eitaa logo
مسیر بهشت🌹
6.9هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
11.3هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 📝 تشکر از سردار رادان بابت برخورد با کشف 👇 https://farsnews.ir/my/c/191113
.🌸🌸حرااااجی ❤️❤️مانتو فقط ۱۵۰ تومن 🌸امسال با۳۰۰تومن دوتامانتو برای عید بخر چرا؟؟؟ چون داری مستقیم از تولید کننده خرید میکنی و 🔴جهت ازتولید داخل ودیدن مدلهای بیشتر بزن رولینک👇 https://eitaa.com/joinchat/235667507Cc4f857756f
❤️تعدادی از خواهران اقدام به تولید لباس و فروش به قیمت تولید کردن ✅شروع قیمت از 19 فوری به سراسر کشور 🔴جهت از تولید داخل 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/235667507Cc4f857756f https://eitaa.com/joinchat/235667507Cc4f857756f
۱ من از وقتی چشم باز کردم، همیشه یه‌جورایی همه نگاها روم بود. دلیلشم این بود که مامانم منو تو سن بالا دنیا آورده بود. برادرام، سعید و وحید، اون موقع وقت زن گرفتنشون بود که من سروکله‌م پیدا شد. خب تو خانواده ما، این جور چیزا یعنی بمب! مخصوصاً اون روزا که همه دلشون واسه حرف پشت سر یکی می‌سوخت! سعید همیشه می‌گفت: «آره، اصلاً همه تو فامیل می‌گفتن مامانت واسه چی می‌خواست زنگوله پا تابوت بیاره؟» ولی بابام دست کم نمی‌گرفت. همیشه تو جوابشون می‌گفت: «هرچی خدا بده نعمت، ولی هرچی خدا نده حکمت!» خلاصه، اگه از مامانم بپرسی، میگه خدا رو شکر که منو داشته، ولی راستشو بخوای، نمی‌دونم واقعاً شکر می‌کرد یا یه جاهایی تو دلش غصه می‌خورد. تو اون خونه که همیشه پر بود از صدای داد و فریاد سعید و وحید، من مثل یه کوچولو، انگار تو حاشیه زندگی می‌کردم. هرکی نگاهم می‌کرد، می‌گفت: «بچۀ آخری دیگه، چه ناز و لوس!» ولی نمی‌دونستن که این حرفا فقط ظاهر قضیه‌ست.
۲ سعید همیشه که می‌نشستیم دور هم، از خاطرات گذشته می‌گفت. از اون روزی که مامانم فهمیده بود بارداره و بابام انگار دنیا رو بهش داده بودن. می‌گفتن خدا بعد دو تا پسر، حالا یه دختر بهشون داده. مامانم که همیشه تو دعاهاش می‌گفت: «یه دختر بهم بده که تو پیری دستمو بگیره.» واسه همین وقتی من اومدم، خیلی خوشحال بودن. اما خب، این خوشحالی همه‌گیر نبود. مثلاً عمه کوچیکم، که بیست سال بود ازدواج کرده بود و هنوز بچه نداشت، اصلاً با این موضوع حال نمی‌کرد. یه بار که مامانم خونه‌شون بود، بهش گفته بود: «ببین آبجی، دختر خوشگل‌تو بده به من. من دیگه امیدم به خدا هم کم شده. بزرگش می‌کنم مثل دختر خودم. همه می‌دونن تو دو تا پسر داری، این یکی رو هم بسپر به من.» مامانم که این حرفو شنیده بود، انگار دنیا رو رو سرش خراب کرده بودن. می‌گفت: «چطوری می‌تونم از بچه‌م دل بکنم؟ اون دختر خودمه! خدا بهم داده.» ولی عمه‌م ول‌کن نبود. می‌گفت: «تو داری از محبت مادری‌ت میگی، ولی من چی؟ منم مادرم، ولی مادری که حتی یه بارم فرصت این حسو نداشته.» سعید می‌گفت اون روزا مامان خیلی گریه می‌کرد. دلش نمی‌خواست دل عمه کوچیکه رو بشکنه، ولی نمی‌خواست منو از خودش دور کنه. یه‌جوری انگار بین دل خودش و دل عمه‌م گیر کرده بود.
د ۳ بابام وقتی حرفای عمه کوچیکمو شنید، خیلی قاطعانه گفت: «نه! اصلاً حرفشم نزن. این بچه مال خودمونه. خدا امانت داده به ما. تو اگه می‌خوای مادری کنی، برو بهزیستی.» عمه‌م همون‌جا دیگه حرفی نزد، ولی معلوم بود تو دلش کلی چیز می‌گذره. مامانم هم که خیالش راحت شد، اما همیشه می‌گفت: «حرفای خواهرت دلمو لرزوند.» روزگار می‌گذشت و من بزرگ‌تر می‌شدم. سعید و وحیدم که حالا دیگه مردی شده بودن، هر کدومشون با فاصله دو سال ازدواج کردن و رفتن سر خونه زندگیشون. خونمون خلوت‌تر شده بود، ولی خب، من بودم که همه دنیای مامان و بابا شده بودم. یه روز مامانم اومد گفت: «بابات مرخصی گرفته، می‌خوایم سه‌تایی بریم مشهد. هم زیارت، هم یه تغییر حال و هوا.» من که از خوشحالی نمی‌دونستم چیکار کنم. بابا گفت: «همه چیزو آماده کردم. فردا صبح راه می‌افتیم.» ولی اون سفر، سفری نبود که به مقصد برسه. تو راه، سر یه پیچ خطرناک، ماشینمون کنترلشو از دست داد و تصادف وحشتناکی کردیم. وقتی چشمامو باز کردم، دیگه نه بابام بود، نه مامانم. یه پرستار تو بیمارستان بود که اشکاش می‌ریخت و آروم بهم می‌گفت: «عزیزم، تو قوی باش.» تو سن چهار سالگی، هم بابا و هم مامانمو از دست دادم. فقط من زنده مونده بودم، تو دنیایی که از اون به بعد خیلی سرد و بی‌روح شد.
۵ عمه‌ام اومد کنار بابابزرگم، خم شد و یه چیزی آروم تو گوشش گفت. حرفش که تموم شد، سرشو تکون داد و از اتاق رفت بیرون. بابابزرگم همون لحظه یه جوری لبخند زد که انگار یه فکر خوبی به ذهنش رسیده. با صدای بلند گفت: «من الان بزرگ این بچه‌ام. به عنوان پدربزرگ و قیمش تصمیم گرفتم اونو بدم به دخترم، که میشه عمه کوچیک شما، تا بزرگش کنه.» همین که این حرفو زد، انگار دنیا رو سرم خراب شد. عروسکمو محکم‌تر از همیشه بغل کردم و ترسیده به بقیه نگاه کردم. نمی‌خواستم از سعید و وحید دور بشم. دلم می‌خواست پیش برادرم باشم، نه پیش عمه‌ای که همیشه یه جور خاصی نگام می‌کرد. بغض گلومو گرفته بود ولی صدام درنمی‌اومد. یه لحظه سعید از جاش بلند شد. صورتش آروم بود، ولی اون نگاهش پر از خشمی بود که انگار داشت تو خودش نگهش می‌داشت. با صدای آروم ولی محکم گفت: «حاجی، این بچه خواهرمونه، هم خونمونه. اگه مامان و بابامون دیگه نیستن، ما هستیم. چرا باید بدیمش دست کسی دیگه؟» همه تو سکوت فرو رفتن. بابابزرگم یه لحظه مکث کرد، انگار که حرف سعید به فکرش انداخته باشه. ولی عمه‌ام که پشت در ایستاده بود، از همونجا صداشو بلند کرد و گفت: «باباجون، من بچه ندارم، یه عمر حسرت بچه به دلم مونده. این بچه رو بهم بدین، هم دلت خوش میشه، هم خیال خودم راحت میشه.» دستم از ترس یخ کرده بود. سعید بازم آروم گفت: «حق نداری بچه رو از ما جدا کنی. اگه این کارو کنی، دیگه اسم ما رو نشنوی، حاجی.»
۶ سعید بغلم کرد و محکم تو آغوشش نگهم داشت. بعد با همون لحن آروم ولی قاطعش به بابابزرگ گفت: «شما بزرگ مایی، حرمتت واجبه، اما من و وحید هنوز زنده‌ایم. نگهداری از خواهرمون وظیفه‌مونه. بنظرم شما هم مخالفت نکن که احترامت سر جاش بمونه.» بابابزرگ دیگه چیزی نگفت. سکوت کرده بود و فقط نگاه می‌کرد. سعید که حرفشو زد، با زن و بچه‌هاش از اون خونه زدیم بیرون. تو راه همه ساکت بودن، انگار هر کسی تو فکر خودش بود. یه دفعه عمه‌ام از پشت سرمون اومد و گفت: «سعید، چرا لج می‌کنی؟ من می‌خوام براش مادری کنم. این بچه رو که به من بدین، همه چی بهتر میشه.» سعید وایساد، برگشت سمتش و با همون لحن جدی و محکم گفت: «پدر و مادرم مردن، ولی ما هنوز زنده‌ایم. این بچه جاش روی چشممونه. اگه خیلی دلت مادری می‌خواد، برو بهزیستی یه بچه بگیر، مادریتو برا اونا کن.» عمه‌ام از این جواب سعید جا خورد و دیگه چیزی نگفت. فقط پشت سرمون وایساد و با یه نگاه سنگین بدرقه‌مون کرد. تو بغل سعید حس امنیت می‌کردم. انگار با بودنش، هیچ‌کسی نمی‌تونست منو ازشون جدا کنه.
۷ الان که ۲۰ سالمه و دانشجوام، هر وقت به گذشته فکر می‌کنم، می‌بینم درد نبود پدر و مادر هیچ‌وقت از دلم نمی‌ره. اما یه چیزی که همیشه باعث می‌شه حس کنم خوشبختم، وجود سعید و وحیده. اونا جوری برام پدری و مادری کردن که هیچ‌چیزی کم نداشتم. همیشه همه‌جا پشت و پناهم بودن. تو هر قدم زندگیم حمایتم کردن. سعید و وحید جوری برام زندگی ساختن که انگار بهترین پدر و مادر دنیا رو داشتم. با اینکه سختی‌های زیادی کشیدن، هیچ‌وقت نذاشتن من اون سختیا رو حس کنم. هر وقت که خسته و دلسرد می‌شم، یاد حرفای سعید و وحید می‌افتم که همیشه می‌گفتن: «تو نباید کم بیاری. ما هستیم.» اما از اون طرف، عمه‌ام... هنوزم مادر نشده. یه وقتایی می‌بینمش که از این موضوع ناراحته، ولی خودش هم قبول نداره که می‌تونه از بهزیستی بچه بیاره. همیشه می‌گه: «بچه باید از خون خودم باشه.» خداروشکر سعید اون روز جلوش وایساد و نذاشت منو ازشون جدا کنن. فکرشو که می‌کنم، اگه اون روز سعید کوتاه اومده بود، نمی‌دونم زندگیم الان چه شکلی بود. تا آخر عمرم مدیون سعید و وحیدم. اونا برای من فقط برادر نیستن؛ اونا هم پدرن، هم مادر، هم همه دنیام.