنش عذرخواهی کرد و بهش گفت که بخاطر بی پولی و مشکلات اونجوری بود الان همه زندگیش دست عروسمه حسابی عاشق زن و بچه ش هست حتی بخاطر اونا حاضره قید مارو هم بزنه طنازم با ازدواج با عارف خوشبخت شد عارف همه چیزشو زد به نام طناز و اونو میپرسته اما دختر من هیچی نداره نزدیک چهل سالشه و من زندگیش رو ویران کردم از صبح تا شب میره تو ارایشگاه برای کسی کار میکنه بخاطر ماهی دو میلیون پولی که برای عروسم بی ارزشه وضع مالی پسرم خوب شد و ار کدوم ی ماشین دارن عروسم اینارو از صبری که تو زندگیش کرد داره