#حماقت_محض ۱
شوهرم عاشق من بود اما خیلی فقیر بود اوضاع مالی بدی داشتیم شوهرم سرکار نمیرفت و فقط توی خونه می نشست با اینکه کار نمیکرد و خودم کار میکردم اما زبونش هم زیادی دراز بود و هر چی از دهنش در میومد بهم میگفت، دختر بزرگم رو سن ۱۶ سالگی شوهر داریم خانواده شوهرش خوب بودند اختلاف هایی با مادر شوهرش داشت اما سر زندگیش بود اخلاق های دامادم خیلی خیلی خاص بودند خبر داشتم که دخترم رو کتک میزنه و به خاطر نوه م سکوت کرده بودم خیلی دلم میخواست که شرایط زندگیمون بهتر بشه هر وقت به شوهرم اعتراض میکردم میگفت ناراحتی برو دلم برای دخترم میسوخت کاری از دستم بر نمیومد ی دختر و پسر نوجوان هم داشتم که کنترلشون با ی پدر بیکار و منی که همش سرکار بودم سخت بود
ادامه دارد
کپی حرام
#حماقت_محض ۲
شوهرم معتاد بود و جلوی بچه ها مصرف میکرد هر چی ااتماسش میکردم توی خونه مصرف نکن میگفت جای دیگه نمیرم گاهی اوقات دوستانشم میاورد خونه و جلوی دخترم و پسرم مواد میکشیدن، مصرف مواد شوهرم به حدی بالا رفت که نمیشد کنترلش کرد تا جایی که وقتی شوهرم قصد گرد ترک کنه بهش گفتن غیرممکنه چون خونش تبدیل به سمشده جوری که اگر مار نیشش بزنه، مار میمیره ولی همسرم نه. عمر همسرم کوتاه بود و فوت شد من موندم و ی دختر و پسر نوجوون که مصرف مواد رو از پدرشون یاد گرفته بودن ی روز که سر زده از سرکار اومدم دنیا دور سرم چرخید دختر و پسرم داشتن با هم مواد میکشیدن متوجه کارهام نبودم دست خودم نبود با چوب هر دوشون رو گرفتم به کتک کلی گریه و التماس کردن و قول دادن که دیگه اینکارو نمیکنن
ادامه دارد
کپی حرام
#حماقت_محض ۳
حالا که شوهرم فوت کرده بود میتونستم از دخترم حمایت کنم بهش گفتم تو هم بیا خونه خودم که بتونیم طلاقت رو بگیریم دخترم وقتی که اومد خونه من تازه متوجه شدم که شوهرش اعتیاد داشته و به دخترم گفته توهم با من مواد بکش توهم اگر مواد بکشی میتونی لاغر بشی خواستم دختر مو ترک بدم اما موفق نشدم انقدر از دامادم عصبی بودم که حد نداشت دخترم گفت که جدیداً شوهرم یه بز قربانی کرده و همونجور کامل توی فریزره یه روز باهم لباس پوشیدیم و رفتیم خونه دخترم دامادم فکر کرد دخترم برگشته خیلی خوشحال شد شروع کردیم به داد و بیداد و دعوا بز رو هم برداشتیم و اوردیم دامادم فریاد میزد بز رو کجا میبرید بز خودمه، وقتی بز رو آوردیم چند وقت سفره مون رنگین بود دامادم با خانواده ش چند بار اومدن دنبال دخترم اما دخترم حاضر نبود برگرده
ادامه دارد
کپی حرام
#حماقت_محض ۴
دخترم که اومد چون بزرگ تر از بقیه بود حریفش نمی شدم و زورم بهش نمیرسید که مواد مصرف نکنه کم کم باعث شد که اون دو تا بچه دیگمم معتاد بشم از صبح تا شب خونه های مردم کار میکردم و آخر شب باید میدادم مواد بچه هام به دخترم گفتم برگرد سر زندگیت اما حاضر نبود دامادم چندباری اومد در خونه من داد و بیداد و آبروریزی که زنم باید برگرده دست اخر دامادم گفت اگر میخوای طلاقش بدم باید یک سال با من زندگی کنه، تنها شرطش برای طلاق همین بود دختر من تحت هیچ شرایطی حاضر به برگشتن نبود نوه م پیش پدرش بود و بهانه مادرش را می گرفت منم میترسیدم بیارمش اینجا و اون بچه کوچیک هم معتاد بشه برای همین به دخترم گفتم تو که نمیتونی از اون بچه نگهداری کنی پدربزرگ مادربزرگش مراقبشن قیدشو بزن
ادامه دارد
کپی حرام
#حماقت_محض ۵
دامادم پیغام داد که تحت هیچ شرایطی دخترمو طلاق نمیده دخترمم بیخیال طلاق گرفتن شد کم کم با چند تا دختر مثل خودش دوست شد یکیشون که مطلقه بود با مهریه ش ی خونه خرید بهش پیشنهاد داد که بیا با من زندگی کن دخترمم رفت وقتی که دخترم رفت متوجه بدبختی خودم شدم اونجا با اون دخترا شروع کرد به مواد فروختن هر چقدر رفتم سراغش خواستم برش گردونم حاضر نبود برگردخ پیش من در به در دنبال دخترم بودم تا اینکه یه روز بهم زنگ زد و گفت که پلیس ها گرفتنشون مواد زیادی باهاش بود از طریق کمیته امداد و وکیل هایی که بهمون داده بودند تونستیم ی کارایی کنیم و بعد از پرداخت جریمه آزاد شد بعد از ازادی پدرشوهرش بردش کمپ و گفت من زندگیت رو درست میکنم دختر ترک کرد ولی وقتی از کمپ بیرون اومد فرار کرد
ادامه دارد
کپی حرام
#حماقت_محض ۶
بعد از کلی گشتن متوجه شدم که دخترم توی ی خونه دیگه با چند نفر زندگی میکنه و مواد میفروشن و مصرف میکنن من دیگه حریفش نمیشم و کاری از دستم برنمیاد براش انجام بدم اما اینو میدونم نجاتش از زندگی با شوهرش ی حماقت محض بود شاید کتک میخورد و اذیت میشد اما حداقل سر زندگیش بود بالای سر بچه ش بود الان تنها کاری که تونستم بکنم این بود که بچه های دیگه م رو تحویل بهزیستی دادم و اونا هم ترکشون دادن و فرستادنشون مدرسه من برای دختر بزرگم کاری نمیتونم بکنم ولی این دوتا رو تونستم نجات بدم
پایان
کپی حرام
#حماقت_محض
تو اوج جوانی به همه گفتم که می خوام برم سرکار ۱۷ ۱۸ سالم بود که رفتم کار پیدا کردم مامان بابام موافق نبودن که من سرکار برم میگفتن گرگ تو جامعه زیاده و تو سنت خیلی کمه برای سرکار رفتن، مامان خیلی تاکید داشتند که بچه م و سن پایین و باید مراقب باشم که گول کسیو نخورم هر بار میخندیدم و میگفتم شما یه جوری رفتار می کنید انگار مردم نشستن منو گول بزنن بالاخره من باید تو جامعه ی جوری برم یا نه؟ هر چی میگفتن به حرفشون گوش نمیدادم تا اینکه تو ی شرکت مشغول به کار شدم دوسال اونجا کار می کردم بیست سالم بود که متوجه نگاه های خاص رییسم شدم خیلی میومد پیشم و بگو بخند میکرد من میذاشتم به پای روابط اجتماعی و افکار روشنفکری که آدم باید مثل اروپایی ها باشه فقط یکی نبود بگه مادرت اروپایی بوده یا پدرت که اینجوری فاز اروپایی بودن برداشتی
ادامه دارد
کپی حرام
#حماقت_محض
هر روز بیشتر از قبل بهم نزدیک میشد یا یه جوری با رفتار هاش بهم میفهموند که براش مهمم با اهمیت هایی که بهم میداد متوجه م کرد که به من علاقه داره منم از این توجهااش بدم نمیومد با اینکه بیست سال از من بزرگتر بود ولی من بازم از توجهاتش به خودم لذت میبردم کم کم به بهانههای مختلف تا بعد از ساعت کاری منو تو دفترش نگه داشت باهام خوش و بش میکرد منم هم کار میکردم و هم با اون حرف می زدم تا اینکه ی ساعت گذاشت جلوم و گفت من خیلی وقته ازت خوشم میاد ولی تو انقدر پاکی که متوجه من نشدی تو خیلی خوبی ازت خوشم میاد شاید بگی من متاهلم و در موردم فکر بدی بکنی ولی حقیقت زندگی من چیز دیگه ای هست من زنمو دوس ندارم و به اجبار خانواده باهاش ازدواج کردم هیچ وقت طعم واقعی عشق رو نفهمیدم و دوسش نداشتم
ادامه دارد
کپی حرام
#حماقت_محض
اگر باهاشم فقط و فقط بخاطر بچه هامه ی مدت باهم باشیم اگر از هم خوشمون اومد و شرایط منو قبول داشتی طلاقش میدم تورو میگیرم من میدونستم دروغ میگه ولی نمیدونم چرا باور کردم شاید هر زن دیگه ای هم بود لذت می برد منم غرق در لذت این توجه شده بودم این اضافه کاری ها و موندن های اخر وقت تو شرکت باعث شد که من بهش علاقه مند بشم و چراغ سبز نشون بدم از اون به بعد رابطه ما هر روز صمیمی تر و پررنگ تر میشد یه جوری که توی شرکت همه متوجه شده بودن یه چیزی بین ماست اینقدر با من مهربون بود و بهممحبت میکرد هیچ کس به چشمم نمیومد مدام زیر گوشم میخوند که زنمو طلاق میدم تورو میگیرم با هم میریم ترکیه زندگی می کنیم یه زندگی برات میسازم که همه حسرتشو بخورن نمیدونم چی شد که اجازه دادم وارد ممنوعه های من بشه و به بخشی از وجودم دست پیدا کنه که برای شوهر اینده م بود بعد از اون ماجرا هر بار که بهش می گفتم تو گفتی زنتو طلاق میدی و میای خواستگاری من طفره می رفت و بحثو عوض میکرد
ادامه دارد
کپی حرام
#حماقت_محض
هر بار که بهش میگفتم یه بهونه جدید می آورد چند ماه گذشته بود من از اتفاقی که افتاده بود حسابی میترسیدم اگر خانواده م میفهمیدن خیلی برام بد میشد ترسیده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم تا اینکه یه روز بهش گفتم اگر نیایی خواستگاری آبروتو میبرم اونم توی شرکت جلوی چشم همه کتکم زد بهم گفت اگر اتفاقی بین ما افتاده به خاطر اینه که تو خواستی من هیچ کاری رو زوری انجام ندادن اگه خودت با من دوست نمیشدی با اینکه میدونستی من زن دارم اون اتفاقات نمیافتاد این همه کارمند خانوم اینجا دارم ولی هیچکدوم با من همچین رابطه ای نداشتن چون خودشون نخواستن اگر فکر می کنی بری شکایت کنی چون اون اتفاق افتاده به من چیز خاصی نمیشه چون خودت خواستی تازه متوجه بلایی که خودم به سر خودم اورده بودم شدم و فهمیدم که چه اشتباهی کردم دست از پا درازتر برگشتم به خونمون
ادامه دارد
کپی حرام
#حماقت_محض
میترسیدم برای کسی بگم چیکار کردم، هر روز افسرده تر از قبل می شدم برای یکی از دوستام تعریف کردم اونم فقط باهام همدردی کرد الان چند سال گذشته و من مجردم جرات اینکه به خانواده م بگم چی شده رو ندارم حتی نمیتونم براشون تعریف کنم بگم چه اتفاقی افتاده من اشتباه کردم و الان دارم تاوان بزرگترین اشتباهم رو میدم خواهش می کنم از زندگی من درس بگیرید
اگر من از اول حواسم رو جمع میکردم و دلبسته ق مرد متاهل نمیشدم و اجازه نمیدادم پا به ممنوعه هام بذاره الان این حال و روزم نبود اگر از او محرم نامحرم رو رعایت میکردم این اوضاعم نبود
پایان
کپی حرام